حرف دل، دلم اندازه همه دنیا گرفته وتنگه ؛
خانوما ، دوستان کدوماتون مثل من آرزوهاتون به باد رفت زندگیتون به پوچی تبدیل شد ، چی فکر میکردم وچیشد یادمه تو بارداریم هرچی هوس میکردم شوهرم طفلک می‌خرید نمیزاشت هوس چیزی به دلم بمونه تا زبون باز میکردم می‌خرید یدفعه شب بود منم هوس میوه خشک رفت برام پک انواع میوه خشک وخرید ، خودمم خیلی به خودم می‌پرسیدم از تغذیه آب پرتقال می‌گرفتم که یبوست نگیرم هرروز چندتا لبو کوچیک میپختم ولی دیگه دلمو زد نتونستم بخورم اینقدر مواظب تغذیه ام بودم ولی ماه پنجم یبوست شدید گرفتم که با دارو شیاف شربت ملین هرچیزی که بگید وفکرشوکنین خوردم وبی فایده بود ۱۴ روز یبوست وحشتناک گرفتم هفته اول با کمک شیاف وداروها کم کار میکرد خیلی کم هفته دوم کلا مسدود شد ودرد کشیدم که رفتم بیمارستان عرفان نیایش( تهران ) و انعقا زدن اونم با امضای شوهرم خلاصه از اول من خیلی آدم بدشانسی بودم نمی‌دونم کدوماتون خیلی به شانس تو زندگی اعتقاد دارید یه سری ها اعتقاد ندارن می‌گذرن ولی تجربه خیلی چیزها رو به آدم ثابت می‌کنه کلا تو زندگیم همیشه بد آوردم بدشانسی آوردم چه خودم چه شوهرم ( پسر خالمه ) کلا ۹ ماه بارداری یه آب خوش از گلوی من پایین نرفت هردفعه یه اتفاقی برام میوفتاد به جز مریض شدن هام ادامه داره حرفام....

۱۲ پاسخ

سلام من بارداری خیلی سختی گذروندم تو تنها نیستی خیلی خیلی بی پولی کشیدم بااینکه باردار بودم شاید تنها غذام نون خالی بود هیچ ویتامین نداشتم بخورم حالا اینا به کنار اجاره خونه رو هم اومده بود صاحب خونه اومد سروصدا من فقط می‌نشستم به گریه کردن هیچ کس به دادم نرسید فقط با خدا درددل میکردم میگفتم خدایا تو این بچه رو دادی بهم بزار همه جونمو بخوره ولی نگهدارش باش انقد لاغر شده بودم هرجا میرفتم به روم می آوردن ک چرا توانقد لاغری مثلا حامله ای خدایا شکرت خیلی ولی سخت گذشت خیلی اما گذشت حالا هم بهتر نیس اوضاع مالی اما کار خونه میکنم درحد بخور نمیر بقول معروف اما بنظرم از بارداریم بهتره حالا خواهر گلم همه گرفتارن مشکل دارن مریض دارن خدا ناظر هممون هس نگاه میکنه توهم چشم تو چشم خدا باش زندگی همیشه یجور نمیمونه و اینکه واقعا ما آدما خیلی قوی هستیم شرایط زندگی مون رو زود میپذیریم الهی شکر واقعا شکر امیدوارم خدا عاقبت هممون بخیر کنه

زهرا مامان امیر شایان عزیزم ، خدا تو قرانش گفته انسان را در مشقت افریدیم یکی با مریضی یکی با فقر ، یکی شوهر بد ، خانواده بد ، زن و بچه بد ،
هرکیی یطوری گرفتاری و مشکل داره یکی خوشبختن بچه ندارن یکی بچه داره مریضه یکی تو فقر دسته و پنجه نرم میکنه ، یکی هس بهش ظلم میشه
خلاصه عزیزم این دنیا زودگذره و میگذره ، اولا اینکه از خدا میخوام امیر شایانو شفا بده و ارزوی کوچیک مامانشو براورده کنه ، شما میدونستی جایگاهت بهشته بخاطر نگهداری ازین فرشته ای ک خدا بهت داده و بابت صبوری ک میکنی انشالله عاقبت هممون ختم بخیر بشه

