خدایی هیچی مثله ارامش نیست .خواهرم اومده مواظب من باشه ک ۱۰ روزم تموم بشه خدا شاهده پدرمو در اورده بچش مدام با پسرم گلاویز میشه دهن ب دهن میزاره۸سالشه و هیکلی پسره من۵سالشه .پسرم خواسته باهاش بالشت بازی کنه بالشتو زده بهش اینم زده پسرمو باز ابجیمم اومده ب پسرم میگه تقصیره توعه چرا زدی بالشتو تو بدی تو فلان ک پسرم شروع کرد ب گریه.گفتم ب ابجیم شما برو مامان میاد باز مامانمم چسبیده ب بابام میگه ن واستا فلان .فقط نمیدونم چجوری بگم ک برن پسرم مدام اعصابش خورد میشه

اینجور مراقبت اصن بدرد نمیخوره هرجور شده بفرستش بره خودت و پسرت از پس همه چی برمیاین اون اومده مراقبت باشه و یه بار از رو شونه هات برداره نه که ی اعصاب خوردی جدید برا تو و پسرت درست کنه

والا هیچکس نیاد راحتریم

خوب پسرشو نیاره بچه ۸ ساله بزرگه دیگه وابستگی هم نداره به مادرش...بزاره خونه ی مامانت بعدشم بگو خطرناکه یکهو وسط این بازی هاشون خدای نکرده رو نوزاد میفتن یا ضربه به نوزادت میزنن

روز هفت روزگی ب مادرشوهرم گفتم پاشو برو مامانم ک کلن نیومد اونم اومد دیدم واقعا تنها باشم راحترم چون همش میخاد بگ بچه گرم بگیر فلان کن اصلن روانم بهم ریخت رفت بازم اومد تا ۱۰ روزگی موند خودم همش پا میشدم کارای خودم بچم میکردم فقط غذا می‌پخت وقتی رفت نفس کشیدم فقط

اونم بخاطر شما اومده.ناراحتی پیش میاد همیشه بخاطر بچه ها.ولی شما صبوری کن و بچه هارو با برنامه کودک اسباب بازی چیزی سرگرم کن.یا هم خواهر بنده خدات بره که اونم بخاطر بچه اش ناراحت نشه.اومده ثواب کنه.بچه ها همیشه باهم درگیرن.مخصوصا از یه روز بیشتر پیش هم باشند.

الان منم موندم واسه زایمانم به هیچکس نگفتم بیاد خونم خودمم و بچه هام و آقام.فقط به خواهرم سپردم بیمارستان بیاد بالاسرم.تمام

خودت نمیتونی کاراتو بکنی من مامانم بود ولی ساعت یازده که میشد میرفت میخوابید تا یازده صبح من و شوهرم بیدار بودیم یه غذایی درست میکرد اونم شانس من بدبخت همش مو توش بود شوهرم نمیخورد روز سوم خودم غذا درست میکردم دیگه تازه سزارین بودم غرغر شوهر از اون طرف بابام فکر میکرد 24ساعت دست به سینه منه هی میومد یا زنگ میزد نمیای خونه نمیای خونه مهمونم میومد خودم باید جمع میکردم پهن میکردم روز 5ام گفتم مامان برو خونت تو طول روز بیا دیگه نمیکشم

وای خدا شرایط افتضاحی.کی برای مراقبت اخه خونوادگی میاد ای خدا چراهمین اول فک نکردی باخودت بابچه و شوهربیاد ک چی..بدتر روانی میشی

با مامانت حرف بزن قانعش کن بگو یا بیا تا این بره یا دعواراه میندازم خواهریمون بهم میخوره

