۱۳ پاسخ

وا اینا چه فکرایی هست که داری
نعمت خدا و لطف خدا شامل حالته این حرفا رو نزن عزیزم

منم خیلی اذیتم هر روز مرگ رو با چشم میبینم هر روز ی مرض جدید میگیرم اصلا دلم نمی‌خواهد زنده بمونم

من موقعی که بچه اولم رو حامله بودم ، اصلا لذت نبردم ، یه شرایطی برام پیش اومده بود که همش غضه میخوردم ، باورت نمیشه چقد عذابم دادن ، بهم گفتن تو که خانوادت ارزشی ندارن چرا خودتو بالا میگیری ، بقران دارم میگم صبحانه میخواستم بخورم ، زهرم میشد ، میومدند فقط و فقط گله ، دق میکردم ، حامله بودم ولی صبحانه با گریه میخوردم ، بقران رفتم طبقه پایین حامله بودم به سختی ، یکی نگف بفرمایید ، فقط گفتن خدافظ ، تو نمیدونی که چقد گریه کردم تو اون پله ها ، همیشه گریه میکردم همیشه ، ی روز خوش نداشتم باور کن نداشتم ، بچم به دنیا اومد باور کن ، باور کن لذت نبردم از دستای کوچیکش ، از این که شیرش میدادم ، شوهرم نبود ، بعدظهر میومدن خبرم میگرفتن ، میگفتن من سه بچه اوردم ، شکمم اینقد نیس ، شما شکمتون براتون مونده ، دستای علی چقد کوچیکه ، شیریتون کمه ، شوهرمم حق داشت هر کس بود اینو میگف البته فک میکنم ، اومده بودم خونه بابام روز زن بود ، شوهرم میگه چرا زنگ نزدی ب گوشی بابام ، بریم مامانم گفته که دلم برای نوم تنگ شده ، با اینکه نمیدونس خدااااا سر شاهده فقط ی بار علی رو نگه دارن ، علی رو لباسش رو عوض کنن ، بقلش کن من غذا درست کنم ، خون ریزی داشتم ، رحمم گوشت اورد ، ی بار ی بسته شیرینی نگرفتن بیان خونم بقران دارم میگم باز من روز پدر کرونا داشتم رفتم ، وظیفم بود که رفتم ، ولی اندازززززه دنیا دلم گرفته که ی بار ی بار نیومدن دیدنم ، اینا برای همه تموم شد ، و شد حسرت برام که نذاشتن از بچه م لذت ببرم
هنوز کوووو تا حرفای دیگه
عزیزم لذت ببر از تک تک لحظه هات ، ی فرشته کوچولو

گلم میشه یه سوال بپرسم اگه دوست نداشتید جواب ندید شما رژیم گرفته بودید برای دومی؟

عزیزم این فکرها می‌کنی واقعا خودت کوچولو رو عذاب میدی مگه قرار همیشه باردار باشی اینحرفا چیه منکه هم از بارداری اولم خسته بودم ک اسم بارداری میومد تن بدنم لرز می‌گرفت ولی خب خدا خواست معجزه شو دوباره داد الآنم هم ترش دارم هم معده درد دارم هم گاهی نفس تنگی وهزارمشکل ک بخوام بگم خسته میشی ولی خدایا شکرت ک معجزه تو بهم بخشیدی من هزاران هزان بار شکر میکنم و نماز شکر میخونم توی این دنیای ک همه واسه یه انگشت کوچلوش اینور اونور میزنن ماهم میگذره واغوش میکشیم کوچلومون رو 🙏🙏🤲 خدایا بازم هزاران مرتبه شکرررررت بااینکه خیلی اذیت میشم. بخصوص ماه های اول بازم شکرررررت من سعی میکنم به خودم روحیه بدم

اگ شرایط سفر دارید برید حتما خیلی خوبه عزیزم

من اگه الان چقد شکمت بزرگ شده

گلم حتما یه مشاوره برو شما افسردگی گرفتی

دوران بارداری با اینکه ویارش سخته ولی بهترین فرصت برا ناز کردن هست هرچی بخوای و هرکاربخوای برات انجام میدن بعدش دیگه کاریت ندارن میری تو مرحله ای که باید یکی رو التماس کنی تا بیان بچه ات رو نگه دارن تا بتونی یه ساعت بری بیرون به کارات برسی