سلام گلم من تازه تایپیکتو خوندم نگران نباش تو تنها نیستی من وقتی مجرد بود وضع مالی زیاد خوب نبود یکی امد خواستگاریم امد نشون کردو دیگه نیومد اون بهم خورو بعد یه مدت یکی دیگه امد خواستگاریم این با دلو جون منو میخواست خلاصه بعد یه سال سر خونه و زندگیمون رفیم بعد اون ۷سال هر دکتری هر جای ایران گفتن خوبه من رفتم تا بچه دارشدم تازه داشتم روی خوش زندگیرو میدیدم شوهرم کلا خلاقاش عوض شد اینا به کنار به بچم شیر میدادم وهمزمان دکتر میرفتم یه روز یه دکتر بهم زنگ زد گفت خانم همین الان بیا دکتر گفتم چی شده گفت لنفوم داری منم سر در نمیاوردم رفتم سرچ کردم که ای وای ......گریه کنان به شوهرم زنگ زدم نمیتونستم حرف بزنم گفتم سریع بیا بد بخت شدیم رفتم دکتره گفت همین الان برو خون وانگولوژی گفتم خانم سرطان دارم سرشو پایین انداخت و گفت بله اشکام دست خودم نبود گفتم من بعد۷سال باردارشدم الان تازه دارم بچمو با هزار دلخوشی بغم کنم باید تنهاش بزارم بماند.....رفتم دکتر خون گفت سرطان داری از دوشنبه شیمی درمانی شروع میشه شوهرمو قسم دادم گفتم نباید جز منو شما کسی بدونه هر هشتیم جلسه دیدم عالمو ادم میدونن خودم زدم به اون راه تا ۱۶جلسه دکتر هی گفت یه جلسه مونده دیگه خسته شدم نا نداشتم با بچه کوچیک خلاصه اونا گذشت دکتر گفت دیگه نیا فقط ۶ماه یبار بیا واسه چکاب منم بعد یه مدت حس کردم حالم خوبه اقدام کردم بچه دومو باردار شدم حالم مثل مردهای متحرک بود تو اون ۹ماه پسرم به دنیا امد۶ماهه شد باشوهرم داشتم مسافرت میرفتیم تو ماشین گفتم حالا که تموم شدو رفت تو به کی گفتی که پخش شد گفت سر۸تمین جلسه دکتر گفته جواب نمیده برو به خانوادش بگو زنت رفتنیه از اون روز دباره کارم شده گریه

هی آرزو ها خواسته های منم یه شبه خاکستر شد داغش تا ابد موند تو دلم 😭🖤💔

عزیز دلم از خدا میخوام آروم بشی بلکه یه لبخندی بزنی دلمون واااا بشه

یه چیز دیگه بهت بگم یه روز سوار اتوبوس بدم اونجا هنوز باردار نبودم یه خانومی یه پسر معلوم بود مریض بود ازنظر ذهنی... فک میکنم 4 یا 5 سالش بود انقد مامانه بچشو بوس می‌کرد اشک من بادیدن این صحنه دراومد واقعا واقعا موجودی والاتر از مادر توی کره خاکی نیس ک نیس قربونت برم مامان مهربون قربون مادر خودمم برم مارو به دندون کشید و بزرگ کرد

وااااای چقد حرف زدم ببخشید عزیزم

یه برادر شوهر دارم چقد رشید زیبا همه چی تموم دوساله سر یه قرص فضایی افتاده تو جا هیچی نمی‌فهمه پوشکش میکنن غذا دهنش میزارن انگار زندگی نباتی داره مادر شوهرم بنده خدا خورد شد اما دیک کنار اومده یعنی چاره ای نداره اینارو میگم حتی اونایی که غش غش می‌خندن تو دلشون خونه اما من دعا میکنم هممون یه روز از ته ته ته دلمون بخندیم خوشی کنیم

