۱۲ پاسخ

خداروشکر تو این روزای سخت آدم اطرافیانشو میشناسه نه اتفاقا بسیار کار خوبی کردین چیزی که عوض داره گله نداره

ببین الان بارداری سعی کن به این چیزا فکر نکنی چون رو بچه تاثیر می‌ذاره
آدما همیشه قراره خود اصلیشونو نشونت بدن ولی اینکه تو وقت بذاری بهشون فکر کنی و ناراحت باشی این اشتباه توعه نه اونا
الان لذت ببر از لحظه لحظه ای که داری
هیچ کس ارزش اینو نداره که اعصابت بخاطرش خورد بشه
که اون گل تو وجودت ناراحت باشه
شماها باید حال روحیتون خوب باشه و بقیه چه اهمیتی دارن این وسط
از هیچ کس انتظاری نداشته باش

هی خواهر نگو که دلم خونه 😢😢😢😢

اون آدم بزار تا همون فاصله داشته باشی باهاش بهتره ،آدمی ک خودش نمیخواد ارتباطی باهات داشته باشه خودت کمکش کن حالا هرکی میخواد باشع ،خداروشکر تا اینجای کار همسرت کنارت بوده بقیه شم هست

خوش به حالت، دست راستت رو سر من
مادر شوهر من که اینقدر زنگ میزنه کلافه ات می کنه
همه اش هم حرفای تکراری و چرت
کلا دوست داره در لحظه از همه چی سر در بیاره

من چی بگم از اول مادر شوهرم نگفت تو کی هستی با اینکه شوهر بیچارم دوماهیی بیکار شدو پول یه نون نداشتیم خدا خیر پدرم بده هوامونو داشت
وقتایی هم‌میرفتیم‌خونش مثلا انواع اقسام‌مغزیجات میزاشت بخور برات خوبه میگفتم‌نه ممنون رضا برام خریده خوردم درصورتی که اصلا نخورده بودن اینا فقط دنبال این بودن من اعتراض کنم که منم خوشحالی شوهرمو به همه چی ترجیح میدم‌

هی خانم من خاخر خودم از وقتی من حامله شدم بامن در افتاده چی میگی با شوهرم دعوا کرده بودم خاهر شوهرم امد منو کتک زد تو فک کن زن باردار را زد و رفت بیشرفن همشون من ک کلا قطع رابطه مردم به شوهرمم گفتم اگر قطع رابطه نکنی طلاقم بده به خاهرمم گفتم دیگه ن من ن تو

خیلی کار خوبی کردی

من مامانم یه زنگ نمیزنه حالم بپرسه. یه کلمه بگه چیزی هوس کردی یا نه! فقط سوهان روحه

مادر شوهر منم نه تنها سر نزد بارها جنگ اعصاب راه انداخت دخترش و پسرش سر سیسمونی بحث راه انداختن من چندین بار با شوهرم بحث کردم اخرش دست خالی اومدن مراسم

زنگ نزنن بهتره
مادرشوهر من فقط یبار زنگ زد هرچی از دهنش دراومد گفتو گریه منو درآورد تا دو سه روز اعصابم خراب بود یبارم تو عروسی دید منو محل نزاشت انگار وجود ندارم
منم ب شوهرم گفتم اگ بچم دنیا بیاد حق نداره بیاد خونمون ،ولی میدونم اون موقع کاری ازم بر نمیاد😔

حق داری منم بخاطر یکسری شرایطم همش تو تخت بودم
۵ هفته بودم مادرم فوت شد
با اینکه سه تا خواهر دارم غذا برام درست میکنن و میان کارای خونمو میکنن .مادر شوهرم تا بهش میگفتم فلان غذا رو هوس کردم گفتم خواهرم درست کنه
برام زودتر از خواهرام اماده میکرد می اورد
البته اینم بگم من خیلی خیلی باهاش خوب بودم
با این حال گاهی حس تنهایی کردم

حق داری اصلااااااا بهشون محل نده
اصلااااا
چون توی سخت ترین شرایط شما رو تنها گذاشتن
مطمین باش این نیز بگذرد
یه جایی نوبت اونم میشه