من ک مادر ندارم پارسال برج ۹زایمان کردم سزارین بودم هیشکی پیشم نیومد بمونه فقط خواهرم درحد یه ساعت میومد ناهارمیپخت میرفت مادرشوهرم فقط دوشب اومد اونم سرشب میگرفت می‌خوابید کاری ب هیچی نداشت شوهرم محترمانه بهش گفت دیگه نمیخادبیای خودم هواشو دارم اونم قهرکرد اصلا دیگه نیومد بماند ک چقد من اذیت شدم بابچه کم وزن شیرنداشتم شیرخشک نمیخورد دست تنهایی عاجزشدم خداروشکرگذشت بخدا منت هیشکی نکش خودت قوی باش هرکی بیادمیخاد منت بزاره سرت وحرف بارت کنه

وااای خداصبربهت بده
برامن خواهرشوهرم بودازبس اذیت میکردن وموش میدوندک هیچ جوره ازش راضی نمیشم

منم قراره زایمان کنم و خواهرم مثلا برای بهتری میخواد بیاد پیشم دستشم درد نکنه ولی بچه هامون اصلااا باهم‌نمیسازن مدام دخترش حرص بچمو در میاره و‌رو اعصابو روانش راه میره و‌فقط دادو‌جیغ و گریه دختر من بالاست یک دو بار مستقیمو غیر مستقیم‌هم بهش گفتم‌ک حوصله بچه خودمم ندارم دیگه نمیدونم چی بگم ک بفهمه ناراحتم‌نشه

عزیزدلم شما مادرابایدبتونین بچه هارو کنترل کنین همین ک اون جبهه میگیره جلوبچه باعث دلخوری مشه

منم مامانم خیلی حرف میزد اینو نخور اونو نخور اب شب نخور 3 روزه بودم گفت میخواعم برم گفتم بسلامت زیاد اسرار نکردم بمون

عزیزم درکت میکنم مادر منم تو این چند روز ک اومد مراقبم باشه پدرمو درآورد با مشکلاتی ک زایمان داشتم اصلا درکم نکرد و بدتر با روح و روانم بازی می‌کرد
بفرست بره برو خونه پدرشوهرت الکی بگو ک ب من گفتن ی چند روز برم اونجا خودت تنها وایسی خیلی بهتره

بگو خواهر اگه قرار غربزنی برو خونت بهتر

😐من این مشکل و با مادرم دارم بخدا قسم امروز دگ رد دادم کلا هرچی میگیم این حرف مقابلشو میزنه و مخالفت میکنه
خدایی کجای دنیا طرف میاد که مراقب باشه بعد زن زائو باز بخواد مراعات اونو کنه؟؟ اونم چی من سزارینی بودم هنوز بخیه دارم دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشتم نه تنها دیشب کل این چند روز هی مراقبم میگم شب پسرم گریه نکنه اینا اذیت نشن چون دندون مادرم درد میکنه قرص میخوره میگم شب از خواب پا نشه یوقت خودمو شوهرم پوشکشو عوض میکنیم شیر کمکی و شوهرم کمک میکنه میده فقط یدونه لباس پسرم و یدونه کار اشپزخونه ب عهده مادرمه بعد برگشته میگه تو بچتو دست ما نمیدی انگار میخوایم بچتو بخوریم
خواهر من اینجور افراد درست بشو نیستن تازه هر جورم بخوای رفتار کنی خودشونو تو اولویت میبینن و اصلا شرایط تو رو در نظر نمیگیرن ادم باید بسوزه و بسازه....

خیلی سخته

روز 7 هست فکر کنم اروم اروم بتونی کاراتو کنی به نظرم وقتی یک نفر بچه داره و شما هم دارید خب جنگ و دعوا قهر و اشتی و سر و صدا هست از اول اشتباه بود ک با بچه اومد بچه ها بهم میفتن خیلی اذیت میکنن خدا نکنه ک مادری هم همش طرف بچه اش باشه

خخخخخ

خیلی رک بگو یه مقدار نیاز به تنهایی دارم
شما هم خسته آید
برین دیگه هفت روز و ده روز فرقی با هم ندارن
فوقش دو روز غذای سبک میخوری یا از بیرون میگیری

راس میگی واقعا