سوال های مرتبط

مامان مهنا‌و‌مهدی یار مامان مهنا‌و‌مهدی یار ۷ ماهگی
اومدم با تجربه زایمان طبیعی تو بیمارستان نجمیه تهران .
خیلی خوب بود همچیش.پرسنل .غذاش. رسیدگی.
۳۹ هفته و پنج روز رفتم دکتر .ان اس تی دادم و سونو بیوفیزیکال.که دکتر بگه برای بستری شدن چیکار کنم .چون میترسیدم زیاد بمونم بچه مدفوع کنه..ان اس تی و‌دید .گفت خوبه. معاینه هم کرد .اما بسته بودم.
گفتم میخام بزام امروز. گفت دست خودت نیس.الکی ک‌نمیشع .دیگه گفت دوروز دیگم وقت میدم بهت بمونی . پیاده روی کن .آب گرم بگیر.
بعد رفتم سونو بیمارستان.سونو انجام دادم دیگه ساعت یک شده بود دکتر رفته بود .گفتن برو کلینیک زایمان زنگ میزنن واس دکتر میخونن.
یهو بهم گفتن باید بستری شی.اب دورش ۹ mm هست. دیگه استرس وارد شده بود بهم .از طرفی دوست داشتم زودتر فارغ شم .استرس تموم شده.
دیگه دو نیم بستری شدم با رحم بسته و با آمپول فشار زایمان کردم .ساعت ی ربع به هفت.
تو چهار ساعت فول شدم.خداروشکر فقط اپیدورال نگرفتم.
چون سر بچه اول گرفتم .هیچ زوری نداشتم برای بیرون کردنش. و زایمانمم ۷ ساعت طول کشید.پروسه رو طولانی کرد

#زایمان طبیعی
مامان محمد کیان👶 مامان محمد کیان👶 ۱ ماهگی
بارداری
زایمان طبیعی
شنبه صبح بود رفتم بهداشت به حساب خودم ۴۰هفته و۲روزبودم فشارم رو ۱۲بود چک کرد چون ازتاریخ آنتی گذشته بود که ۱۳دی بود گفت نامه میدم برو بستری شو منم که دل تو دلم نبود پسرمو زودتر ببینم رفتم خونه به شوهرم گفتم رابطه داشته باشیم که رفتم معاینه کمتر دردم بگیره خلاصه بعد رابطه طول دادم که ظهر شد ناهار خوردیم ریلکس با اتوبوس رفتیم سمت بیمارستان تا رسیدیم ساعت شد ۳عصر هوا هم سرد دیگه رفتیم تو و قبض معاینه گرفتیم و رفتیم زایشگاه که نامه رو نشون دادم معاینه کردن گفتن بسته ای گفتم برم خونه پیاده روی کنم بیام گفت نه منم که خیس عرق چون استرس زیادی برای معاینه و زایمان داشتم فشارم زد بالا رفت رو ۱۵اینام دیگه ولم نکردن و گفت برو پایین کارای بستری تو انجام بده و برگرد زایشگاه من و شوهرم رفتیم کارای بستریمو کردیم و با خیال راحت با اتوبوس رفتیم خونه که لوازمای خودم و ساک پسر خوشکلمون رو برداریم که دیگه قراربود بستری شم و زایمان کنم
مامان نورا🐣🎀 مامان نورا🐣🎀 ۸ ماهگی
پارت دوم :
