تجربه زایمان پارت #یک#
صبح روز یکشنبه ۲۶/۱۲/۱۴۰۳ دکتر بهم نامه داده بود که بستری بشم وبچه روبدنیابیارم ،از اونجای که استرس داشتم ازیه شب قبل ودل تودلم نبود ساعت سه ونیم شب خوابیدم وساعت ۶ونیم بیدارشدم تااماده شدیم ساعت شد هفت ونیم به بیمارستان رفتیم شوهرم مراحل بستری روطی کرد خودمم بهم سوندوصل کردن خیلی احساس سوزش داشتم واصلا بندنبودم چون خیلی دخترم توشکمم تکون میخورد انگارمیدونست داره میاد ،،منویه خانم دیگه نوبت زایمان داشتیم اول اون رفت داخل اتاق عمل عملش سخت بودوزمانبر شد پنج ساعت انتظار بااین حددردمن خسته کننده بود تا اینکه ساعت یازدهو نیم رفتم اتاق عمل ،وساعت ۱۲وپنج دقیقه مهوا خانم ما باوزن ۳۳۰۰گرم بدنیااومد ،من خیلی استرس داشتم یه دکتربیهوشی اونجا همجوره هواموداشت بچه رو اوردن لمسش کردم خیلللللللی حس قشنگی بود کل خستگیا ،دلهره ها ،رفع شد طوری بود همه اونای که تواتاق عمل بودن خیلی ذوقش کردن ورفتم تواتاق ریکاوری ،نینی رو هنوز نبرده بودن توبخش واون خانمی که قبل ازمن سزارین شده بود خیلی دردداشت که میخواستن انتقال بدنش به ای سی یو

تصویر
۷ پاسخ

ای جاااانم خوش قدم باشه الهی😍

#پارت 4#ساعت پنج صبح بود ومن بزور یکم خوابیدم تااینکه اومدن روتختی روعوض کردن ومن دیگه خواب ب چشمم نیومد وپرستار بخش اومد بهم گفت یسری ازمایش زردی وچکاپ داره که مامانم بچمو برد همه کاراروانجام داد ،نینی هم که اصلا نذاشتن شیرخشک براش بگیریم گفتن فقط شیرخودت بهش بده ومن اصلا شیرندارم درحد چندتاقطره همونو بهش دادم وظهر شوهرم کارای ترخیصمو انجام داد ومرخص شدم ،خداروشکرمیکنم بخاطر سلامتی بچم ،واینم بگم که ازدوری دخترم بشدت اذیت شدم چون تحمل یکساعت دوریشو نداشتم وخونه مادرشوهرم برده بودش شوهرم و موقعی که مرخص شدن دختراولم رها بادیدن ابجیش کلی ذوقش کرد و خوشحال شد ویه عروسک براش خریدیم گفتیم ابجیت گرفته 🤩 که بهش حس حسادت نداشته باشه ،اینم تموم تجربم بااینکه بارداری سخت بود ولی شیرین ترین خاطره بود انگارهمه دنیابهم دادن ،وازخدا میخوام این حس قشنگ مادرشدن نصیب همه بشه ❤️خداهمه بچه هاروحفظ کنه و صحیح وسلامت باشن 🌱💚

#پارت ۳#خیلی درد داشتم دکترو پرستارا اومدن بالاسرم یسری سوالا روپرسیدن راجب بارداریم بهشون جواب دادم وبهم گفت تا دوازده شب اصلا هیچی نخور ،مرتب بهم سرم وصل بود ومن ۱۲شب ب بعد شروع کردم به غذاخوردن واز مایعات شروع کردم بعد پرستاربخش اومدبهم گفت ساعت پنج صبح بلندشو راه برو ،خییییییلی شدیددردداشتم ولی به خودم غلبه کردم وبه هرسختی بود یه کم راه رفتم از درد نمیتونستم بخوابم

پارت #۲#
از درد داد میزد بهش پلاکت خون میزدن منم ازشدت درداون خانم درد خودم یادم رفته بود و بهم مرتب سرم مسکن میزدن که اثرات بیحسی ازتنم کمکم میومد بیرون و من دردم میومد ومنتقلم کردن به بخش که یه پرستار اومد شکممو محکم فشارداد دادزدم و دوباره هی که به بخش نزدیک ترمیشدم فشار به شکمم میاوردن ،ازمیون اون همه درد بازم ذوقی که داشتم برابدنیااومدن بچم ،کموکمترمیشد ،واینم بگم همراهی که داشتم مامانم بود وخواهرشوهرم ،منو بردن توبخش وبچه رودیدم ،خواهرشوهرم لباساشوتنش کرده بود

