سلام خانوما من بلاخره وقت کردم تجربه زایمانمو بزارم.😍🎀
من میخواستم طبیعی زایمان کنم کلی ورزش میکردم . اول بگم دختر من تو!شکمم خیلی ورجه وورجه میکرد من اگه یه روز حرکاتش کم میشد سریع شیرینی میخوردم کم که میگم بازم در حد نرمال بودا اما چون دختر من تحرکش زیاد بود شک میکردم برای همین میگم هرکس بچه خودشو بهتر میشناسه.
خوب من ۳۷ هفته و شش روزم بود صبح احساس کردم دختری تحرک نداره شیرینی خوردم دو تا ضربه خیلی آروم زد باز صبر کردم دو تا دیگه ولی کوچولو همه گفتن طبیعیه بچه جا نمیشه تو شکمت ولی من رفتم پیش دکترم (بهترین و خوش اخلاق ترین🥹) ان اس تی ازم گرفت گفت ببین مریم نمیخوام نگرانت کنم اما ان اس تی خوب نیست دیگه جوجه رو به دنیا بیاریم. من تنها بودم🥹 همسرم قزوین بود و کسی پیشم نبود خیلی بغض داشتم هم نگران بودم هم تنها دیگه هرجوری بود خودمو جمع کردم دکترم گفت نگران نباش من هستم تو برو بیمارستان من زود میام. ادامه پارت بعدی....

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان دلوین🩷 مامان دلوین🩷 ۷ ماهگی
#پارت 2#
من اون شب توی بلوک زایمان بستری شدم وای نگم ک چقد بد بود فک کن کلی زن ک پاهاشو باز کرده بود و فقط جیغ میزدن من همون شب تا صبح نتونستم چشامو روی هم بزارم واقعا ترسیده بودم فقط گریه میکردم ولی واقعا وحشتناک بود حالا اومدن بهم امپول بتامتازون زدن برای ریه هاش ک برسه ولی بلاخره من اون شبو صبح کردم و شب دیگه رو بردنم بخش تا بازم امپولو بزنن چون باید سه تا شو یه شب میزدن سه تای دیگشو ی شب دیگه بلاخره زدنو خداروشکر وضعیت بچه خوب بودو دکتر ترخیصم کرد و قرار شد من هفته ای یکبار بیام سبزوار ک سنوی داپلر بدم و هفته ای دو بار ان اس تی ولی توی شهر خودمون بدم ک وقتی رسیدم به هفته ی 35 وقتی شنبه رفتم سبزوار تا سنو بدم دکتر گفت باید زایمان کنی چون هم اب دور جنین کمه هم سه هفتس بچه اصلا رشد نکرده ک اخرین سنوم ک همون روز بود بچه 1880 بود ک برام نامه سزارین و نامه بستری نوشت برای دوشنبه ک من میشدم دقیق 35 هفته 5 روز ک من رفتم خونه خودمو تا دوشنبه ک اماده شم ساک بچه رو بستمو اماده بودم تا دوشنبه زایمان کنم ولی بگم ک کلی استرس داشتم نگران ک بچه خیلی کوچولو نباشه یا خدای نکرده ریه هاش تشکیل نشه بره دستگاه حالا بماند ک شد روز یک شنبه و من شبش کلی استرس و ترس تا صبح اصلا خوابم نبود ک دکتر اول گفته بود ساعت 7 و نیم بیمارستان باش ولی باز روز قبل عمل زنگ زد گفت نه باید 6 اون جا باشی دیگع ما چون راهمونم دور بود از ساعت 3 صبح حرکت کردیم
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
تا ساعت 7 شب سعی کردیم منو همسرم به چیز های خوب فکر کنیم به اینکه یه روزی صدای خنده های دخترمون پناه بپیچه تو خونه ای که 10 ساله منتظر همچنین لحظه ای.
برای اینکه فکرای خوب بیاد تو ذهنم به دختر همسایه گفتم برام موهامو بافت آرایش کردم تیپ زدم واسه لحظه دیدن دختر نازم
ساعت 6 و نیم بود که به همراه ساک خودم و پناه راهی بیمارستان شدیم تو راه کلی عکس و فیلم گرفتیم قبلش هم با خواهرم هماهنگ کردم که بیاد بیمارستان چون حس میکردم بخاطر دردی که دارم امشب بستری بشم.وقتی رسیدم بیمارستان و رفتن تو بخش زایشگاه با شنیدن صدای جیغ و با حسین و یا ابوالفضل گفتن یک مادری که داشت بچشو به دنیا میاورد و من فقط صداشو میشنیدم مو به تنم سیخ شد رفتم داخل اتاق ان اس تی یه خانومی رو تخت بود با دیدن من شروع کرد به گلایه که وای زایمان چیه خدایا غلط کردم دیگه من حامله نمیشم.منتظر شدم تا دکترم اومد منو دید اونجا هم یک بار ان اس تی گرفتن دوباره دکترم گفت این درست نیست هم اینکه انقباض داری هم اینکه ضربان قلب بچت خیلی بالاست برو بیرون یه هوایی بخور بیا تا دوباره ازت ان اس تی بگیریم استرس هم نداشته باش.اومدم بیرون از زایشگاه با دیدن خواهرم و شوهرش و دخترش زدم زیر گریه به هق هق افتاده بودم شوهرم هرچی ازم میپرسید نمیتونستم درست جواب بدم....
