۱ پاسخ

پس چرا شکم منو اصلا فشار ندادن

سوال های مرتبط

مامان کیانا مامان کیانا ۳ ماهگی
دیگه کم کم دیدم داره حالم بد میشه که دیدم پرستار زود سرم وصل میکنه و میگه فشارش ۵ شده تا گفت خوبی خانوم گفتم نه تپش قلب دارم خیس عرق شدم سرمو به پهلو خوابوند گفت الان خوب میشی ساعت روبه رو می بود دقیقا ساعت ۳ و ۱۳ دقیقه بود که صدای دخترم اومد نه مثل بقیه بچه ها گریه کنه فقط چندتا ناله کرد دیگه پرستار آوردش صورتشو گذاشت روی لپم که بهترین لحظه دنیا بود برام دیگه دکتر خودش خداحافظی کرد و رفت پرستار شروع کرد به بخیه کردن تموم که شد بردنم ریکاوری ساعت ۴ بود خیلی لرز گرفته بودم هرچی میگفتم سردمه میگفتن نه از داروهاس اومدن شکمم و ماساژ دادن شوهرمو صدا زدن منو گذاشتن روی تخت همون لحظه هی شوهرم می‌گفت پتو بندازین روش از داره هی اوناهم میگفتن دخالت نکن آقا منو بردن بخش شوهرم خداحافظی کرد و رفت بعد دو ساعت دخترمو آوردن پرستار گفت خدا به تو و دختر زندگی دوباره داد ولی دخترم تموم ناخن هاش کبود شده بود ساعت ۱۱ شب بود که اومدن سوند رو کشیدن لباسامو عوض کردن با کمک مادرم بلند شدم راه رفتم پمپ درد نداشتم فقط دوتا شیاف گذاشتم خدارو شکر دردی آنچنان نبود که نتونم تحمل کنم همیشه دکتر رمضانی رو دعا میکنم که واقعاً یک فرشته بود برام
مامان پناه💕 مامان پناه💕 ۳ ماهگی
تجربه سزارین پارت سه
تا اومدن گفتن دکترم اومده باید ببرنم اتاق عمل
من گریه هام شدید شد و بدنم شروع کرد به لرزیدن از استرس
اومدن سوند و وصل کنن که کیسه ابم پاره شد
با هزار سختی نشستم روی ویلچر پرستارا هی سعی میکردن باهام حرف بزنن و ارومم کنن ولی من انقدر استرس داشتم که گریم بند نمیومد
مدام قربون صدقم میرفتن و دستمو میگرفتن
دکتر اومد برای امپول کمر برعکس چیزی که شنیده بودم اصلا درد نداشت
وقتی دراز کشیدم دکتر خودم اومد بالاسرم باهام حرف زد که اروم شدم
یه پرده کشیدم از نیمه ی بدنم و دستامو دو طرف باز کردن
گفتن ببین میتونی سعی کنی پاهاتو بدی بالا اما نمیتونستم
شروع کردن به عمل
من برش تکون خوردنا همه چی حس میکردم فقط درد نداشتم
یه نفر با عنوان مشاور اتاق عمل بالا سرم نشسته بود و عمل و برام توضیح میداد
تا یهو صدای دخترم اومد
اون لحظه تموم روزای زندگیم از جلوی چشام رد شد تموم روزای دو نفرمون تموم دوران بارداریم
اون لحظه انگار خوشبخت ترین ادم دنیایی و همه ی خوبی های دنیا مال توئه
دخترمو اوردن و نشونم دادن و گذاشتنش کنار صورتم و من فقط خداروشکر میکردم
بعد بردنش حس میکردم حالم بده داشت حالم بهم میخورد فشارم رفتا بود بالا حالت تهوع شدید داشتم
بهشون گفتم همینجوری که هی میگفتم حالم بده یهو از حال رفتم
مامان پارلا مامان پارلا ۳ ماهگی
ادامه تجربه سزارین
از ریکاوری که اومدم‌ بخش تو مسیر همراه هام و دیدم
