۱ پاسخ

ماساژ رحمی‌خیلی خوبه،ولی دونفری واس منو فشار داذن تا مدت ها فک میکردم واس نافم اتفاقی افتاده اونقدر ک درد داشتم

سوال های مرتبط

مامان جوجه مامان جوجه روزهای ابتدایی تولد
مامان ملورین🎀 مامان ملورین🎀 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین ۳ نیکان اقدسیه :
دیگه یکی دو دقیقه گذشت و ی چیزی زدن توی سرم ارام بخش بود فکر کنم کلا یکم گیج شدم خوابم گرفته بود ...بعد چند دقیقه من گفتم شاید میخواد شیکممو باز کنه تازه ..که یهو صدای گریه ی دخترم اومد دکترم گفت ماشالله چه موهایی دارههه ملورین خانم .
منم یهو زدم زیر گریه ینی انقدر لحظه ی عجیب و قشنگیه که نمیتونم حسمو توصیف کنم اون لحظه حس کردم مادر شدم تازه تا اونموقع حسی نداشتم ...ینی قلبم کنده شد تا اخر عمرم براش فقط با صدای گریه اش
..بعدش پرستار گفت نترس ما بچرو میبریم میشوریم میاریم پیشت گفتم باشه تا بیارنش ی امپول بهم زدن من یکم پیج شدم یهو یکی گفت اینورو نگاه کن دیدم دخترمو اوردن کنار صورتم وایی منو میگییی گریههه هی قربون صدقش میرفتم بچمم ارومههه ارومم صورتشو گذاشت روی صورتم تمام دردایه ۹ ماهم رفت توی ی لحظه .
بعدش بردنش لباس تنش کنن به منم هی امپول اینا میزدن توی سرم .گیجه گیج بودم دیدم حالت تهوع گرفتم گفتم من دارم بالا میارم گفتن سرتو بگیر سمت راست بالا بیار نرماله از استرسه و اینا بعدش بالا اوردم حالم خوب شد خودشون تمیز کردن چون ناشتا بودم و مشکل معده هم دارم چندین ساله فقط اب بالا اوردم یا نمیدونم اسید معدم بود ...
بعدش فقط شنیدم دکترم گفت تموم شد فقط پانسمان کنه بری ریکاوری با من کاری نداری گفتم خدا خیرت بده دکتر دستت درد نکنه خداحافظی کردم ...
بعدش اومدن برداشتن این پارچه ی روم رو دو نفری گذاشتن منو روی ی تخت دیگه پتو کشیدن روم بردن ریکاوری ..
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۱ ماهگی
#پارت دهم .توی مسیر اتاق عمل بابتمو مامانم امدن و بهم گفتن نگرلن نباش پسرم اشک میریخت و خواهرام صلوات میدادن و شوهرم باهام تا دم در اتاق عمل امد اونجا سرمو بوسید و من رفتم داخل و بعد کلی سوال و نوشتن جوابا و کلی از این تخت به اون تخت منو بردن رو تخت عمل و دکتر بیهوشی یا لبخند امد و کلی یربه سرم گذاشت و منو خم کردن و امپولو به نخام زدن و گفتن نگران نباش الان پاهات گرم میشه و من حس کردم پاهام دارن سر میشن یهو یه فشاری از نوک پام تا قفسه سینه ام حس کردم یه حس خیلی بد تنگی نفس بهم دست داد و حس کردم دارن از پاهام منو سمت بالا می کشن و بعد پارچه سبز رنگو جلوم زدن و منکه فقط می خواستم سلامت بودن بچه هامو بفهم با نفسای عمیق خودمو اروم کردم دکترم با دستیاراش امدن و دکترم با مهربونیش ارومم کرد و دستیارش کنارم ومند و دکتر بهم گفت نترسیا می خوام فقط معاینت کنم و عمل رو شروع نمی کنم ولی چند دقیقه بعد صدای پسرمو شنیدم و فهمیدم که شکممو بریدن و بچه رو در اوردن پسرمو اوردن کنار صورتم و بوسیدمش و بعد دیدم باز شروع کردن به کشیدن و اینبار دکخترمو در اوردن ولی اون ساکت بود ترسیده بودم ولی بعد از دن به پاش صدهی گریه اش امد دخترمم اوردن و بوسیدمش و دکتر بهم گفت یکم بخواب ولی من اصلا خوابم نمی امد و اونا منو بخیه زدن و دوختن و پرستارا بچه هدرو بردن که لباس ببوشونن