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
خلاصه بهشون ماجرا رو گفتم شوهرم خیلی سعی داشت بهم دلداری بده ولی من از چشماش میخوندم که چقدر حالش داغونه.شوهرم موقع امیرعباس هم همینجوری بود به من دلداری میداد درصورتیکه تو خلوت سکته رو رد کرده بودو به من نگفته بودن تا یکی از پرستارا لو داد گفت شوهرت سکته رو رد کرد وقتی پسرتونو دید.اون لحظه فقط تو بغل خودش آروم میشدم مثل همیشه بغلم کرد سرمو بوسید گفت زهرا هرچی بشه مهم نیست فقط تو ناراحت نباش.خواهرمو شوهرش مدام بهم دلداری میدادن که چیزی نیست و نگران نباش خواهر زادم مدام تو گوگل سرچ میکرد میگفت خاله بخدا چیزی نیست اینجا زده نرمال نگران نباش اما من دلم آروم نمیگرفت که فقط با دیدن سلامتی پناه آروم میشدم.
یک ساعتی تو محوطه بیمارستان بودیم که از زایشگاه به همسرم زنگ زدن که خانم رو بیار بالا باید دوباره ان اس تی بده. با گریه ازشون جدا شدم رفتم داخل دوبار دیگه ازم گرفتن همش مشکل داشت هم انقباض و هم ضربان بالا پناه تمام ان اس تی هامو بردن اتاق عمل به دکترم نشون دادن اونم دستور داد آماده بشم واسه عمل.....
مامان مهوا مامان مهوا ۳ ماهگی
پارت اول#زایمان

هفته ۳۹بود ک سردرد و حالت تهوع شدید داشتم اینم بگم ک توی بارداریم تمام حالت تهوع داشتم...ورم خیلی کرده بودم اما بهم میگفتن عادی نیست آزمایش هم دادم اما چیزی نبود...بالاخره با مامای همراهم صحبت کردم و پیش دکترمم رفتم گفتن ختم بارداری...رفتم بیمارستان. آن اس تی ازم گرفتن و گفتن همه چیز خوبه دردهای خفیف هم داری..اما موعد زایمانت نیست...چون زیاد رفته بودم بیمارستان اونجا با چند تا ماما دوست شده بودم گفتم کاری کنید بستری بشم خیلی اذیتم...تا اینکه دکتر اومد و با سماجت خودم و دوتا ماما بخش منو بستری کردند...البته اینم بگم ک بعد از چند ساعت توی بخش تریاژ متوجه شدن بدنم دیگ کشش نداره بارداری رو...مادرم و خواهرام هم اومدن بهشون گفتم لباس زایمان برام بگیرن .وسایل مورد نیازمم بیارن...ویلچر آورد خدمات و تشکیل پرونده هم داده بودند رفتم داخل بخش..چون حالت تهوع وسرگیحه داشتم گفتن حق نداری از جان بلند بشی..همینطوری بمون ما بهت آمپول فشار و قرص زیر زبانی میدیم تا دردات شروع بشه...منم گفتم خب خوابیده ک دهانه رحم باز نمیشه گفتن ن ممنوع حرکت برات...گفتم پس بهم کمی تنقلاتی ک خودم آوردم بدید آناناس و...ک رحمم باز بشه گفتن ن چون حالت تهوع داری چیزی نباید بخوری...از روز قبلش هم خودم چیزی نخورده بودم...دردام خیلی کم شروع شده بودند اما درد واقعی نبود میومدن از دستگاه منو چک میکردم علایمم طبیعی بود...بعد من هم توی اتاق تنها بودم یه دستگاه توی اتاقم بود هر مادری ک زایمان میکرد نینی رو می‌آورند اتاق من لباس تن میزدم خیلی حس خوبی بود...اونشب دردهام شروع شد اما شدید نبود...همه مادرا اون شب زایمان کردند جز من...دکتر صبح اومد گفت تو ک ریزه بودی چرا سزارین نکردند
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۲ ماهگی
برای بار دوم هم دوبارههههه ان اس تی نرمال نبود انقباض دیده میشد و چیزی که دکترم خانم مریم ناصریه با دیدنش یک مکثی کرد نگاه به پرونده ام انداخت گفت چرا بارداری اول سزارین شدی؟
با این سوالش قلبم داشت میومد تو حلقم دستام میلرزید نه من دیگه طاقت این یکی رو نداشتم چشام سرخ شد با صدای آروم گفتم پسرم ضربان قلبش پایین بود به همین دلیل سزارین شدم
از بالای عینکش با قیافه جدی نگام کرد گفت باشه مامان تو نگران نباش همه چیز اوکی انشالله بهت برای چهارشنبه نامه میدم بیا عملت کنم اما قبلش ساعت 7 شب بیا زایشگاه من امشب شیفت هستم باید دوباره ازت ان اس تی بگیرم
قبل این لحظه شماری میکردم برای گرفتن نامه اما اون لحظه کنار شادی که داشتم استرس هم دخیل شد با نامه اومدم بیرون میخندیم اما کنار خندم چشمام لبالب از اشک بود شوهرم با دیدن نامه از ته دل ذوق کرد اما تا بهش گفتم باید 7 شب بیام گفت چرااااا؟
گفتم نمیدونم فقط میدونم دیگه طاقت ندارم این بچمم برام نمونه همین
هردومون تا خونه حرفی نزدیم انگاری این اتفاق امروز ما رو برد تو 4 سال پیش هردمون دوست نداشتیم اون چیزی که بهش فکر میکردیم اتفاق بیوفته.....