من بیمارستان بهمن سزارین شدم اصلا از بیمارستان راضی نبود به هیچ عنوان
ولی دکترهاش خیلی خوبن دکتر بیهوشی عالی بود
وقتی رسیدم توی بخش دیگه ساعت ملاقات رسیده بود
بعد که ملاقات تموم شد اومدن گفتن باید راه برم
از تخت که اومدم پایین درد زیادی نداشتم ولی ولی ولی یک سطل ماست خونریزی کردم دلیلش شاید فیبورم هام بود بهم‌ گفته بود بعد عمل نباید چیزی بخورم تا ۸ساعت که دیگه وقتش که‌ رسید چایی با عسل بهم دادن چندین لیوان بعدش هم بیسکوییت ساقه طلایی و کمپوت گلابی و انجیر
بعد خونریزیم اومدن ماساژ دادن شکمم و درد داشت اندازه قابل توجهی ولی در حد مرگ نبود
وقتی ماساژ دادن مجدد همون اندازه خونریزی کردم
چند ساعت بعد باز گفتن‌ راه برو که دوباره خونریزی کردم
هر بار هم‌ خدماتی ها خودشون اومدن زیرم و تمیز کردن البته ما یه شیتیلی بهشون داده بودیم
اخرین ماساژ رحمی دیگه خونریزی نداشتم زیاد
تا ساعت ۱ شب درد نداشتم که سرم داشتم
سرم رو قطع کردن یکم درد داشتم ولی نه زیاد
فرداش هم صبحانه آوردن و اومدن اموزش شیردهی معاینه بچه ها
ولی من شکمم کار نکرده بود بهم گفتن مرخص نمیشم تا شکمم کار نکنه
دکترم بهم زنگ‌ زد گفت یه چیزی بخور تا شکمت کار کنه ولی پرستار نذاشت
خانمی که شما باشید ساعت شد ۲ظهر
مامان مریمی مامان مریمی ۳ ماهگی
خب بعدش پرستارا اومدن من و ببرن
موقع رفتن هم وقتی مامانم و دیدم بغض کرده بود منم گریه ام گرفت
در ضمن چون من سزارین اولین بارم بود و ب درخواست دکتر و خدم سوند برام نزاشتن
خب تو اتاق عمل ک رسیدیم دکتر بی حسی اومد من فقط امپول و دستش دیدم یذره ترسیدم وگرنه امپول و ک زد من اصلا نفهمیدم ینی هیچ دردی احساس نکردم فقط همون دیقه ک گف تموم شد احساس کردم ک پاهام دارن سست میشن و کمکم دیگ احساس کردم اصلا پاهام حس ندارن
بعدا دکترم اومد و شروع ب عمللللل یکم استرس داشتم ولی نه زیاد
دکتر وقتی با چاقو میبرید میفهمیدم ولی چون حس نداشتم مشخصا درد هم نداشتم برید برید تا ریید ب نی نی کوچولو حتی وقتی دستش و کرد و بچه رو کشید بیرون احساس کردم
وقتی بچه رو برداشتن دکتر شروع کرد ب دوختن من دکتر خدم بخیه هام و زد وقتی فشار میداد ب شکمم و میدوخت همون موقع که ب روده هام فشار میومد احساس حالت تهوع کردم ک همون موقع ب پرستار گفتم یدونه امپول زد و حالم خوب شد
بعد از تموم کردن من و مستقیم بردن ب ریکاوری
اصلا تب و لرز و احساس سرما ک میگن من احساس نکردم هیچی ننبود
بعد ک اومدم بخش تا ۴ ساعت زیر سرم بالش نذاشتم کع بی حسی عوارض نده
ساعت ۱۰ بلند شدم ک راه برم اونقدری ک گنده کرده بودن واقعااا نبود خیلی اروم خدم پاشدم فقط پرستار دستم و گرفت بلند کرد بعد حتی بدون گرفتن دیوار یا دست کسی راه رفتم درد نداشتم اصلاا فقط احساس تنگی نفس میکردم اول دو سه قدم با پرستار راه رفتم البته بعد خدم راه افتادم فقط نمیتونستم کمرم و صاف کنم ک اونم ب مرور خوب شد