مامان همتا مامان همتا ۳ ماهگی
تجربه سزارین (4)
بعد همش گریه میکردم و مامانمو صدا میزدم خیلی حس بدی بود همون به هوش اومدن خیلی تجربه بدی بود .دیگه باز دوباره انگار بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو ریکاوری ام و همچنان دارم گریه میکنم و میلرزم و مامانمو صدا میزنم .پرستار رو دیدم داره سینمو داره دهن بچم میکنه بچمو ندیده بود به پرستار گفتم بچم سالمه گفت آره گفتم ببینمش نشونم داد اما من چیزی ندیدم برام تاز بود بعد بچمو گذاشت اونطرف من همش میلرزیدم و چشام و باز و بسته میکردم بعد پرستار بخش اومد گفت فشارش بالاس من اینجوری نمیبرمش فشارشو بیارین پایین .که دکتر بی هوشی اومد یه آمپولی تزریق کرد که هم فشارم اومد پایین هم لرزشم قطع شد بعد که فشارم کنترل کردن دیدم دکتر بیهوشی یه چیزی آورد پرستار گفت مگه پمپ دردم داره دکتر بیهوشی گفت آره پمپ درد خواستن من هم از همه جا بی خبر گفتم حتما رایگانه و به همه میدن که پمپ درد رو دکتر بیهوشی گفت هر ۱۰ دقیقه این دکمه رو بزن .بعد من و بردن تو بخش در بخش رو که باز کردن مامانم و مادر شوهرم و شوهرمو دیدم .تا دیدمشون شروع کردم به گریه کردن .همشون باهام اومدن تو اتاق پرستار با کمک مامانم و شوهرم من و گذاشتن رو تخت مامانم بنده خدا گریه میکرد دستامو بوس می‌کرد منم گریه میکردم شوهرم پیشم بود خمش بوسم می‌کرد باهام صحبت می‌کرد بعد بچمو و آوردن و همشون دیدنش و خودمم دیدم که وقتی دیدمش یه حس سردرگمی داشتم حسی بهش نداشتم همش میگفتم چرا حس ندارم به بچم یعنی من مادر شدم 😭
مامان ایلیا💜 مامان ایلیا💜 ۳ ماهگی
زیر عمل فقط داشتم خدارو صدا میزدم و گریه میکردم دکتر گفت چرا گریه میکنی؟مگه صدای گریه اشو نمیشنوی؟حالش خوبه داره گریه میکنه دیگه گفتم سالمه؟گفت آره چرا نباشه فقط کوچولوعه🥹پسر من با وزن ۹۵۰ گرم بدنیا اومد اندازه عروسکه🥹بچه رو بردن ان آی سیو منم بردن ریکاوری و کم کم بی حسیم رفت و دردام شروع شد ولی من فقط واسه بچم گریه میکردم چی از زایمانم تصور کرده بودم و چی گذرونده بودم....زمین تا آسمون با هم فرق داشتن ولی بازم شکر..یکساعت رو ریکاوری بودم و بعد منو آوردن کنار یه تخت دیگه که ببرنم بخش و بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!!بلندم نکردن بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!! و من مردم تا اینکارو کردم یکساعت از عملت گذشته تقریبا بی حسیت رفته و باید همچین کاری بکنی!!با اون تخت آوردنم بخش و بردنم تو اتاق و دوباره کنار تخت گفت خودتو بکش رو تخت!اصلا به همراهام زنگ نزده بودن که من اومدم بخش و بیان کمکم کنن یا حتی خودشون همچین کاری بکنن..و من بخاطر بچم تحمل کردم چون اونجا برای بچه های نارس بهتر از جاهای دیگه بود🙂نیم ساعت گذشته بود و تازه به خواهرم اطلاع دادن من اومدم بخش و من زار زار از دوری بچم گریه میکردم چون نمیدونستم حالش چطوره چون ندیده بودمش(ادامه تاپیک بعد)
مامان گردو🩵(رهام) مامان گردو🩵(رهام) ۱ ماهگی
پارت سوم...
