❌شرط نامه بی مرز ❌ فصل دوم ***
پارت 39با دیدن دختر بچه ای که مهلا دستشو گرفته بود متوجه شدم که همون بچشونه.... قلبم گرفت... امدن سمتمون... با صدای مامان گفتای امیر سلمان.. سرمو برگردونم سمتش... عامر خم شد بغلش گرفت... ــ جانم پسرم... دستشو جلوی کیک نشونه گرفت بود.. عامر یک تیکه خامه برداشت و تو دهن امیر سلمان کرد و یکمم زد به دماغش.. که باعث شد بخندم... البته خنده تلخ... نگاهی به هیراد انداختم... که با حسرت نگامون میکرد... اون چه میدونست پسری داره... اونم پسری که الان تو بغل عامره...... با.. بغض به هیراد زل زدم.. چطور میتونست اینهمه اروم باشه... معلومه دیگه منو یادش رفته اصلا مگه ادمی که دوسش نداری دیگه یادتت میمونه ازش... نه... چقدر همه اینجا خوش بودن.. جز من... جز منی که دلم آتیش بود.. توی دلم غوغایی بود... بعد از اینکه کادو هارو دادن... مهمونی دوباره از سر گرفت باز برقارو خاموش کردن.. و جوونا امدن وسط تا برقصن... امیر سلمان رو از روی پام اوردمش پایین... و بردمش سمت عامر... که درحالی که با چند تا از شیخا حرف میزد.. متوجه من شد.. امد سمتم ــ جانم.. ــ نگهشدار من برم دستشویی میام... ــ باشه... رفتم سمت دستشویی.. ولی شلوغ بود.. تو تاریکی خونه.. رفتم پایین تو حیاط...تنها نور... رقص نور ها بود که توی خونه بود... بعد از اینکه امدم بیرون... یک دفعه... با دستی که روی دهنم و دماغم نشست.. نفس کم آوردم و جیغ خفعه ای کشیدم.. دستو پا میزدم... که حس کردم کشیده شدم... و چشمام بسته شد.......

تصویر
۶ پاسخ

لطفا یکی دیگه بزار

ادامه فردا ❤❤

خیلی عالی بود ممنون 🌹💖

ریحانه

لطفا یکی دیگه بزار

ریحانه نرو دیگ یکی دیگ دمت گرم

سوال های مرتبط

مامان نویسنده ام 🧿💎 مامان نویسنده ام 🧿💎 هفته ششم بارداری
❌شرط نامه بی مرز ❌پارت 73بلندی پرتاب شدم.. و چشمامو باز کردم... با صدای... اهو اهو گفتنای کسی که از کنارم میومد به خودم امدم... اب دهنمو قورت دادم و نگاهی به اتاق تاریک انداختم.... با بغض گفتم ــ هیراد.. صداش از کنارم میومد... ــ جانم عزیزم چیشده خواب بد دیدی... با ترس و لرزی که توی خواب بهم دست داده بود...گفتم ــ هیراد... بغلم گرفت سرمو گذاشت روی سینش... موهامو نوازش کرد... ــ جان هیراد اروم باش... با گریه دست هیراد رو سفت گرفتم... انگار میترسیدم از پیشم بره ــ فقط.. فقط بگو تنهام نمیزاری... ــ تنهات نمیزارم عزیزم... اروم باش... ــ نه قول بده... قول بده تنهام نزاری.. هیچ وقت... سرشو گذاشت روی سرم و گفت ــ قول میدم... حالا بخواب... چشمامو بستم و سرم همچنان روی سینش بود صدای ضربان قلبش برام لالایی بود... که خابم برد.......{... هیراد....} از زبان هیراد نوشته میشود***.....
خدایا این دختر داشت چه میکرد با دل من.... نگاهی به قرص صورتش انداختم انگار خدا تمام نقاشی های دنیا رو روی اهو کشیده بود... مژه های بلندش که مثل سایه بونی روی چشمای اهویی سیاه رنگش نقش بسته بود... نگاهم سر خورد سمت لباش... لبایی که طعم دیوونه کننده ای داشت... دستمو بردم سمت صورتش... نوازش میکردم پوست نرم و لطیفش رو... داشتم دیوونه میشدم... نگاهی بهش انداختم این همون دختری بود که همون روز اول... با نگاه پر از جرعتش کاراش.. دلمو برد... قلبمو لرزوند... این همون دختری بود که من توی رویا هام دنبالش میگشتم... حالا اون اینجاست کنار من... اما... اما... اما... این بود که ایا اونم منو میخواد... اونم همینجوری که من با عشق نگاش میکنم... با عشق میبوسمش... با هر حرکتی که میکنه این قلب اب میشه... کاش اونم بود...
مامان نویسنده ام 🧿💎 مامان نویسنده ام 🧿💎 هفته ششم بارداری
❌شرط نامه بی مرز ❌پارت 79 قورت دادم... و همنجور خودمو به خواب زدم... که دوباره تخت بالا و پایین شد و هیراد دراز کشید کنارم... و از پشت سر چسبید بهم و دستشو انداخت دور کمرم.. ــ نکن لعنتی... لعنت بهت.. هیراد... که تو عاشق یکی دیگه هستی ولی بازم داری ازم سوءاستفاده میکنی... یک قطره اشک از چشمام چکید... روی بالشتم و تاصبح من خواب به چشمام نیومد... دستای هیراد که دورم بود رو میدیدم و اتیش میگرفتم... ولم کن لعنتی... صبح قبل از اینکه هیراد بلند بشه ازجام پاشدم... نگاهی به صورت قشنگش انداختم... کاش میشد مال من بودی عشقم... اشکام دوباره سرازیر شد... وسایلمو اروم بدون هیج سر و صدایی داخل چمدونم جا کردم و خودمم لباسی تنم کردم و همراه با چمدونم رفتم پایین... چمدون رو تحویل امانات دادم که وقتی بخواییم بریم.. بگیرم ازشون...رفتم تو لابی با دیدنشون که همه شون دور تا دور هم نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن... حسرتی تویدلم کشیدم... که من هیچ وقت خانواده ای گرم و پرشوری نداشتم... که بشینم کنارشون صبحونه بخورم...... بغضمو قورت دادم و با لبخند مضحکی رفتم سمتشون... و سلامی بهشون دادم... با اکراه سری تکون دادن... سلام کردن هیچ کدومشون بلد نبودن... نشستم که خانجون که اون طرف نشسته بود گفت ــ هیراد کجاست؟... مگه نباید الان بیدار شده باشه... پیرزن فضول لبخندی بهش زدم و گفتم ــ به عرض تون برسونم که حموم هستن... ابرویی بالا انداخت و عصاشو به زمین کوبید... تو خاندان ما رسمه زن هیچ وقت قبل از مردش... از اتاقش نمیاد بیرون که سر سفره صبحانه حاضر بشه... همشون با سکوت سری تکون دادن... دستمو زیر میز مشت کردم