۸ پاسخ

شاید تا ده روزگیش اینجوری بودم
بعدش خودم به خودم کمک کردم
بغلش کردم نگاش کردم با خودم گفتم توی این دنیا به این بزرگی فقط منو داره که ازش مواظبت کنم گفتم هیچکس نیست جز من باید خودم از پسش بر بیام نگاش کردم دستای کوچولوش و چشای قشنگش وقتی شیر میخورد چقدر حس خوبی دارم که کنار من حس آرامش داره بچم
خیلی شبا تا صبح را بردم تو بغلم خوابید ولی نزاشتم گریه کنه خودم از خستگی له له بودم ولی نزاشتم گریه کنه خیلی شبا روی مبل خوابم میبرد رها تو بغلم بود
خودمو تو موقعیت قرار دادم و به خودم گفتم هیچکس نیست فقط خودتی و باید بچتو بزرگ کنی هم ترسم ریخت هم وارد شدم تو بچه داری حتی حمام هم خودم میبرمش 🥹🥹

کاس از یه روانشناس کمک بگیری رفته رفته بچه‌ها شیطون تر میشن و نگهداری ازشون سخت تر،اگه اینطور ادامه بدید اذیت میشی هم خودت هم همسرت و هم نینی کوچولوت
چون پریشونی تو رو اون حس می‌کنه و بی قرار میشه

شماها ک میترسید شوهرتون سرکار میره چکار میکنید پس؟!

از اول اينجورى بودى؟ يا الان؟

منم میترسم 😭

والا منم مثل چی میترسم ازش

از تنهایی؟

چرا میترسی

سوال های مرتبط