دردو دل 🌙🥲
زنگ زدم با مامانم حال و احوال دیدم دورو برش شلوغه پرسیدم چقدر سروصداست گفتم اره امدیم مغازه ابجیت با خالت و دختر خالتم امروز امده اونم اوردیم گفت توهم میایی گفتم نمیدونم بیام؟ گفت اگه میایی بیا ولی من شاید با ابجیت بچشو بردیم دکتر دخترش مریضه( حالا ابجیم نه بچه اولشه که بگم طفلکی گناه داره یاد نداره بچه داری مامانم باهاش میره نه بچش کوچیکه دخترش سه سالشه از منم 10سال بزرگترخودش) خلاصه که دختر خالم زنگ زد گفت بیا بریم خونه بابام امشب همه اونجا باشیم اون یکی ابجیمم اسرار که بیا اره میریم بعد چند وقت دور هم باشیم گفتم باشه داشتم اماده میشدم دیدم خالم زنگ زد که اره امشب حاجی خسته است حوصله سرو صدا نداره امشب تو هم نیا اینا هم نمیرین خیلیییییی ناراحت شدم امروز روز پرچالشی داشتم رفتم ارمون آیین نامه اونجا رد شدم واسعه خاطر یه سوال که ندیده بودم جواب بدم چهار تا هم غلط داشتم رد شدم
امدم خونه بچها بیدار شدن از صبح دهنشون بازه الکی گریه میکنن هیچ جوره سرگرم نمیشن داشتم نهار درست میکردم دسمت عمیق برید با لبه رب داشتم پیاز داغ میکردم اون یکی دستم سوخت با روغن بچهارا خابوندم یکم استراحت کنم

ادامه تو کامنتا لایک کنید بالا بمونه

۱۲ پاسخ

خواهر شوهر اینجا خوابیده بوده بیدار شد صبحانه بخوره ساعت 12 اینقدر سرو صدا مرد دوباره بیدار شدن و بهانه گیری مامانمو خالمم اینطوری ریدن به اعصابم دیگه کنترلمو از دست دادم بمیرم من بهار و دعوا کردم چون توقع نداشت اینقدر گریه کرد همسرم بغلش کرد هرکار کرد ساکت نشد می امد خودشو مینداخت توبغلم و من نمیتونستم بغلش کنم حالم بد بود اون لحظه ازش بدم می امد یکی هم محمد سدرا را زدم دستم بشکنع بچم ناراحت شد ولی چیزی نگفت این روزا افسرده شدم هم بغض میکنم حالم از بارداری بهم میخوره قضاوتم نکنید ولی نمیتونم تکون توردنای بچه رو تو شکمم تحمل کنم ناشکری نمیکنم ولی بدم امده از بارداری کاش هفتم بالا بود سریع سزارین میکردم راحت میشم از بچهام بدم امده اخلاقم خشن و عصبی شده برام دعا کنید خیلی حال دلم بده

ای بابا کلن امروز روز تو نبودخ

عزیزم سخته ولی خداروشکرکن من دوتاداداش دارم الان چندساله ازدواج کردن بچه دارنشده حاضرن همه چیشونوبدن بچه دارشن
الان خدابهت لطف کرده بچه داده شکرگزارباش سوره یس بخون آروم شی

چه روز پر چالشی آفرین بتو مادر قوی من بودم دیوانه میشدم

سلام عزیزم من سوالات ایین نامه رو دارم خواستی بفرستم برات

عزیزدللللللم
خیلی قوی ای واقعا
نگران نباش. همه اینا میگذره وبعدش تو میمونی ویه دل شاد ویه زندگی اروم

خیلی شرایطت سخته
شیر ب شیرم مث دوقلو میمونه ک من دارم
خیلی وقتا رد میدم و خسته میشم
چ برسه ب اینکه فک کنم با این دوتا حامله هم هسم
خدا بهت صبرو توان بده و اعصاب فولادی
من یه مامانی رو تو دوستام دارم توگهواره ک یه دختر۴ساله داره و یه دوقلو پسر ۹ماهه
الانم چن وقته فهمیده ناخواسته حامله شده
ببین چقد شرایط اون بازم سختتره
ولی خداروشکر انقد سرحاله
خودشو از پا ننداخته اصلا
توام ب سختیاش اهمیت نده انشالله ک زود بگذره زایمان کنی و بچه هاتم بزرگ شن بلکه ی خورده راحت شی

عزیزم تو شرایطت واقعا سخته و واقعا نیاز ب همدلی و درک شدن داری. اینکه عصبانی شدی و بچه هات رو دعوا کردی درسته که کار بدی بوده ولی اصلا اشکال نداره و خودت رو سرزنش نکن. همه ی آدم ها ی وقتایی ممکنه اونقدر حالشون بد باشه که نتونن دیگه با مهربونی و محبت با بچه ای که داره مدام گریه میکنه و ساکت نمیشه برخورد کنن. فقط امیدوار باش به روزهای قشنگی که قراره بیاد. ان شاءالله روزای سخت بارداری و زایمان زود میگذره و تموم میشه. چشم روی هم بزاری بچه هات بزرگ شدن و اصلا این روزارو دیگه یادت هم نیست🥰