حرف اخر این ک اصلا اونجوری ک میگن نیس من واقعا ب نظرم‌از زایمان طبیعی راحتره هم‌خونریزیش هم دردش
فقط ماساژ شکمیش سخته ک اونم در انی هس
مامان شاهان مامان شاهان ۴ ماهگی
پارت ۴
وقتی دراز کشیدم لامپ روشن کردن رو شکمم چون سقفش حالت شیشه ای داشت شکم خودمو توش دیدم و حالم بد شد احساس بالا آوردن داشتم خیلی حالت تهوع داشتم خلاصه وقتی شکمم پاره کردن زور زدن بچه رو درآوردن وقتی صداشو شنیدم بهترین حال داشتم همه چیو یادم رفت
کلا زیر ۳ دقیقه شد که بچه رو آوردن ولی وقت بخیه زدن یه ۱۰ دقیقه ای طول کشید ولی دکتر بهم گفت تا ۸ ساعت نه پاتو تکون بده نه سرتو چون کمردرد وسردرد شدید میگیری
وقتی آوردن تو اتاق اتاق شلوغ بود خانوادم جمع شده بودن تا نوه شونو ببینن از همه خوشحال‌تر همسرم
ساعت نزدیک ۱ شب بود که کم کم داشت حسم برمی‌گشت درد داشتم فقط حای بخیه هام درد میکرد خلاصه اومدن ماساژ رحمی دادن اونم اصلا درد نداشت خداروشکر غیراز سوزش بخیه هام هیچ دردی حس نکردم اونم دوتا شیاف گذاشتم خوب شدم
تا فرداش ساعت ۸ صبح یه چای خرما خوردم ساعت ۱۱ شروع کردم به راه رفتن رازیانه دم شده هم خوردم که باعث می‌شد لختگی خونو بیاره بیرون دیگه سرپا شدم
ساعت نیم عصر مرخص شدم
ساعت ۸:۳۵ دقیقه ۱۳ آبان شب یکشنبه پسر من به دنیا اومد
مامان کیانا مامان کیانا ۳ ماهگی
من دیدم دارن همه تجربه زایمان میزارن گفتم منم بزارم می‌دونم دیر شده ولی می‌زارم من دوتا زایمان طبیعی داشتم کلا بد زایمانم بخصوص سر دختر اون یکی دخترم ۱۵ ساعت درد کشیدم دوسال پیش عمل افتادگی رحم انجام دادم وقتی حامله شدم دکترم گفت سزارینی منم خوشحال که این یکی درد نمی‌کشم هفته ۲۶ بارداری بود که دکترم گفت از شانس تو مجوز سزارین برای عمل تو برداشته شده باید طبیعی زایمان کنی اون موقع دنیا روی سرم خراب شد هرچه التماس کردم که نمیتونم فایده نداشت از هفته ۳۰ دردام شروع شد به خاطر عملی که داشتم خیلی کمر درد بودم درحدی که وقتی راه میرفتم فقط دوست داشتم بزنم زیر گریه شبا که تا صبح راه میرفتم هفته ۳۲ آمپول ریه زدم هم چنان تا ۳۹ هفته طولانی شد که رفتم بهداشت میخواست ضربان قلب رو گوش کنه که گفت انقباض داری برو بیمارستان اومدم خونه تا غروب راه رفتم بعد رفتیم زایشگاه بیمارستان تامین اجتماعی معاینه که کرد گفت ۲ سانتی برو خونه هنوز زوده اومدم خونه سه روز دردام به همین شکل بود منظم نمیشد تا پنجشنبه شب خیلی درد داشتم تا ساعت چهار صبح فقط راه میرفتم حدیث کسا می‌خوندم دیگه ساعت چهار نماز که خواندم با شوهرم رفتم بیمارستان معاینه که کرد گفت هنوز دوسانتی ای بابا هرچه التماس کردم که بچه های دیگم به زور آمپول فشار رحمم باز شده باور نکردن گفتن برو توی راه رو تا ساعت ۸ بعد دوباره بیا ساعت ۸ که دوباره رفتم معاینه که کرد گفت ۱/۵شدی گفتم مگه میشه به جایی که رحمم بازبشه بسته میشه تا بلند شدم زیر کلی خون بود که گریه ام گرفتم گفتم من دوتا بچه آوردم اصلا خونریزی نداشتم اینا برای چی میان گفت اشکال نداره برو خونه صبح جمعه بود