تنها نیستی خواهر 😔😞

کجا رفتی عوضی اومدی حرفاتو زدی رفتی بی ادب بی شخصیت خودت برو بمیر من اکه حسود بودم این وضعیتم نبود خیلی خیلی متاسفم برات نفرینت نمیکنم به خدا می‌سپارمت خدا جوابتو بده

اینقدر متنفرم از یه سری اخلاقا میان نمک میریزن اعصابم خورد میشه

من همه ارزوهام به باد رفته دیگه مرگ زندگی برام مهم نیست از بچگی غصه خوردم

سوال های مرتبط

مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۶ ماهگی
من همیشه فصل پاییز و خیلی دوست داشتم برخلاف یه سری آدماکه پاییزودوست ندارن میگن دل گیره هوا زود تاریک میشه دلمون میگیره غم داره ولی من همیشه عاشق پاییز بودم پارسال پسرمم اتفاقا ۳ مهر بدنیا اومد وقشنگترین روزای زندگیم همون چندروز اول بود انگار زندگی من تو پارسال متوقف شده ولی تا امسال خیلی چیزها تغییر کرد خیلی جریان ها برام اتفاق افتاد که همش بد بود یه سری راز ها تازه برام برملا شد که این خودش یه غم بزرگ تو دلم گذاشت پاییز پارسال یادمه یه عکس از پاهای کوچولوی پسرم گرفتم ویه متن نوشتم متنش این بود ؛ این اولین وآخرین پاییزی که بااین پاهای کوچولویی که راه نمیرن میگذرونی ، پاییز بعدی روی برگها قدم میزنی جان مادر ... بچه ها نمیدونین امسال که مرداد جواب آزمایش پسرم اومد وفهمیدم بیماری ژنتیکی ( میتوکندریاال) داره و الآنم همچنان کاردرمانی میبرم از ۲۱ مهر ماه هفته ای ۳ بار امسال بدترین سال شد برام مخصوصا این پاییز بدترین غمگین ترین دلگیر ترین پاییز شد که حسرت ها که سوخت که آرزوهایی که همش به باد رفت وهدر شد میگذره ولی ردش تا ابد توقلبم میمونه باور میکنین از یه جایی به بعد تو زندگی خیلی چیزها برام بی اهمیت شده دیگه هیچی جز پسرم برام مهم نیست 💔🥺😓😔 امیدوارم لااقل پاییز بعدی همه چی تغییر کنه حال دلم خوب بشه بچم خوب بشه شادی به دلم به زندگیم برگرده دعاکنین برامون برای همه بچه های مریض دعا کنین چون من از دل مامانایی که مثل خودم همچنین شرایطی مثل ما دارن کاملا خبر دارم میفهمم یه مادر چی می‌کشه فقط یه مادری دلسوخته از دل مادرایی که بچه های مریض دارن با خبره خدایا این فرشته کوچولوهاتو خوب کن اوناتواین دنیا بی گناه ترین هستن معصومن خودت رحم کن 😭🙏💔🥺🥺🥺🥺😥😥😥😥
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۶ ماهگی
دلم گرفته مثل هر شب ، شوهرم از وقتی فهمید که دکتر گفته پسرم مغزش آسیب دیده بخاطر بیماری و کلا امید به آینده نداد وحرفای خوبی نگفت کلا میگه خدا نکنه ولی این بچه مهمون ماست بالاخره یه روزی میره چندباری گفت خیلی جیگرم خون شد اصلا من به این قضیه فکر نکرده بودم و فکر نمیکنم ولی خب همه اش باز فکرم میره به حرفای شوهرم و حالم بدتر میشه خیلی وابسته ی پسرم شده ام همه اش به خدا میگم کاش کلا از اول نمی‌دادی این بچه رو چطور چندسال نمی‌دادی ازاین به بعدم نمی‌دادی بالاخره از پرورشگاه یه بچه رو می‌گرفتیم و به فرزندی بزرگ میکردیم واسه تنبیه کردن ما دادی خیلی با خدا حرف میزنم ولی هیچ جوری آروم نمیشم چرا بعضی بیماری ها درمان نداره متنفرم از همه دکترا از همه دارو ها حالم از هرچی دارو دکتر بهم میخوره وقتی چشمای پسرمو نگاه میکنم که بهم نگاه نمیکنه یعنی کلا بیناییش خیلی خیلی خیلی کمه درحد نور کم شایدم نور و هم نتونه ببینه اصلا واکنشی به نور هم نشون نمی‌ده با صدا دنبال می‌کنه و سرش رو میچرخونه نمی‌دونم باید چیکار کنم ادامه داره
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۶ ماهگی
درد و دل شبونه ؛ عشق مادری ....🤰🤱

