رو تختمون دراز بودم و تو گوشيم ميچرخيدم

صداي همسرم رو از اتاق كناري ميشنيدم كه داشت بچه هارو ميخابوند و براشون قصه تعريف ميكرد ، قصه امشبشون راحب مضرات شكلات بود .

يهو هانا به باباش گف يادته باباجون ناصر هرموقع ميومد برامون اسمارتيز ميورد؟!

همسرم گف اره يادمه .. كاش بيشتر پيشمون بود .. يادته هرموقع ميومد براتون چيزي ميخريد؟ حالا يه صلوات بفرس براش ك بدونه چقدر دوسش داري 🙃

يهو به خودم اومدم ديدم تماااااام صورتم خيسه .

آخ كه قلبم مچاله ميشه اسم بابام مياد ..

آخ از درد دلتنگي ..

آخ كه دل بي صاحاب من نتونست نبودن بابامو تحمل كنه ..

آخ كه يادم مياد هيچ خيري نديد تو زندگيش ..

برا من پدري نكرد (مامان بابام جدا شده بودن چندين ساله )

ولي پدربزرگ فوق العاده ايي بود برا هانا و هيرا ..

يادم مياد وقتي بيمارستان بود روزاي اخر ، بهم ميگف بابا منو حلال كن ..

هيشكار برات نكردم .

اخ بابا ك جات روي چشماي من بود نه زير اونهمه خاك ..🕊️🖤

تصویر
۲۶ پاسخ

عزیزم.راستش متن تموم شد ب خودم اومد چشمام خیسه🥲
خدا رحمتش کنه .

چقدر سخته،خدا بهتون صبر بده زهرا جان

با بابام قهر بودم پیامتو دیدم بغضی شدم
امروز میرم پیشش ...

عزیزم 🫂 روحش شاد 🖤 توام حلالش کن

😭😭😭😭😭اشکم در اومد بالای من بچهامم ندید چند ماه بعد عروسیم رفت💔💔💔💔💔😭😭😭

اشکمونو دراوردی که دختر 😔روحشون در ارامش

روحشون قرین آرامش😭

خدا رحمتش کنه. پدر من توی اسموناس... روح همه پدرا و مادرای اسیر خاک شاد

سلام درخاست میدی گلم

خدا رحمتش،کنه ...باز شما خوبه بچه هاتون دیدواسه من که اصلا ندید من تازه بار دارشده بودم 😓😓

متن و خوندم و صورت منم پر اشک شد
باز تو روزای آخر پیشش بودی
من پیش بابام نبودمو خاکش کردن‌‌‌

عزیزم قربون دلت خیلی سخته درکت میکنم 😭🥺🥺😔
خدا رحمتش کنه

روحش شاد درکت میکنم

خدا بهت صبر بده خدارحمتشون کنه 😢🖤

😭😭😭😭😭😭😭😭

منم ناخودآگاه اشکام سرازیر شد😢🥺

😭😭😭😭خدا پدرتون رحمت کنه .منم الان یکسال و ۸ماه که بابامو سپردم دست خدای مهربونم و بی یاور م
چقدر با متن و حرفات قلبم ذره ذره آب شدو صورتم دریایی شد
😭😭