پمپ دردم دکترم تو اتاق عمل گفت نمیخواد بذاری و خوب نیست و همون شیاف خوبه و منم چون خیلی دکتر خودمو قبول داشتم به حرفش گوش کردم پمپ دردو لغو کردم
از بخیه زدن و اینام هیچی نفهمیدم ماساژ رحمیم دکترم چندبار تو بی حسی انجام داد که اونم هیچی متوجه نشدم خداروشکر تا بعدش که بردنم ریکاوری.
بعد من دوتا خانوم دیگه هم آوردن و منتظر بودم همونطور که دیدم بچه های اونارو آوردن ولی پسرمنو نیاوردن.دلم داشت آتیش میگرفت که یهو یه پرستار اومد گفت پسرتو بردن بخش نوزادان بخاطر اینکه ریتم تنفسیش تند بوده باید تحت نظر باشه.بدترین حال عمرم بود واقعا باورم نمیشد شوک فقط پرستارو نگاه کردم وقتی رفت بعد چند دقیقه تازه فهمیدم چیشده و شروع کردم گریه کردن حتی رو تخت نیم خیز شده بودم دنبال بچم میگشتم خیلی حس بدی بود که یه پرستار دیگه اومد یکم دلداریم داد گفت هیچی نیست دو ساعت دیگه پسرتو میارن من دیدمش سالمه مشکلی نیست نترس و ...
گفتم به شوهرم گفتین؟بازهمون پرستار اولیه اومد گفت نه به شوهرت بگیم که سکته میکنه از ترس واقعا خیلی پرستار بیشعوری بود اون یه نفر که به پست من خورد و اینقدر بد بهم خبر داد از اون طرف میشنیدم که از دم در شوهرم همش داشت حال منو بچه رو از پرستارا میپرسید ولی راش نمیدادن بیاد داخل و همون پرستار بیشعوره برگشت گفت بهش بگین شرایط نداره بعد اومد بهم گفت اتاق خصوصی میخوای گفتم اره برگشت گفت تو که فعلا نوزاد نداری اتاق خصوصی میخوای چیکار حالا برو بخش هروقت بچتو آوردن بگیر
مامان آدرین مامان آدرین ۳ ماهگی
پارت ۲
بعدش خوابیدم روی تخت لباسمو پرده کردن سرم و دستگاه فشار وصل کردن من پاهامو از زانو ب پایین تکون میدادم فهمیدم دارن شروع میکنن گفتم دکترمن سرنشدم گفت الان شروع نمیکنیم ک نیم ساعت دیگه دکتر بیهوشی هم هی سئوال میپرسید ک اسم خودت چیه و ....