خواهرا نمی‌دونم کدوماتون مثل من قبلا به شدت ترسو بودید ولی مطمئناً وقتی مادر شدید این عشق به فرزندتون این ترسا از شما دور کرد مثل من.
بله عشق مادری خیلی حس قشنگ و شیرینه نمی‌دونم حکمت خدا چه قدر قشنگه بعضی وقتا که وقتی باردار میشید و یه فرشته کوچولو تو وجودتون رشد می‌کنه وقتی مخصوصا چند ماه آخر که لگد زدن نی نی هاتونو حس میکنید تکون خوردناش سونوگرافی رفتنی شیطونیاش همه رو می‌بینید حس میکنید چه قدر شیرینه 😍😢😢😢😢😢🥺🥺🥺🥺
منم عشق مادری تو وجودم شعله ور شده بود بعضی وقتا با خودم فکر میکنم منی که اینقدر ترسو بودم از معاینه زنان اسپکلوم عکس رنگی ازهمه اینا وحشت داشتم طوری که کارم به مشاوره کشید و تو چندجلسه کامل درمان شدم در این حد شدت داشتم منی که یه زمان اونجوری بودم پارسال زایمان کردنی اولین بارم بود میرفتم اتاق عمل نمیدونین موقع عمل نفس کم میاوردم انگار سنگ گذاشته بودن روی سینم ولی همه اون سختیاش ترساش استرس هارو به جونم خریدم و آخ نگفتم فقط منتظر بودم بچه مو بیرون بیارن و من صدای قشنگه اش رو بشنوم وقتی صداشو شنیدم وای دنیا مال من بود خیلی عجیب و شیرینه♥️🥺
حتی وقتی شکمم رو فشار میدادن گاهی خودمو کنترل میکردم که جیغ نزنم ولی گاهی هم از درد نمی‌تونستم چیزی نگم دست پرستارو گرفتم که دیگه فشار نده یا وقتی اومدن انژیوکتم یادمه خراب شد اومد دوباره از اول انژیوکت بزنه دردم گرفت ولی آخ نگفتم به پرستار یادمه قشنگ برگشتم گفتم من دردای بیشتر از اینو کشیدم این که چیزی نیست اونم با شوخی با انگشتش زد دستم گفتم آخ با خنده گفت چیشد تو که گفتی درد نداره
خواستم بگم چه قدر این عشق بین مادر و بچه عمیق قشنگه که حاضری درد بکشی ولی بچت آخ نگه ....
مامان امیرشایان مامان امیرشایان ۱۶ ماهگی
ادامه حرفای قبلی کلا از لحاظ روحی هم خوب نبودم دل آشوبه استرس ترس همش دلم آروم نداشت انگار دلم میدونست قراره این بچه مریض بدنیا بیاد حال خوبی نداشتم هم جسمی هم روحی چند وقت پیش با دختر خالم حرف میزدم میگفت مادرا همیشه حس میکنن حال بچه هاشون رو تو حس میکردی که یه اتفاقی میخواد بیوفته دیدین وقتی یه چیزی برای بچتون پیش میاد یدفعه یه دل آشوبه ای میاد سراغتون استرس ونکران میشید انگار مادرا یه حس ششم دارن که وقتی مثلا بچه هاشون ناراحتی داشته باشن به اونا الهام میشه منم تو بارداریم این حالت هارو داشتم انگار بهم الهام شده بود نگرانی درپیش دارم بگذریم ولی من از اول خیلی آدم کم توقعی بودم تو زندگی موقع هایی که بچه دار نمی‌شدم همیشه با خدا رازونیاز میکردم سر نماز میگفتم خدایا اکه صلاح من یدونه بچه باشه سالم بده