مامان نی نی مامان نی نی ۴ ماهگی
پارت چهار
ساعتای نزدیک ۲۱ دیگه فول شدم و زنگ زدن به دکترم
وای که دکترم اومد چهرشون سرشار از ارامش بود برام
دیگه هعی گفتن زور بزن منم زور میزدم. جیغ
اکسیژن بچه افتاد پایین از جیغام بخاطر همین وصل کردن بهم و زور زدم و دختر نازم به دنیا اومد گذاشتنش رو شکمم و من عاشقش شدم
بردنش برای اندازه گیری و منم چندتا سرفه کردم که جفت بیاد بیرون رحمم حسابی خونریزی داشت چون اوایل بارداری مارژینال بود جفتم همش دراز کش بودم بره بالا و خب اندازش بزرگ شده بود
بخیه هامو زدن اما من خیلیییی درد داشتم
رفتم دسشویی با کمک بهیار ها و دخترمو اوردن شیر دادمش
ماماهمراهم تا اولین شیردهی موندن بعد رفتن
دردام خیلی زیاد بود چون رحمم حسابی دیگه قرمز کرده بود
رفتیم بخش و من شیر نداشتم از سینه هام هرچی فشار میدادم هیچی نمیومد با کلی فشار چند قطره چیزی اومد و بعدش همش قطره های خونی
پیام دادم به مامایی که تو دوران بارداری رفتم پیشش
و راهنماییم کرد که قطره شیرافزا عرق رازیانه و عرق شنبلیله بخورم اینا رو خوردم تا کم کم راه افتاد
ولی بااینحال هعی میگفتم همراهم سینه هامو فشار و ماساژ بده درد داشت اما نمیخواستم دخترم گرسنه بمونه
دوبار بهش شیرخشک داد مامای بخش و من گریه بود که میکردم
خداروشکر بعدش راه افتاد و شیرخودمو دادم ولی تا اخر روز ۱۵ ابان هعی قطره های خونی میومد بعد راه افتاد
این بود ازتجربه بدون امپول فشار و بدون بی حسی و با زورهای خودم خخخ
سوال بود بپرسید تونستم جواب میدم خیلی خلاصه کردم
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت چهارم...
هی میگفتن محکم زور بده
پر قدرت
عمیق
نمیتونستم، دیگه جونی تو تنم نمونده بود
داشتم از درد میمردم
فک میکردم الاناست که کمرم از وسط نصف شه
کمرم خورد شه
یه ساعت و نیم سر بچم مونده بود تو کانال زایمان
دکتر به همسرم گفت بیا سر دخترتو ببین، معلومه
نمیتونستم ، سختم بود
خیلی سخت
زایمان طبیعی رو تا این حد وحشتناک در نظر نگرفته بودم
زور میزدم همش، دوتا از ماما ها شکممو از بالا فشار میدادن،  در واقع بچه رو هُل میدادن بیرون
منم انقد زور زدم انقد زور زدم ، انقد جیغ میزدم که آخر سر بریدن و بچه رو در آوردن.
دیگه تموم شد....
همه ی دردام تموم شد، همه ی دردام با به دنیا اومدن پاره ی تنم ، از تنم خارج شد

شاید باورتون نشه ولی هیچ دردی نداشتم، احساس سبکی میکردم
درد زایمان طبیعی فقط واسه ی باز شدن دهانه ی رحمه
دکتر گفت یه کوچولو هم زور بزن تا جفتت رو در بیارم
یه زور کوچولو زدم و جفت رو در آورد و من پرواز کردم به آسمون خدا از این حس سبکی.