عزیزم میخوای یه مدت بیای پیش من تا حال و هوات عوض بشه یا میخوای برنامه بریزیم با هم بریم خونه ی مادرم ، من مث خودت لر بویراحمدم خواستی به خونواده ت آدرس خونمو میدی

من عاشق بارداری شکم گنده شیر دادن به بچه ام

وا دومی نیست مگه

وا این چه حرفیه بابات و داداشتم خودشون همونجوری دنیا اومدن

سوال های مرتبط

مامان نفسم مامان نفسم ۴ سالگی
یه چیزی بگم فقط لطفاً سرزنش نکنید چون خودمم عذاب وجدان دارم
من از وقتی فهمیدم باردارم خدا رو التماس کردم بارداری راحتی باشه هم جسمی هم روحی، گفتم خدایا تو شهر غریب تنهام با یه بچه چهارساله، کمکم کن حالم خوب باشه، ولی دقیقا جسمی نابود شدم معده درد شدید تهوع که جون تو بدنم نبود، در حدی که گیره روسریم به گلوم میخورد تهوع می‌گرفتم، دخترمو می‌بردم دستشویی هزاریار محتویات معدم میومد تو گلوم و برمیگشت... از نظر روحی هم افسردگی شدید گرفتم آدم افسرده دنبال بهونس که بشینه بخاطرش گریه کنه، اوایل زار میزدم که چرا من تنهام، چرا کسیو ندارم کمکم کنه
خدا رو از همون اول التماس کردم بارداری راحتی باشه ولی از بارداری اولم هزاران هزار برابر سختتره
دلم میخواست بچه دومم پسر باشه چون یه دختر دارم به خدا گفتم خدایا اگه صلاحه پسر باشه که بهونه ندم دست افسردگیم ولی اگه صلاح نیست هم کمکم کن حال روحیم بدتر از این نشه
سونو رفتم گفت دختره و همین بهونه بزرگتری شد برای شدت گرفتن افسردگیم، خوشحالم دخترم خواهر داره ولی باز یه فکر مضخرف میاد تو ذهنم که ولی من پسر میخواستم، می‌دونم اثرات افسردگیه
من آدم خوبی نیستم ولی تقریباً مذهبی بودم حجابم نماز روزه و...
چند روزه انگار با خدا لج کردم نمازمو کنار گذاشتم میگم خدا که نه کمکم کرد حالم تو بارداری خوب باشه تو شهر غریب نه صلاح دونست پسر بده و کلا انگار صدامو نمیشنوه چرا نماز بخونم
می‌دونم فکرم اشتباهه می‌دونم نماز خوندن داد و ستد نیست که بگم چون خواستمو ندادی منم نماز نمیخونم، خودمم عذاب وجدان دارم ولی...
نمی‌دونم چیکار کنم از این حال دربیام، از خودم بدم میاد
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ ۱۲
دیگه اکثر بچه‌های دانشگاه عاشق این آقا شده بودن.....
ولی به هیچ کدومشون پا نمی‌داد حتی نگاهم نمی‌کرد.....
کلاً آدم سرسنگینی بود....
با بچه‌ها قرار گذاشتیم دوباره بریم بیرون.....
بازم بهنام باهامون اومد.....
از رفتارش مشخص بود که یکم حساسه نسبت به پوشش.....
یا مثلاً با پسرا که گرم می‌گرفتم و صحبت می‌کردیم یه جوری نگاه می‌کرد......
اون روز بیشتر از هفت هشت ساعت با هم بودیم.....
هرکس در مورد زندگی صحبت می‌کرد.....
بچه‌ها گفتن که سحر خیلی شانس داره و خیلی خواستگار داره....
اما اصلاً قصد ازدواج نداره و به هیچ پسری وقت نمی‌ذاره.....
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت ولی خدایی سحر رفتار و اخلاقش خیلی شبیه بهنامه....
تا اینو گفت هم من هم بهنام به همدیگه نگاه کردیم......
بهنام گفت من دست خودم نیست زیاد اهل دختر بازی نیستم.....
یعنی دروغ بگم که کلاً کسی تو زندگیم نبوده یا نیستا.....
اما رابطه‌هام کلاً کوتاه مدته....
نمی‌تونم زمان طولانی با یه دختر باشم......
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت پس تو چه جوری می‌خوای زن بگیری