با زور نمیخوام ازت هیچی رو ولی حیف صد حیف که نشد همون آرزوهای کوچیکی که داشتم همونام نابود شد لعنت به بیماری های عجیب که برای بعضیاشون درمان پیدا نکردن واقعا سلامتی بزرگترین نعمت وهدیه برای آدماس که همین نشستن که همین گردن گرفتن دیدن دستاتو سمت صورتت بردن یه زندگی معمولی چه قدر مهمه که بخاطر بیماری بچه من از همه اینا محروم شد همه اینا مهمه تو زندگی ولی چون سالمیم نمی‌بینیم قدرش رو نمی‌دونیم وقتی یه اتفاقی میوفته تازه قدر میدونیم کاش درمان هر مریضی رو پیدا میکردن دارم دق میکنم ولی بخاطر پسرم هرروز نقاب قوی ترین دختر و میزنم و ادامه میدم زندگی رو راضی ام پسرم بتونه چشماش ببینه بخنده بشینه چیز زیادی نخواستم هیچوقت حتی جنسیت بچمم هیچوقت نگفتم پسر بده دختر بده ادامه داره...
مامان قندعسل مامان قندعسل ۱ سالگی
مامانا
من و همسرم قبل از به دنیا اومدن دخترم خیلی باهم رفیق بوذیم کنارش کلا لهم خوش میگذشت من ناخواسته حامله شدم و تو کل دوران بارداریم خیلی مراقبم بود من همیشه میگفتم دخترم خیلی خوشبخته ک بابایی مثل تو داره اما با به دنیا اومدن دخترم کلا یه ادم دیگه دیدم اصلا با کسی ک ۸ یال باهاش زندگی کرده لودم فرق داشت چقددددر من درگیر افسردگی بعداز زایمان بودم شوهذم خیلی وقتا بهش دامن میزد با درک نکردناش با مسخره کردناش
تو مسیر بچه داری کمکم نکرده تو این ۱۵ماه هر شب به یه بهونه ای میگیره زود میخوابه مه از زیر کار در بره من میدونم اون میره بیرون کار میکنه خسته میشه توقعم ازش اینه نیم ساعت بچه رو بدون اینکه دنبال سر من راه بیفته بگیره من بتونم یه غذا درست کنم توقع زیادیه ؟؟
توقع داره چون میره کار میکنه سرتا پاشو ماچ کنم
من ب خاطر درک شرایطش خیلیی وقته یه ارایشگاه ساده نرفتم اونوقت میاد میگه همکار خانومم موهاش این رنگیه ابن مدلیه دلم میشکنه ادم اهل خبانت و این حرفا نیست
اصلا حس میکنم دخترمونو دوست نداره دایم تا یه ثانیه بچم غر نیزنه شروع میکنه به گله به خدا ک این چ غلطی بود من کردم و هزارتا حرف اینجوری
دیشب من مزیض بودم تب ۳۹ درجه داشتم رفتم دکتر برام سرم گرفت تو اون فاصله ک من زیر سرم بودم ۴ بار اومد چرا چون نمیخواست دو دیقه بچه رو بغل بگبره و نگه داره
اونم مریض بود البته ولی مریضیش خفیف تر از من لود دکتر برا جفتمون سرم گرفت من با اینکه حالم بدتر بود بعد از سرم خیلی خوب شدم اما شوهرم امروزم ابنو کرد بهونش و کل روز رو گرفت خوابید
بعذش هی میگفت حالم بده ولی دیگه من اصلا ناراحتش نبودم انگار ازش سرد شدم خیلی حرفای دیگه هست ک جاش نیست اینجا بگم
شما جای من بودین چکار میکردین ؟