سوال های مرتبط

سودا جهانی سودا جهانی قصد بارداری
دوستان یه مشورت دوستانه من از اول، بارداری خیلی سختی داشتم تا ۴ ماه کامل روزی ۴، ۵ وعده شدید بالا میاوردم،گلاب به روتون،
یه لقمه غذا نمیتونستم بخورم، غذا نمیتونستم درست کنم بوی غذا بهم می‌خورد میخواستم از حال برم از دهن و دماغم بالا می‌آوردم، خونریزی هم افتاده بودم دکتر بهم استراحت مطلق داده، من و مامانم خونمون تو یه کوچه است یعنی ۲ دیقه هم راهش‌ کمتره،ولی اصلا یبار نیومد بهم سر بزنه،همش بهش گفتم از غذای خودم متنفرم دست پخت خودمو نمیتونم بخورم، یبار نکرد غذا درست کنه برام بیاره،۲ ماه بعدش که حالت تهوع ام بهتر شده بود ۲ بار برام غذا آورد که بهش گفتم الان که خودم غذا درست میکنم، خلاصه استراحت مطلق بودم فقط زنگ میزد که استراحت کن کاراتو نکن ولی من نمیتونستم کاری نکنم، همه کار های روزمره مو انجام می‌دادم حتی کار های سنگین انجام می‌دادم مجبور بودم وقتی همسرم خونه بود بهم کمک می‌کرد ولی اونم صبح تا شب سرکار بود و شب هم خسته بود استراحت میکرد، خلاصه سختی های من تموم شد خونریزیم خوب شد، ۲ بار سرما خوردم به حد مرگ داغون شدم دارو هم نمیتونستم بخورم، فقط خشکن و استامینوفن ساده که اونم تاثیر نداشت همین ویروس شدید رو گرفته بودیم،اینا هم گذشت یبار همین ماه قبل از سر شوخی گفتم ماه آخر باید بیام خونه شما استراحت کنم فقط غذا بخورم که بچم قشنگ وزن بگیره، بدون تعارف بهم گفت منکه میرم سرکار کی تو نگه داره؟انگار من بچه ام و احتیاج به نگهداری دارم😑
مامان رایا مامان رایا روزهای ابتدایی تولد
این هشت ماهی که استراحت مطلق بودمو برام بخوبی و خوشی گذشت و ماه 9هم بسلامتی داره میگذره الهی شکر بابت همچی من تو این 9ماه بارداری واقعا اذیت شدم ولی کم نیوردم و بخاطر بچم تحمل کردم این سختیا و استراحت مطلق بودنو واقعا روزای سختی بود واسم همش تو خونه بودم اصلا هیجا نرفتم همش دراز کش بودم یا رو پهلو چپ یا رو پهلو راست دیگه تموم پهلوهام سیاه شدن و واقعا بدنم خشک خشک بود در روز فقط شاید ده دقیقه بلند میشدم اصلا بلند نمیشدم از ترس و تجربه ی اول بارداریمم ک بود واقعا میترسیدم بلند بشم همه ی کارا رو دوش شوهرم بنده خدا بود خدا ازش راضی باشه این 9ماه با من کلی سختی کشید بنده خدا یه هفته سر کار یه هفته خونه پیش من همش غذا ظرف جارو کارا خونه خرید. و مهم تر از همه شنیدن غُرغُرای من تو بارداری واقعا بد اخلاق شدم.یه هفته ی ک شوهرم نبود مادرشوهرم.بنده خدا.و پدر و مادرم و داداشام از شهرستان میومدن پیشم خدا از همشون راضی باشه انشاالله بتونم جبران کنم این همه خوبیشونوخلاصه این هشت ماهی ک گذشت من همش تو خونه فقط دو هفته یا سه هفته یبار برا دکتر میرفتم و بعد دکترم میومدم خونه حتی این هشت ماه رنگ بازارو به چشم ندیدم.خونه بابام نرفتم خونه مادرشوهرم اینا هم ک تو ی خیابون هستیمم نرفتم فقط و فقط بخاطر نینیم همچیو تحمل کردم و همشم با توکل بخدا بوده خدایا صد هزار مرتبه شکر تو تنهاییام همش با خدا دردو دل میکردم و واقعا انرژی خوبی بهم منتقل میشد خدا رو همیشه کنارم حس میکنم تو لحظه لحظه زندگیم بوده هست و خواهد بود.