اون لحظه ای که دخترمو از شکمم در آوردن و گذاشتن رو سینه ی چپم ، فراموش شدنی نیس
و من دیدمش، ۹ ماه انتظار تموم شد
سفر ۹ ماهه مون با تموم سختی ها و شیرینی هاش به پایان رسید و آغازی جدید شروع شد

برای بار دوم عاشق شدم
عاشق ثمره ی عشقمون
با اون چشای بزرگش زل زده بود بهم و من افتخار کردم به خودم و دخترم که تونستیم از پسش بربیایم
دنیام زیر و رو شد با دیدنش
خیلی حس خوبی داشت ، خیلی زیاد
انگار رو ابرا بودم
انگار واقعی نبود، انگار وسط خواب شیرین بودم
خدارو شکر کردم که معجزه شو هر چند دیر، هر چند با کلی درد و اشک ، ولی بالاخره فرستاد
مامان حسنا خانم مامان حسنا خانم ۴ ماهگی
تجربه زایمان #پارت دو
دردام شروع شد و من جیغ و داد هی ماما میگفت زور بزن من جیغ میزدم آخه ی ماه استراحت مطلق بودم و بچه از رحم جدا نمی شد دردام خیلی شدید بود دیگه ی سانت آخر مثل جنازه افتاده بودم رو تخت و توان زور زدن نداشتم سر بچم تو مثانه ام بود میگفتن اگر زور نزنی باید مثانه ات را پاره کنیم من واقعا دیگه نمی تونستم یهو دیدم ی پرستار در ابعاد ی غول اومد پرید سر معدم یهو بچه اومد بیرون و من از حال رفتم
خیلی بخیه خوردم از بس بخیه خوردم ترسیده بودم هم درد داشتم نمی تونستم دستشویی کنم شاش بند شدم و تو بیمارستان راه میرفتم ادرار داشتم زیاد کلیه هام درد داشت و نمی تونستم ادرار کنم هی بهم می گفتن برو آب بگیر ب خودت حتی پرستار اومد آب بهم گرفت از ترس شاش بند شده بودم دیگه اومدن سون بهم وصل کردن خودشون تعجب کرده بودن تو نیم ساعت چهار تا سون خالی شد از بس بهم سرم زده بودن کلیه هام پر بود و مثانه ام خالی نمی شد
بد بختی اونجا بود ک شیر نداشتم 😥تا پنج روز شیر نداشتم روز سوم ک تو بیمارستان بودم دیگه خود پرستارا ترسیدن شیر خشک درست کردن ب دخترم دادن زردی گرفت دخترم از بس شیر نداشتم
دو سه روز هم ب خاطر زردی بالاش بستری شد از روز ب دنیا آمدنش تا خونه رفتنم ی هفته بستری شدیم
اومدیم خونه بعد ی هفته خون ریزی شدید گرفتم بخیه هام باز شده بودم دوباره رفتم بیمارستان برا معاینه میخواستم بستریم کنند با رضایت خودم اومدم خونه
مامان تو دلی🤰🏻 مامان تو دلی🤰🏻 ۳ ماهگی
تجربه زایمان ۱ با تاخیر😂
علت اینکه تا الان ننوشتم این بود که خاطره ی خیلی تلخی از روز زایمانم داشتم، نمیتونستم بنویسم، ولی الان دیگه باهاش کنار اومدم
من تو بارداری هر سری میرفتم سونو وزن بهم میگفت وزن بچه زیاده، ولی دکترم قبول نمیکرد، میگفت نه قدش بلنده، وارد هفته چهلم شده بودم اما هیچ خبری از درد و انقباض نبود، رفتم معاینه تحریکی گفت یک سانت بازی، پیاده روی میرفتم، باشگاه بارداری هم میرفتم که زیر نظر ماما همراهم بود، خودش بهم تمرین میداد ولی بازم دردم شروع نمیشد، دفعه بعد معاینه تحریکی شدم گفت دو سانتی، دیگه هرکاری کردم، شیاف گل مغربی، اسکات زیر دوش تب، پیاده روی، پله، رابطه و... بالاخره ۳۹ هفته و ۵ روز ساعت ۵ صبح با یه درد خفیفی از خواب بیدار شدم، حس کردم با بقیه دردام فرق داره، خوابیدم، نیم ساعت دیگه دوباره همون درد اومد، دیگه پاشدم اومدم تو پذیرایی، مطمئن شدم درد زایمانه، یکم راه رفتم دیدم آره هر نیم ساعت میاد، صبحونه آماده کردم پسرمو بیدار کردم راهی مدرسه کردم، به همسرم گفتم اگه میشه امروز نرو سرکار، فکر کنم دردام شروع شده، گفت زنگ بزن به ماما همراهت، گفتم نه زوده، میخوام تا آخرین لحظه تو خونه درد بکشم، دیگه تا ساعت ۸/۵ دیدم دردام رسیده هر بیست دقیقه، زنگ زدم بهش گفت سریع بیا بیمارستان، گفتم یه دوش بگیرم بیام، گفت نه زود بیا، دیگه راه افتادیم تا رسیدیم ساعت ده بود، معاینم کردن گفتن همون دوسانتی، ولی بستریم کردن، مامام اومد یکم ورزش داد بهم، سرمم وصل کرد آمپول فشار زد، دردام شدیدتر شد،یکم بعدش دکتر بخش اومد معاینم کنه گفت چه خبره اینقد درشتش کردی، چطور میخوای زایمان کنی؟