بگوووو توروخدا من ۴ فروردین سزارین میشم استرس دارم تاحالا اتاق عمل نرفتم

مبارکه❤️🫶🏻

چرا تا الان نخابیدی

سوال های مرتبط

مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۲ ماهگی
مامان جوجه برفی🎀🩷 مامان جوجه برفی🎀🩷 ۱ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۱
همیشه دوست داشتم روز زایمانم‌ تو ذهنم یه روز خوب بمونه واسه‌همین سزارین رو انتخاب کردم واقعا همینطور هم شد ❤️
دکترم نامه داده بود که ساعت ۶ صبح برم بیمارستان خصوصی مادر بستری شم چند روز قبل عمل رفتم بیمارستان واسه کارای بیهوشی و بی حسی
انتخابم بیهوشی بود اما دکتر بیهوشی اجازه نداد گفت بی حسی خیلی بهتره بی حسی انتخابم شد و شنبه ساعت ۶ صبح با همسرم و مامانم رفتم بیمارستان
منو بردن بلوک زایمان خیلی خلوت بود یه خانوم کارشناس مامایی که خیلی مهربون بود ان اس تی و فشار و انجام داد و یه سری اطلاعات گرفت با دکترم تماس گرفت و دکتر گفت ساعت ۸ اتاق عمل باشم
خانومه گفت واسم لباس بیارن خدمه اونجا لباسامو عوض کردن لباسای خودمو گذاشتن تو نایلون و به همسرم تحویل دادن
منو گذاشت رو ویلچر و برد اتاق انتظار دراز کشیدم ضربان قلب بچه رو چک کردن انژیوکت زدن عکاسم اومد یه سری تصاویر قبل زایمان رو ضبط کردیم
وووو مرحله سخت زایمان برای من زدن سوند بود که زدنش همانا و سوزش همانا😣
مامان گردو🩵(رهام) مامان گردو🩵(رهام) ۱ ماهگی
منم تجربه سزارینم مینویسم که هم شاید به درد کسی بخوره هم یادگاری بمونه❤️
پارت اول ...
من از اول انتخابم سزارین بود بخاطر ترس از طبیعی ولی خب اخراشم طوری شد که دیگه باید سزارین میشدم آنزیمای کبدیم تو بارداری رفت بالا و هفته اخرم تو سونو گفتن بند ناف یدور پیچیده دور گردنش ...
نوبتم ۱۵ اسفند بود که دو سه روز قبلش از بیمارستان بهم زنگ زدن برم برای مشاوره ی بیهوشی که اصلا چیز خاصی نبود یه نوارقلب از خودم گرفتن و یسری سوال که چه دارویی خوردم و چه بیماریهایی داشتم و ... آخرم یه آزمایش خون گرفتن ازم همین .
به شدت استرس داشتم چون تاحالا اتاق عملم نرفته بودم کلا از زایمان وحشت داشتم شب قبل عمل تا صبح نخوابیدم که دیگه بهم گفته بودن پنج و نیم صبح بیمارستان باشم
اول که رفتم گفتن برو بلوک زایمان اونجا یسری برگه و رضایت نامه دادن امضا کردم و بعد لباس اتاق عملو دادن گفتن بپوشم ، اومدن ان اس تی برام وصل کردن و آنژیوکت روی دستم وصل کردن و سروم زدن بعدشم که دکترم زنگ زد گفت مریضمو بیارین اتاق عمل اومدن برام سوند وصل کردن.
پرستارای بلوک زایمان خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بودن واقعا راضی بودم ازشون .
پنج و نیم بیمارستان بودم دیگه حدودا هفت و نیم بود که گفتن باید بریم اتاق عمل.
مامان رادمهر مامان رادمهر ۲ ماهگی
تجربه سزارین من پارت ۲
بچه من در ۳۵ هفته و ۶ روز بریچ بود و‌قراربود دکترم رایگان سزارین کنه.....قرار شد سونوی اخر رو روز ۲۹ بهمن برم.....منم رفتم و پسر گلم سفالیک شده بود و منم دیگه با سونوی سفالیک رفتم مطب دکترم.....و نامه بهم داد....بنده خدا نمیخواست دستمزد بگیره هنوزم....دیگه با اصرار خودم هزینه رو‌پرداخت کردم....و‌رفتم خونه وسایل جمع کردم و نامه‌سزارین اورژانس بهم دادن به دلیل فشارخون بالا....و غیر قابل کنترل....ساعت ۱۱ شب بستری شدم.....بیمارستان دولتی شهرمون....که‌نوسازه و به‌نسبت بیمارستان دولتی من راضی بودم.....قابل قبول بود......رفتار پرسنل هم خدایی خوب بود.....خلاصه من شب ۱۰ و نیم بستری شدم....دوباره ازمایش و فلان.....