سوال های مرتبط

مامان رادوین مامان رادوین ۶ ماهگی
سلام مامانا
من اومدم با تجربه زایمانم‌☺️
من ۱۱ ام بدون هیچ دردی بستری شدم،چون طبق سونو حرکات بچم کم شده بود،به دکترم هم گفتم و گفتش که باید بستری شم تا قرص بزارن و این کارا
خلاصه من صبح پنجشنبه ساعت ۱۱٫۳۰ بستری شدم
اومدن و برام سرم اینا وصل کردن،قرص زیر زبونی دوبار گذاشتن
همزمان ان اس تی هم مرتب می‌گرفتن
همه تعجب کرده بودن که چرا دردم نمیگیره،یه دارو هم تو سرم زدن که تزریق میشد بهم اما تاثیری نداشت
خلاصه اومدن کیسه ابم پاره کردن که من یکم تازه انقباض حس میکردم
دیگه یه دفعه دکترم گفت که اتاق عمل کنین و سزارین میکنم
منی که تو عمرم اولین بار بود سِرم میزدن،یهویی رفتم اتاق عمل🥲
دیگه سزارین شدم و از عملمم تا اینجا خیلی راضی ام
تو بیمارستان پمپ درد داشتم و خونه از شیاف استفاده میکنم
سوند و آمپول کمر واقعا اصلا درد نداشت
شکمم تو بی حسی کامل تو ریکاوری دوبار فشار دادن
خلاصه اینکه پسر کوچولوی ما ۱۱ اردیبهشت دقیقا ساعت ۸ شب بدنیا اومد🥹با وزن ۳٫۴۰۰
این روزها و لحظات قشنگ رو برای تموم کسایی که چشم انتظارن،ارزومندم
انشالله که به زودی زود خدا دامنشون رو سبز کنه💚
مامان نیکان مامان نیکان روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین پارت اول صبح زود رفتیم بیمارستان با این که سنم کمه و تجربه ای از زایمان و اتاق عمل ندارم ولی اصلا خدا بهم قوت داده بود ترس و استرس نداشتم رفتیم اول سوند وصل کرد اثبات درد نداشت چند ساعت بعد بردن اتاق عمل سوزن بی حسی زدن همه میگفتن سخته ولی اونم اصلا درد خاصی نداشت و کم کم بی خس شدم و حالم بد بود فکر میکردم دارم از حال میرم نمی‌تونستم خوب حرف بزنم از اثرات بی حسی بود بعد پسرم به دنیا اومد گذاشتن کنارم باهام پوست با پوست ارتباط بگیره از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم خدا رو هزاران مرتبه شکر اصلا باورم نمیشد منم مادر شدم و خدا منو لایق دونسته بعد بردنم ریکاوری خودم و نینی یک ساعت اون جا موندیم بعد دو تا مون رو با هم آوردن تو بخش انتظار همسرم از خوشحالی چشماش داشت برق میزد و گریه میکرد هممون از خوشحالی داشتیم پرواز میکردیم از خدا خواستم این صحنه رو نصیب همه چشم انتظار ها بکنه الهی آمین بعد چند ساعت بی حسی پاهام داشت کم میشد بدنم می‌لرزید و دردام شروع شد ولی زیاد نبود قابل تحمل بود تو تخت فقط وقتی برا سرویس و بلند شدن و خوابیدن اصلا خیلی بد بود و نمی‌تونستم از پاهام خون می‌ریخت خونریزی م زیاد بود و پرستار اومد منم گربه میکردم که بیمارستان رو کثیف کردم ولی خیلی مهربون بود و اومد طی زد کمکم کرد و رفتم سرویس و اصلا نمی‌تونستم راحت راه برم م بلند شم خیلی سخت بود با کلی درد و گریع راه میرفتم ولی الان خدا رو شکر حالم خیلی بهتره و دردام کم شده در کل خوب بود اون جوری که میگفتن سخته نبود خنت رو شکر خدا را هزاران مرتبه شکر که پسرمو بهم داده هر چقدر شکر کنم بازم کمه قسمت همه چشم انتظار ها و خانم های باردار
مامان حامیُ‌هیرا💙 مامان حامیُ‌هیرا💙 روزهای ابتدایی تولد
پارت دوم تجربه ی زایمانم 🍂
شوهرم رسیده بود منتظر ما بود خواهرشوهرمم اومده بود (با اینکه قهر بودیم)، سریع رفتم اورژانس گفت باید نوار قلب بگیرم، نوار قلب گرفتن و از اونجایی ک آخرین سونو بچه ها سفالیک بودن گفت طبیعیه زایمانت منم لرزش بدنم بند نمیومد . گفت برو دراز بکش بعدش اومد معاینه کرد وقتی معاینه کرد گریم شروع شد و لرزش بدنم بیشتر شد.