دیگه زنگ زدن دکترم ، دکتر گفت بگن بهم ک برم شام بخورم یکمم راه برم یه چیز شیرین هم بخورم دوساعت دیگه باز بیام زایشگاه و ان اس تی بگیرن اگه رضایت بخش نبود بستری بشم و احتمال زیاد فرداش ختم بارداری اعلام میشه منم خوشحال از اینکه فردا بچمو بغل میگیرم قبول کردمو با مامانمو شوهرم رفتیم شام خوردیم راه رفتم و ابمیوه خوردمو برگشتم زایشگاه از شانس بدم پرستارا عوض شده بودن و مثل سگ میموندن 😢 رفتم گفتم قرار بوده من برگردم و بستری بشم یکیشون گفت بله شیفت قبلی سپرده که میای ، ساعت ۹ و ربع بود تا ساعت ۱۱ ان اس تی گرفتن دیگه خسته شده بودم بهم گفتن خوبه صربان در صورتی ک من تکونای بچمو خیلی کم حس میکردم من گفتم نمیخام برم خونه میخام بستری بشم یکی از ماماها زنگ زد دکترم اشغال به دکترم گفت این الکی میگه ک بچه تکون نمیخوره و میخاد بستری بشه واسه همین دروغ میگه دکترمم وقتی دید این عوضی اینجوری گفت ، گفتش که بهش بگین امشب بستری میشه ولی فردا ختم بارداری اعلام نمیشه و فقط یه سونو میده اگه سونو مشکلی داشت زایمان میکنه اگه هم مشکلی نبود مرخص میشه منو اینجوری دو دل کردن ولی نمیخاستم برگردم خونه چون با یه عالمه ذوق رفته بودم 🥲
مامان shina مامان shina ۴ ماهگی
پارت دوم
خلاصه که ۵_ ۶ روز قبل زایمانو تو استرس خیلی زیاد گذروندم و بدو بدو دنبال کارای قبل زایمان و خرید خونه و مایحتاج یخچال فریزر و کارای عقب افتاده بودم
دکترم گفته بود که ساعت ۱۲ ظهر برم بیمارستان و کارای بستری رو انجام بدم تا ساعت ۲ و ۳ بیاد برای عمل
شام رو گفت کامل بخور صبحانه ساعت ۵ و ۶ کامل بخور اما دیگه هیچی نخور
منم ساعت ۱و نیم شب شام خوردم و دیگه ۵ و ۶ میلم نکشید چیزی بخورم ساعتای ۸ و ۹ رفتم دوش گرفتم حسابی گرسنم شده بود و تشنه اما اجازه نداشتم چیزی بخورم
ساعت ۱۲ لوازمامو برداشتیم و با شوهرم رفتیم بیمارستان
کارای پذیرش رو انجام دادم گفت اول برو مشاوره دکتر بیهوشی بعدشم برو زایشگاه ان اس تی بده
برای مشاوره دکتر بیهوشی رفتم دم در اتاق عمل که یک رب بی دقیقه ای علاف شدم تا دکتر بیهوشی اومد و برگه پر کرد گفت برو زایشگاه
رفتم زایشگاه در زدم برگه رو نشون دادم گفت بیا تو گفتم نه باید کارای دیگه رو انجام بدم گفت باشه بیا تو میری ( عین تمساح که لب برکه نشسته شکار میکنه ماما دستمو گرفت برد تو )
من نه تونستم با شوهرم خداحافظی کنم نه تونستم زنگ بزنم به مامانم و بقیه که من دارم میرم زایشگاه
خلاصه رفتم تو زایشگاه لباسمو عوض کردم مدارکامو دادم و نوار ان اس تی گرفتن
محیط زایشگاه خیلی شلوغ و درهم برهم بود ماماها بلند بلند میخندیدن واسه هم خاطره میگفتن غیبت میکردن خلاصه شلوغ میکردن خیلی
من رفتم رو تخت دراز کشیدم بعد نیم ساعت یه خانمی اومد گفت واست یه فیلم آموزشی میزاریم ببینی
فیلمو گذاشتن بعد چند دقیقه یکی از ماماها گفت وااای سرمون رفت کاش نگاه نکنی دیگه
گفتم اشکال نداره خاموشش کنین
مامان آرش کوچولو مامان آرش کوچولو ۹ ماهگی
سلام مامانا من هنوز بیمارستانم اومدم تجربه زایمانم رو بگم بهتون