چون روز ای وی اف بود کل تختای بیمارستان پر بود....و من توی همون اتاق زایشگاه بستری شدم....خوبیش این‌بود تک بودم کسی تا صبح نیومد حال کردم تنهایی.....مامانم و‌همسرم وسایلمو گذاشتن پیشم به اصرار خودم مامانم رفت خونه و من تنها خوابیدم شب.....صبحم اتاق عمل شلوغ بود و چون روز دکترم نبود و‌فقط برای من اومده بود ساعت ۱۲ و‌نیم‌رفتم اتاق عمل.....قبلشم توی اتاق زایشگاه فیلم دیدم که اروم بشم....راستش خیلی استرس داشتم......در این فاصله من از هفته قبلش برای رویان هم هماهنگ کرده بودم.....که ساعت ۱۲ و‌ربع قبل رفتنم یه اتاق عمل اومدن از خودم خون گرفتن و بعد دنیا اومدن پسرم هم از بند ناف خون گرفتن.....هزینه چون نقد دادیم شد ۱۱ میلیون بزای ۳۰ سال نگهداری.....
خب این تا اینجا
مامان دیاکو مامان دیاکو روزهای ابتدایی تولد
مامان امیرحسین🧿 مامان امیرحسین🧿 ۳ ماهگی
مامان حلما و حامی❤️ مامان حلما و حامی❤️ ۴ ماهگی
پارت دوم
چون دکتر نوزادان دیر کرده بود دکتر منم منتظر اون بود و گرنه طفلی خودشم کاری نداشت و از خیلی وقت منتظر بود خلاصه دکتر نوزادان هم اومد و ساعت ۱۲ و نیم من و بردن برای اتاق عمل رفتیم داخل اتاق عمل دکتر بیهوشی یه خانم خیلی خیلی مهربونی بود اومد گفت بشین میخوام آمپول بی‌حسی رو بزنم اول بتادین و زد و بعدم آمپول که من اصلا چیزی حس نکردم حتی سوزشی درحد آمپول های معمولی ام حس نکردم خیلی کارش درست بود
از حس خودم بگم نمیدونم چطور آنقدر حس آرامش عجیبی داشتم خلاصه بلافاصله سوند رو وصل کردن و پرده رو کشیدن و عمل و شروع کردن آنقدر آرامش داشتم که پرستار ازم پرسید همیشه آنقدر آرومی تمام علائم حیاتیت برای آدمیه که تو ریلکس ترین حالت ممکنش هست گفتم من وقتی به خدا توکل میکنم همین جوری آروم میشم
گفت خیلی عجیب بود برام ۱۰ دقیقه مونده به ۱ عمل و شرو کردن و راس ساعت ۱ ظهر آقا حامی قشنگ ما به دنیا اومد و اتاق پر شد از صدای گریه هاش و منم شروع کردم به گریه کردن و لذتی وصف ناپذیر پرستار تمیزش کرد و گذاشت رو سینم و آروم آروم شد دکتر شروع کرد به بخیه کردن و در انتها یه ماساژ شکمی مشتی داد و گفت یه جوری برات ماساژ دادم که دیگه احتیاجی نداری دوباره انجام بدن منم خوشحال و بی‌خبر از همه جا
مامان آرمان مامان آرمان ۱ ماهگی
میخوام از تجربه زایمان سزارین بگم اگر دلشو نداری نخون لطفا
من قرار شد چون بچه نچرخیده سز بشم
بهم نامه بستری دادن برای ۳۸ هفته و دو روز ، من صبح با همسرم به بیمارستان رفتیم لباسام رو عوض کردم دراز کشیدم بهم ان اس تی وصل کردن و سون زدن که خیلی دردناک بود تجربه بدی بود برای من که همین جوریش به زور داشتم میرفتم سز بلاخره ساعت ده و نیم منو بردن اتاق عمل دکتر اومد از کمر منو بی حس کرد من احساس کردم یکم بی حس شدم ولی کامل بی حس نشده بودم دکترای احمق بدون اینکه تست کنن عمل رو شروع کردن و من شروع کردم به داد و بیداد که من میفهمم درد نداشتم ولی همه چیزو میفهمیدم ، انقدر جیغ زدم منو بیهوش کردن وقتی به هوش اومدم ساعت یک و نیم بود پسرمو اوردن روی صورتم ولی خدا ازشون نگذره من هنوزم تعریف میکنم تنم میلرزه، قشنگترین اتفاق فقز دیدن روی ماه پسرم بود، بعد که اومد تو اتاق چند با اومدن شکممو فشار دادن واقعا درد داشت تا ساعت ۸ شب که گفتن پاشو راه برو سخترین کار بود من دخترنو طبیعی به دنیا اورده بودم به نظر من سزارین برای من یه اتفاق وحشتناک شد بدترین و تلخترین اتفاق زندگیم بود امیدوارم برای کسایی که انجام میدن بهترین انتخاب باشه
مامان دلانا❤️ مامان دلانا❤️ ۴ ماهگی