خواهرشوهرم اومد داخل بغلم کرد و دلداریم میداد تند تند میگفت گریه نکن قشنگم و فلانم ..
پرستار رفت شوهرمو صدا زد تا خدافظی کنیم و گفت بعدش باید سونو بدی .. شوهرم اومد تا خداحافظی کنیم رفتم بغلش کنم یهو خونریزی شدم در حدی که لباسم کلا کثیف شد رنگش کرم بود ..
پرستار منو نشوند رو ویلچر گفت باید بریم ..
رفتیم طبقه ی بالا دکتر اومد گفت سریع اتاق عمل رو حاضر کنید .
منو بردن داخل یه نفر اومد سوند بندازه ، انداختن سوند اصلا درد نداشت . و بعدش اومدن آمپول بیهوشی زدن اونم اصلا درد نداشت دردش اندازه آمپول عادی بود .
دستامو بستن و یه پرده جلوم کشیدن ،پاهام گرم شد همه ریخته بودن تو اتاق و تند تند کاراشون رو انجام میدادن ،(وقتی بچه هارو میکشید بیرون حس میکردم🥹) قل اول رو برداشت صدای گریشو شنیدم بچم تمیز بود انگار از حموم اومده🥲
قل دومم برداشتن ولی صدا نداشت خونی شده بود و پوستش خشک بود چند تا زد پشتش گریش اومد و سریع بردنش ولی قل اول رو بهم نشون دادن .
ساعت ۱۲ رفتم داخل و ۱ تموم شد .
منو اوردم یه اتاق دیگه هیچکس نبود (ریکاوری) به مدت ۱ ساعت اونجا بودم .هر ده دقیقه یکی میومد و شکمم رو فشار میداد درد نداشت چون بی حسی داشت
مامان آرن👶 مامان آرن👶 ۳ ماهگی
ادامه
کم کم رفتیم تو اتاق عمل و دکتر بی هوشی اومد و به کمرم امپول بی حسی زد گفت شل کن وگرنه خیلی دردت میاد و من واقعا شل کردم و درد زیادی نداشت این بی حسی ،یواش یولش پاهام گرم شد و بی حس و بعدش کلا کمر به پایین بی حس شد پرده رو زدن و ماسک اکسیژن گذاشتن برام و عملم شروع شد هیچ حسی نکردم فقط موقعی که پسرم از شکمم کشیدن بیرون یه حس خالی شدن شکم و برداشتن چیزی از داخل شکمم متوجه شدم همون حین صداپسرم اومد ک خیلی خوشحال شدم😍 پسرم تمیز بود و یکم بعدش اورن بغل صورتم خیلی حس خوبی بود😍عالی ترین قسمت مادر شدن
تو همون لحظه اکسژن بدنم کم شد به پرستار بالا سرم گفتم نفس کم دارم و نمیدونم چیکار کرد و بهتر شد اکسیژنم ،بخیه هامو زدن و دکتر شکمم فشار دادن و میخواستنم بیارن بخش ریکاوری دوباره یه پرستار اومد شکمم و فشار داد تختمو جا به جا کردن تو ریکاوری و منتظر موندم به بچه لباس پوشوندن و اوردن گذاشتن رو سینم و تماس پوستی قشگنگی گرفت و خیلی اروم شد نفهمیدم چقد زمان برد که اتاق اماده بشه و از ریگاوری بیام بیرون ،اما برا من حتی اگه۱۰دقیقه ام بود از نظرم ساعت ها بود انگار😥😥
بی حسی تو پاهام بود انگار به هر کف پام چندین تن وصله انقد که بد بود ،در این حد که پتو روی پام رو خیلی سنگین سر حسش میکردم
درد بی حسی زده بود به کتف راستم و خیلی درد بدی داشت به پرستار گفتم و گفت چیزی نیست بری تو بخش بعد سرم بهتر میشی،من تو پذیرش درخواست اتاق خصوصی دادم و گفتن نمیشه همون حین بعد عمل همسرم باید رخواست بده اگه بود بهم میدن که اونم نبود و اتاق من دو تخته شد (قسمت بد ماجرا کوچولو بودن اتاق بیمارستان بود چون به من حس خفگی میداد)