سوال های مرتبط

مامان آلا جون مامان آلا جون ۴ سالگی
چند روز پیش یه چیزی با چشمام دیدم که خیلیییییی ترسیدم حالم بد شد واقعا دلم میخواست کاش دنیایی وجود نداشت، دلم نمیخواد انرژی منفی بدم ولی نمیتونم تو دلم نگهش دارم
دخترمو بردم پارک بانوان که امنیت بیشتری داشته باشه، مشغول بازی بودیم که دیدم دو تا دختر حدودا ۱۶ ، ۱۷ ساله انگار که هم سنم نبودن وارد پارک شدن و حرکاتشون طبیعی نبود از کارمون رد شدن و رفتن انتهای پارک که یه مربی ایروبیک کلاسشو اونجا داشت برگزار میکرد و شلوغم بود، بازی آلا که تموم شد گفت مامان بریم انتهای پارک اونا که دارن میرقصنو ببینم مام رفتیم موقع برگشتن دیدم همون دوتادختر رفتن پشت دستشویی و دارن از هم لب میگیرن و همدیگرو لمس میکنن، واقعا حالم بد بدترش این بود منو دیدن و به کارشون ادامه دادن😣 خیلی ترسیدم و دو روز تنم میلرزید، آلا یه لحظه دیدشون و متوجه وحشت من شد گفت چیکار میکنن مامان چرا نمیذاری ببینم مگه چیه؟ اون لحظه نمیدونستم چی بهش بگم فقط دورش کردم و گفتم اونجا سرویس بهداشتیه مامان آلودست نباید بریم اونطرف، شما بودین چیکار میکردین؟
مامان رادمهرورادوین مامان رادمهرورادوین ۳ سالگی
دوستای عزیز سلام خوبین؟خسته نباشید از همه مسئولیت هایی که دارین
بیشتراز یک ماه از آخرین باری که درمورد افسردگی م اینجا گفتم گذشته توی این مدت روزهای سخت وتلخی رو گذروندم،با تمامووجودم با افسردگی م جنگیدم یه مدت بهترشده یودم ولی به صورت یویویی حال بدم کم و زیادمیشه،ازهمه شمایی که برام کامنت میذاشتین ممنونم با اینکه دکترغددگفته بوددارونخورولی چندتایی آرامبخش خوردم جرات نکردم برم پیش روانپزشک که داروبگیزم اینجورکه پیداست یکی با این وصع من بایدداروی زیادی بخوره وامکان داره گیج و خوابالوبشه که خب اگه اینطوربشه کسی نیست که از بچه هام مراقبت کنه شوهرمم که زخم زبوناش بیشتر از این میشه،تازمانی که خودمومشغول میکنم تقریبا اوکی هستم وگرنه انگاریکی مدام توی سرم حرف میزنه،چرا دومی رو آوردی،تومادربی لیاقتی هستی چرا دومی رو کمتردوست داری،تواز عهده نگهداری اینا برنمیای.تو یه بی مغزعوضی هستی همه ازت فراری ان، بچه هارو افسرده کردی،توی زندگی ت هیچی نشدی،کسی دوستت نداره،بچه ت حتی تورو برای شیرخوردن نخواست واین فکرا ولم نمیکنه،دل ودماغ خرید ندارم دوست ندارم خودمو توی آینه نگاه کنم بیشترشبا باگریه میخوابم مگه اینکه گوشی دستم بگیرم اینستاگردی کنم تا خوابم ببره،به شدت فراموشکارشدم،خیلی سعی میکمم به خونه زندگی م برسم، مثه قدیما منظم غذامیپزم و دم به دقیقه قربون صدقه بچه هامیرم اما احساس میکنم نمیتونم بچه هارو نگه دارم از تنهاموندن باهاشون وحشت دارم میگم اگه یکی شون گریه کنه من چیکارکنم،دوست ندارم برم جایی مخصوصا جمع خانوادگی ادامه درکامنت
مامان رادمهرورادوین مامان رادمهرورادوین ۳ سالگی
سه شبه جوشن کبیر میرسه به یا رازق طفل صغیر ، انگار یکی خنجر میزنه به فلبم
آخه چرا من نباید بتونم به رادوینم شیر بدم خدایا
حالا کم خودم غصه دارم شوهرمو مادرم میگن چون دلت میخواست این دخترباشه و نشده ،کفرنعمت کردی خدا نعمت شیردادنو ازت گرفته
یعنی هیچ کس دیگه توی این دنیا نبوده که یه مدت از جنسیت بچه ش ناراحت باشه؟ من اون روزا هم که ناراحت بودم جونم برای این بچه توی شکمم در میرفت یعنی واقعا خدا میحواد منو اینطوری تنبیه کنه؟ اینقده به درگاهش گریه کردم ، نذر کردم امامارو واسطه کردم هرچقدر دستم رسید کمک کردم ، خب خودخدا آرزوی دختروگذاشته بودتوی دلم ،من که خیلی وقته با تقدیرش کناراومدم توی همه روزایی که این بچه توی شکمم بود از خداخواستم فقط سلامت به دنیا بیادوشادزندگی کنه ،حالا حقمه اسن حرفارو هم بشنوم😔😔امروز هرچی سعی کردم نتونستم از سینه م شیربگیرم مثه روانی هاشدم از غروب تا الان، من هنوز امیددارم بتونم شیربدم نباید شیرم خشک بشه