من پریشب از ساعت 1 درد داشتم هر ی ساعت ی بار تا صبح تحمل کردم صبح ساعت 9 رسیدم بیمارستان نوار قلب گرفتن گفتن خوب نیست معاینه کرد 2 سانت باز بودم گفتن باید بری سنو بیو فیزیکال رفتم سونو نسل فردا از ساعت 12 تا ساعت 3 منتظر بودم دیگه نوبتم شد رفتم گفت سونو خوبه بعد سونو رو اوردم بیمارستان نشون دادم گفت بزار معاینه کنم گفت شدی 3 سانت خوب داری بیشرفت میکنی باید بستری بشی دیگه من گفتم نمیشه برم یکم راه برم هنوز درد زیادی ندارم گفت برو تا دوساعت دیگه بیا منم پیاده از جای بیمارستان تا حرم رفتم و برگشتم اومدم دیگه بستری کردن خیلی درد داشتم گفت بزار معاینه کنم دید شدم چهار سانت گفت بای کیسه اب رو پاره کنم تا اینکه هم پاره کرد اب همه مدفوع بود به خودم نشون دادم زنگ زد به دکترم گفت اونم گفت حاضرش کنید واسه عمل منم دارم میام دیگه ساعت 9 حاضر شدم تا 9 ربع رفتم اتاق عمل 9 نیم اومدم بیرون بردنم تو ریکاوری خیلی بد بود همش سرما میخوردم خلاصه ساعت 10 نیم اینا بود اوردنم بخش پمپ دردم هر چی گفتم وصل نکردن حالا دردش با شیاف قابل تحمله فقط ماساژ شکمیش خیلی درد داشت فکر کنم به اندازه درد که تا 4 سانت کشیدم واسه زایمان طبیعی
الانم هنوز بیمارستانم پسرمم 3 روز باید بستری بشه برا مون دعا کنید
بیمارستان موسی بن جعفر رفتم
هزینه زایمان ۱۱ تومن بود
اپیدورال 1 تومن
سزارین 17 میلیون
مامان سدنا مامان سدنا ۵ ماهگی
مامان دخملی مامان دخملی ۳ ماهگی
سلام به همه‌ی مامانا بالاخره منم اومدم تجربه زایمان سزارینم رو براتون بگم
اولین روز ۳۸ هفته نوبت دکتر داشتم و دکترم هفته قبلش گفته بود این روز بیام و ببینه اگه دخترم هنوزم بریچه تاریخ بده برای سز
وقتی رفتم هنوز دکترم نیومده بود و ماما ضربان قلب جنین رو چک کرد و گفت زیاد خوب نیست برو بیمارستان nst بده و بیا تا خانوم دکتر بیاد
منم رفتم و گفتن ضربان قلب خوبه دوباره اومدم مطب و دکترم بازم چک کرد و گفت نه ضعیفه ریسک نمیکنم بخوام منتظر بمونم همین الان برو بستری شو تا کارای بستری رو انجام بدی ساعت سه شده و منم میام بیمارستان
حقیقتش اون لحظه شوکه شدم و زانوهام خالی کرده بود
گفتم نمیشه یه سر برم خونه؟(واقعا نمیدونم خونه میخواستم چیکار کنم😂) گفت نه خانوم دیر میشه برو بستری شو
زنگ زدم به شوهرم که تو پارکینگ منتظرم بود گفتم به مامان زنگ بزن کیف و وسایلو برام بیاره
انقدر که سر به سرش گذاشته بودم باور نمیکرد🤦🏻‍♀️
بعدشم که به مامانم گفتم اونم باور نمیکرد شده بودم چوپان دروغگو😂
خلاصه رفتم بیمارستان و لباس بیمارستان بهم دادن و بقیه وسایلمو تحویل همسرم دادم

ادامه پارت بعد
مامان رایان و لیلیان مامان رایان و لیلیان ۷ ماهگی