مامانم دیروز به دخترم‌ گفت میام شب جمعه میبرمت بیرون بعد من الان چند وقته درگیر خونه تکونیم امروز میخواسم یخچالما تمیز کنم بعد مادرشوهرم صبح زنگ زد گفت بده بچه رو ببرم خونه عمه با بچها بازی کنه تو هم به کارت برس که تو دست و پا نباشه دخترم خوشحال کاراشو کرد رفت تا عصر که ساعت ۶ بود حدودی اومد خونه انقدر خسته بود که چشماش از حال داشت میرفت بعد همون وقت مامانم زنگ زده کارشو بکن بیام ببرمش میگم ن خستست دیگه مبگه نه و باید بیاد و من از دیشب گفتم بهش و اینا تا اومدن بیان دخترم از خستگی خوابش برد اونا اومدن بالا وایسادن یه ربع خوابیده بعد بیدارش کردن ببرن حالا تازه مامان میگه منکه بهت گفته بودم نباید بچه رو میزاشتی صبح بره میگم مامان تو که میدونی با بچه چقدر کار سخته حالا مگه واجبه بیاد دنبالتون امروز به اندازه کافی خسته شده ولی انگار ن انگار بچه رو زوری برد بهش گفت بهش بستنی ندی تو سرما میگه ن بخاری ماشین و میزنم بعد بخوره😑 خلاصه که انگار من مترسکه جالیسم ن مادر ..شب دوباره میاد تب میکنه رو دستم وسط این همه کاری که دارم

۹ پاسخ

کاش یکی بود فقط نیم ساعت پسرمو می‌برد باخودش

ب خدا خوش ب حالت چه مادرشوهر و مادر خوبی

چقد خووب ک مادرشوهرتو مادرت اینجورین هی

دلم خواست
مادرشوهر و مادر اینجوری 😐☺️
خدا برات حفظشون کنه

کاش پسر منم یکم منو ول میکرد امروز با مامانم فرستادمش کلاس که به کارهام برسم اینقدر بهونه مو گرفته که مانانم کلافه شده

چه دختر خوشبختی بابت دوتا مادربزرگ خوب 😍🤩

واقعا مادرشوهرومادرخوبی داری

کاش مامانت درک میکرد نمیبردش

خوش به حالت خانوادت فکرته

سوال های مرتبط

مامان گلی مامان گلی ۴ سالگی
تازه میفهمم بچه رو ببری پارک بازی کنه بهش خوش بگذره یعنی چی.....تا چندوقت پیش بچمو اگر می‌بردم پارک یه بچه دیگه حواسش نبود می‌خورد به این یک قشقرقی بپا می‌کرد که چرا خورده بمن،یا میگفت کسی نباید سوار سرسره یا وسیله بازی دیگه ای بشه فقط من باید بازی کنم کلا خسته و کلافم می‌کرد ازبس با همه ناسازگار بود همش باید حواسم می‌بود کسی و نزنه ولی جدیدا خداروشکر خییییلی خوب شده یه بچه هم بزنتش حمله نمیکنه به بچه هه فقط میگه مامان این منو زد....الان با بچه ها دوست میشه کلی بازی میکنه منم کیف میکنم که اون دغدغه هام تموم شد.فقط یه مشکلی دارم با اینکه از 9 ماهگی دائم بردمش پارک و خانه بازی بازم انگار یه هراسی داره از بچه ها....اگر تو سرسره بچه پشت سرش باشه انگار می‌ترسه وا میسه کنار اون رد شه بعد خودش بره اگرم کسی جلوش باشه نزدیک نمیشه میزاره برن بعد میره بهش میگم برو کاری با تو ندارن میگه نه بهم میگن نمیشه تو بری.....یعنی میشه این ترسشم بریزه و تموم شه بره؟
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
سلام مامانا همون جور که می دونید ماهلین کلمه خیلی محدود و کم میگه ولی دلوین گاهی جمله میگه گاهی نه من خودم حرفاشو تا حدودی می فهمم ولی گاهی واضحه گاهی هم زیاد نه نا مفهومه عمه هاش میگن ماهلینو هر وقت بردی گفتار درمانی دلوینم ببر ولی من گفتیم هم هزینه هاش خیلی زیاد میشه دونا بچه با هم ببرم هم‌بعدش تمرین کردن باهاشون سخته خصوصا که دلوین خیلی بازیگوشه حالا به نظر شما چی کار کنم به نظرتون دلوینم احتیاج داره به درمان ؟؟؟به نظرم خودم بدی نیست گاهی میگه مثلامیگه مامان گوشی کو یا مثلا میگه مامان بابا کو بعد پایین رو میگه بالا بیرون رو میگه تو😀افعال معکوس خیلی به کار می بره مفهومشو تا حدودی می رسونه درک و فهمشم عالیه حالا به نظرتون دلوین احتیاج داره به درمان ؟؟عمه هاش میگن اینم حرف زدنش زیاد خوب نیست البته خودمم تا حدودی قبول دارم ولی واقعا دوتایی خیلی سختم میشه به نظرتون چی کار کنم ؟؟به خدا بچه داری خودش خیلی سخته دوقلو داری سخت تر دست و بالم بستش تو هر کاری😥🥺
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
سلام یه دونه داداش بیشتر ندارم تا بود حسرت داشتیم ازدواج کنه خوب ازدواج کرد با کی با یه زن مطلقه که ۵ و ۶ سال زندگی کرده بود و یه دوقلو بارش هم رفته بود گفت اینو خوشم اومده ازش می خوام دوسال دوست بودن ولی ما نمی دونستیم مامانم دیدش پسندیدش ما هم برخلاف میلمون قبول کردیم گفتیم فقط با هم خوب باشن و دختر خوبی باشه اشکال نداره بعد حسرت داشتیم بچه دار بشن هزار تا امید و آرزو دیگه به هر زور و ضربی حامله شد از اخلاق خاص و حساسیت بیش از حدش هم خبر داشتیم گفتیم دیگا آخرش که چی باید بچه دار بشن خوب حالا که بچه دار شده یه جور دیگه داره اذیت می کنه گفتیم ما اومدیم دیگه دو سه بار دیگه وقتشه تو بیای به داداشم گفته بود من اونجا بیا نیستم تا ۴ و ۵ ماه مامانم ناراحت هیچی دیگه با اینکه ناراحت شدیم ولی به خاطر بچه اونم اولین نوه ی پسری پا شدیم رفتیم مامانم بهش گفت به خدا دیگه رومون نمیشه بیایم زحمت بدیم به پدر و مادرت سری بعد تو بیا گفت نه من تا ۴۰ روز هیچ جا نمیرم من گفتم باشه حالا بعد ۴۰ روزم میبینیم میای یا نه هیچی گذشت بچه دست به دست چرخید تا رسید به من به محض اینکه خواستم بغلش کنم گفت راحله لطفا دستاتو بشور 😐گفتم من به بچه ست نمی زنم فقط با تشکش بغلش می کنم به خدا ۵ دقیقه نشد بچه بغلم بود یهو اومد ازم گرفت گفت می خوام آروغ بچه رو بگیرم پیش خودم گفتم این بچه که الان شیر نخورد این اداها چیه بعدش بهمون گفت من بچم از همه کس مهم تره اصلا هم برامون مهم نیست طرفم ناراحت بشه یا نه هیچی من و مامانم و خواهرم هاج و واج موندیم ما با دوسه تا بچه خواهرم که حاملس پشت ماشین نشیت رفتیم اونجا اینم دست مزدمون 😥حسرت عمه بودنم به دلمون گذاشت