۷ پاسخ

من یبار با داداشم سوار تاکسی شدیم جا تنگ بود چسبیده بودیم ب هم راننده هی تشر میومد فاصله بگیرین گفتم داداشمه اقا باور نمیکرد🥴🥴

اخخخخخ

تصورت کردم🤣

😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

خخخخخخخخخ

واییی خدااااا مردم از خنده😍😂😂😂

ببخشید قیمت این چنده

تصویر

سوال های مرتبط

مامان رمانسرای ✍🏻🧿 مامان رمانسرای ✍🏻🧿 هفته دوازدهم بارداری
~قصه تلخم ~ 26اونشب بعد از اینکه مهمون هارو شام دادن نمیه شب بود مردا تو مهمون. خونه داشتن میوه میخوردن و قیلون میکشیدن صدای خنده هاشون و حرف زدناشون تمام کوچه رو برداشته بود و مخصوصا منی که درد داشتم دلم میخواست برم تک تک همشون رو از خونه بیرون کنم سرمو گرفتم اشکام چکید درد داشتم نمیدونستم چیکار کنم ازجام پاشدم توی اتاق اروم اروم راه میرغتم از شدت درد لحظه ای نفسم رفت جیغ محکمی کشیدم که ریختن تو اتاق امدن دورم هیچی نمیفهمیدم دستو پام تیکه یخ شده بود فقط جیغ میزدم چشمامو با درد بستم...... خیلی بد بود با درد زور میزدم فقط گریه میکردم وقتی صدای گریه نوزادم بلند شد با تعجب چشمامو باز کردم یک لحظه ته دلم خالی شد با خودم گفتم یعنی این بچه به این بزرگی تو شکم من بوده درحالی که درد داشتم داشتم به عظمت و نقاشی خداوند نگاه میکردم..... برام ملافه ای انداختن اروم دراز کشیدم روش گفتن به بچت شیر بده بلد نبودم یکی امد سینمو دراورد که با خجالت نگاش کردم بچمو اورد گذاشت سینمو دهنش با تعجب و یک حسی کلا بهم دست داد بهش زل زده بودم خیلی خوب بود خیلی یادش بخیر...
دوروز بعد حاج حسن از مکه امد یک گوسفند قربونی کرد دیگه خونمون جا نبود بشینی از بس که مهمون میومد و میرفتن منم که زاچ بودم یعنی اینکه تازه زایمان کرده بودم تو یک اتاق سوا بیشتر روزا معصومه میومد پیشم بهم یاد میاد چجور بچمو تر و خشک کنم..
حاج حسن امد النگویی دستم انداخت و پلاک ون یکاد ی داد به نوزادم... حاج حسن اون روز یک گاویی کشت همشو چلو گوشت کرد