امروز روز منم نبود ولی گذشت غمت نباشه ی اهنگ ملایم بذار یا ی کتاب اگه وقتشو داری

بهتر ک نرفتی مگ‌نمیگی بچه خاهرت مریضه میرفتی بچهات میگرفتن

انشاءالله حل میشه باور کن اکثرا همینطورین 🥺 باید سعی کنی خودتو بیشتر سرگرم کنی

ببین همون آموزشگاه ک میری یه آپ داره که تمام سوالات این نامه اونجا هستش تست هاشو باید بزنی من خودم کتاب خوندم اما رد شدم.اون آپ رو چند بار زدم دیگه سوالاشو یاد گرفتم سری دوم قبول شدم.واسه خاله تم زیاد به دل نگیر شاید واقعا حال نداشته

سوال های مرتبط

مامان پناه مامان پناه ۱۱ ماهگی
ب حدی حالم بده
عصبی هستم
بغض داره خفم میکنه😞

صبی پناه نق نق میکرد اومدم بهش شیر بدم دیدم بدنش مث کوره داغه
بیدار شدم تبش گرفتم رو ۳۹
سریع شوهرمو بیدار کردم پاشویه اش دادم قطره استامینوفن بهش دادم
بردمش دکتر رسیدیم بیمارستان تبش اومد پایین
دکتر گفت مرتب بهش استامینوفن بده اگه دیدی تبش ادامه دار شد
بیارش گفت امکان داره بخاطری ک چند روز پیش سرماخورده جاییش عفونت کرده باشه

شوهرم مارو رسوند خونه خودش رفت سر کار
یکبار فقط زنگ زد گفت پناه چیکار میکنه بهتر شد یا نه
من و ابجیم همسایه ایم پناه تب داشت نا ارومی میکرد گفتم ببرمش خونشون چون خیلیی دختر خالشو دوست داره وقتی می بینتش اروم میشه
رفتم اونجا خواهر زاده ام دوید تو راهم و قربون صدقه پناه بهش گفتم حالش خوب نیس تب داره
رفت ب مامانش گفت ک پناه تب داره
ابجیم هم ریلکس تو گوشی بود همینجور سرش تو گوشی بود جوجو ما چطورشه بعد چند دقیقه گفت بیارش بدش من یکم بغلش کرد بعد دوباره رفت تو گوشی نمیدونم چرا ولی ناراحت شدم ب بهانه دارو برش داشتم اومدم
متاسفانه خونه خودم و مادرشوهر تو یک حیاطیم
داخل خونه بودم پناه اینقدر جیغ میزد اونم بیرون بود صداش میشنید ولی نیومد بگه بهتر شده یا نه
زنگ زدم ابجی کوچیکیم بیاد گفتم میای خونه ما نگفت چرا
گفت میرم خونه دوستم
از بس دلم گرفته بود و پناه بی تابی میکرد
گفتم شوهرم بگم بیاد خونه زنگ زدم جواب نداد
بعد ده دقیقه باز زنگ زدم گفتم زنگ نزدی چرا گفت یادم رفته
بعد یک حال و احوال سر سری کرد گفت کار دارم حتی اونم صدای نق نقای پناه رو شنید ولی حالشو نپرسید
مامان پسرامو رستا مامان پسرامو رستا ۱۳ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم
مامان محمدمهدی مامان محمدمهدی ۱۲ ماهگی
الهی من فدات بشم که روز به روز داری جلو روم قد میکشی ماشاالله
انگار همین دیروز بود این روز ها تازه اومده بودیم تو این خونه و من ۵ماه باردار بودم و تازه ویارم کم شده بود میدونستم پسری و لی خیالم راحت نبود تا انومالی که رفتم و گفت هم سالم هم خداروشکر سلامت
گفت نمیخوای بدونی چی گفتم سالم دیگه کافی گفت ن جنسیتش گفتم خدا هرچی خواست صلاح دونسته داده برامن و پدرش هم اصلا فرق نمیکنه پس قدمش مبارک و خداروشکر که سلامت خندید گفت پسر گفتم بازم شکر گفت ناراحت شدی دختر میخواستی گفتم ن چون حالا از خنده وگریه و جیغ وداد این جارو رو سرم نزاشتم
مهم سلامتیش
گفت متعجب شدم واقعا خیلی هارو دیدم که زار میزنن چرا و یا گریه میکنن از خوش حالی
گفت بچه دیگه هم داری گفتم آره دیگه نپرسید چس نمیدونم چرا فقط گفت خدا حفظش کنه و لبخند زد .میدونی به بابا که رسیدم گفت سالم خندیدم گفت چی میخندی گفتم خداروشکر که انقدر عقل داری وبالغی که مثل این مرد های که فقط جنسیت مهم نپرسیدی چی دختر یا پسر
اول پرسیدی سالم
گفتم بله خیالت راحت ی پسر کاکولی و پهلوان وقوی بیشتر خندید و دیدم که شروع کرد آیت الکرسی خوندن و فوت کرد به تو
چشم بد ازت دور مادر تکیه گاه خونه و داداش
خدا شما ۲تارو برام حفظ کنه
امیدوارم بتونم براتون مادری رو تمام کمال تمام کنم