بابا چیز خاصیه 😞❤️

سلام عزیزم
روح پدرتون شاد باشه
ب دلتون هم صبر بده🖤

روحشون شاد 🖤🖤🖤

منم بابا ندارم 😔

عزیزم بهشت سهمشون باشه شماهم بابا داری از آسمون مراقب خودتو بچه هاته

خدا بیامرزه بی پدری سخته همدردیم والبته بی مادری سختردلم هواشونوکرده شدید

خدا ب دلت صبر بده جان

چشمای منم اشکی شد منم پدر ندارم

چشما منم اشکی شد خدارحمتش کنه

سوال های مرتبط

مامان نفسم مامان نفسم ۴ سالگی
پنج تا جاری دارم، چندسال پیش که باردار بودم چهارتاشون حتی یک بارم در مورد جنسیت بچه چیزی نپرسیدن مادرشوهرمم میگفت بچه سالم باشه جنسیت مهم نیست، فقط یکی از جاری هام که خودش دوتا دختر داره خیلی پیگیر بود یادمه هشت هفته بودم رفتم سونوی قلب بهم گفت جنسیتشو بهت نگفت؟ آخه کدوم سونو تو هشت هفتگی جنسیت بچه رو تشخیص میده بعد سونو انتی رفتم همون موقع پسر عموی جاریم فوت شده بود درگیر مراسمش و عزادار بودن، تو اون موقعیت هم یادش بود پیام داد جنسیت مشخص شد گفتم آره دختره بعد از اون دیگه پیام دادنش کم شد انگار خیالش راحت شده باشه که پسر نیست
الانم باردارم به کسی نگفته بودیم تا چند روز پیش که سونو انومالی دادم به مادرشوهرم گفتیم و بقیه هم فهمیدن، چند دقیقه بعد همین جاریم پیام داد دخترم پیگیره میگه بپرس جنسیت چیه😑 گفتم دختره دیگه پیام نداد همین جاریم منو حساس کرده میگم کاش پسر بود، هرچی میخوام بهش فکر نکنم نمیشه، یادم میاد ناراحت میشم، چیکار کنم از ذهنم بره😓
مامان آرشا و آیهان مامان آرشا و آیهان ۴ سالگی
خانما بزرگترین ترستون راجب بچه تون چیه؟من یکیش ترس از گم شدنش ک باعث شده بیرون رفتن لحظه ای ازش چشم برندارم و به هیچکی اجازه ندم تا کوچه با بچم بره دومیش تجاوز ک تجربه اش رو تو کودکی داشتم البته روانی بود تاجسمی ی نفرشون زنداییم بود ک فک کنم از۴،۵سالگی شروع کرد نه تنها من بلکه خواهر و تمام دخترای فامیل هم اذیت میکرد زیاد یادم نمیاد ولی ی چیزایی مثل مالش سینه ک ازمامیخواست یا حرفایی ک میزد و اینا یادمه مامانمم میدونست و باهاش حرف نمیزد ولی تو مهمونیا میدیدیمش و حتی کنجکاومون میکرد بدن بقیه دخترا روهم ببینیم و حتی خودارضایی بعد ها ک بزرگ شدیم کاریمون نداشت تااینکه تو۱۱سالگی توسط ناپدری اذیت میشدیم و همیشه وحشت داشتیم از تنهابودن حالا باعث شده من اعتماد نکنم وقتی ارشا میره جایی حتی تو اتاق پیش خواهرم میرم دنبالش وقتی ی جا وایمیسته همش دنبالش میترسم یکی اذیتش کنه یا حتی شلوارش رو دربیاره این ترس باعث شده حتی از بچه هابترسم و نگران مدرسه رفتنشم میدونم همه نگرانیم ولی من بیش از اندازه ترس دارم همه ادما دورم رو از دور دید میزنم ک ببینم کاری باارشا دارن یا نه و‌مرتب ازش میپرسم فلانی چیزی نگفت اذیتت نکرد
مامان دخملم مامان دخملم ۴ سالگی
خسته ام از بچه داری خیلی زیاااااااد 😔😔😔 دعا میکنم بمیرم به حدی خستم که دیگه نمیکشم,بچم زیاد شر نیست اما نق میزنه کل روز بهونه میگیره باهیچییییی بازی نمیکنه هر وسیله بازی براش بگیرم فقط همون روز اول دوسش داره بعدش میاد میچسبه بهم نق میزنه بهونه میگیره میبرمش بیرون مثلا میره خونه مامان بزرگش اونجا باز شروع میکنه نق زدن حوصلش سر میره ،باباش چقد از کارش میزنه میریم شهربازی ،بهش محبت میکنیم همچی واسش فراهم اماااااان از بدقلقی ننگ بودنش.با هیچ بچه ای بازی نمیکنه بچها فامیل همسن میان خونمون نمیزاره با وسایلش بازی کنن چقد براش داستان میگم جایزه بهش میدم اگ با دوستات بازی کنی اگ فلان کار خوب انجام بدی، اصلا گوشبحرف نمیده بدتراز اینه که از هیشکی نمیترسه مثلا نه از من نه باباش من خودم گاهی دیگ‌لبریز میشم یه کتک کوچولو میزنم باباش طرفداریش میکنه ،بین تمام بچه های که دیدم بچه من علاوه بود از نوزادیش که کولیک داشت چقد بعدشم گریه میکرد توروخدا نیاید بگید ناشکری نکن فلان من واقعا دیگ عصابم نمیکشه ۲۴سال سن قلبم درد میکنه چقد قرص عصاب مصرف میکردم و میکنم اروم نمیشم خیلی عصابم خراب شده فقط دعا میکنم بمیرم 😭
مامان آیلین مامان آیلین ۴ سالگی
مادرای عزیز من هر وقت سوال میپرسم خیلی کم پاسخ میدین ولی اگه امکانش هست به این سوالم(اگه تجربه ای دارین)جواب بدین، دخترم جدیدا خیلی به من وابسته شده در حدی که اصلا ازم جدا نمیشه اوایل خیلی بهتر بود با باباش میرفت خونه مادر شوهرم و چند ساعتی میموند یا اینکه خیلی وابسته مادرم بود خونه اونا تنهایی میموند و من و مادرم و خواهرم تو یه ساختمونیم صب که از خواب بیدار میشد میرفت خونه خواهرم و با بچه هاش بازی می‌کرد حتی برا شام و ناهار هم صداش میکردیم دوست نداشت بیاد بعضی وقتا شبا با گریه می‌آوردمش خونه الان اصلا بدون من بالا نمیره خونشون نمیمونه حتی دیروز با همسرم بیرون برا خرید میوه هم نرفت گفت اگه مامان بیاد منم میام،یه هفته بردمش مهد ولی اصلا ازم جدا نشد با اینکه خیلی دوست داشت با بچه بازی کنه ولی از کنار من جم نمی‌خورد فقط با حسرت بچه هارد نگا میکرد خیلی خجالتی و اعتماد به نفسش پایینه اگه کسی کنارش با صدای بلند حرف بزنه اگه با اینم نباشه زود گریه میکنه البته این اخلاقا رو از اول داشت ولی وابسته به من نبود الان خیلی وابسته شده نمیدونم چیکار کنم