ک یهو حس کردم ۲ بار رو معدم فشار اومد صدای پسرم اومد
خیلی حس خوبی داشتم
بردنش تمیزش کردن اوردن گذاشتن رو صورتم بهترین لحظه عمرم بود🥲
بعدش دیگه ک داشتن بخیه میزدن فقط دوست داشتم تموم شه باز ببینمش
اصلا هیچ ترسی نداره حین عمل خیلی حس قشنگیه
ماساژ رحمی دادن ۲ بار درد نداشت فقط یه حس حالت تهو یه حسی ک انگار معدت اومده تو دهنت داشتم اونجوری بود بعدش بردنم توی ریکاوری اوردن گذاشتن روم پسرمو یکم شیرخورد
بعد ۲۰دیقه رفتیم تو بخش شوهرم جلو در اتاق عمل بود لحظه ای ک پسرمونو دید خیلی قشنگ بود (من دوست داشتم میشد هرموقع دلتنگ اون لحظه ها شدی دوباره ببینیشون)😊😊
رفتم تو بخش و مامانم و شوهرم اومدن پیشم پرستار اومد لباسمو عوض کرد
سری داشت کم کم میرفت من کلافه شدم
مامان aylin🎀 مامان aylin🎀 ۱ ماهگی
مامان 𝑨𝒍𝒊🧸 مامان 𝑨𝒍𝒊🧸 ۳ ماهگی
🌸تجربه سزارین پارت پنجم🌸
همون موقع به خانم پرستار گفتم و اومدن دوتا شیاف هم برام گذاشت تا ساعت چهار اینا که وقت ملاقات تموم میشد با خانواده ام سرگرم بودم در اون حین بیحسی ام کامل رفت وقتی همه رفتن دردم شروع شد اما اونقدر که میگفتن و شنیدم بودم زیاد نبود واسه من مثل درد پریودی بود اما من پریودی های دردناکی هم داشتم خلاصه درد غیر قابل تحملی نبود با شیاف و سرمای که بهم وصل میکردن من اوکی بودم.خب شاید ساعت ده شب و باید یک چیزی میخوردم و از تخت میومدم پایین که قسمت سخت سزارین از نظر من فقط اون لحظه ای بود که خوابیده بودم و باید مینشتم لبه تخت این خیلی واسم سخت بود خلاصه با کمک همراهمیم بلند شدم نشستم لبه تخت یکم بابونه و نبات خوردم پرستار اومد سوند رو خارج کن اصلا درد نداشت سوزش هم نداشت من چون از وقتی از اتاق عمل اومده بودم تکون نخورده بودم و کلا به پشت دراز کشیده بودم موقعی که تکون خوردم و نشستم خون ریزی کردم همین باعث شد شکمم رو فشار بدن چون به دکترم سپرده بودم تو بیحسی انجام بدن که همین کار رو هم کرده بودن اینو یادم رفت بگم موقعی که میخواستم برم پخش از ریکاوری اونجا هم شکمم رو فشار دادن درد نداشت موقعی هم وارد پخش شدم فشار دادن چون هنوز بیحسی داشتم اونم قابل تحمل بود خب داشتم میگفتم چون خون اومد ازم پرستار چند بار شکمم رو فشار دادم خب واقعا دردناک بود اما چند ثانیه فقط دردش میشد
مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۶
بلندشدم دیدم لباسم خیسه گفتم این از کجاس آخه رفتم باز دوش گرفتم خودمو خشک کردم دیدم باز دارم خیس خیس میشم دیدم از بخیه هامه ساعت ۴ صبح بود شوهرم گفت بلندشو بریم ببینیم چرا اینجوریه اینبار بریم یه بیمارستان دور تر ولی بهتر رفتم اونجا بلوک زایمان تا دید منو شکمو دست زد گفت این عفونت کرده شدید باید شکمت باز بشه هر چی زود تر من اینو که گفت شروع کردم گریه و تو سر خودم زدن بدنم ضعف رفته بود و اصلا آمادگی بیمارستان و اینکه شکممو باز پاره کنن نداشتم یچم زیر دستگاه بیقرار من اینجا مادرم بالا سرش بود پرستاره گفت کی عملت کرد گفتم یه دکتری به این اسم گفت اتفاقا ساعت ۸!شیفتش هست میات اینجا ولی من فقط گریه میکردم اومدم فرار کنم گفت اگه بری مساوی با مرگ هست از بس زدم تو سر خودم گریه کردم همه دلشون واسم سوخت رفتم بیرون به شوهرم گفتم بیا تروخدا بریم من نمیتونم عمل بشم باز می‌گفت نه عفونت میزنه جاهایی دیگه من از حرص فقط میزدمش و فوشش میدادم ..‌خلاصه موندم تا دکتر احمق اومد بدون بیحسی بخیه هارو کشید و گفت تحمل کن عفونت خارج کنم من از درد نفرین خودم میکردم که فقط بمیرم خلاصه گفت برو بخش بستری... منو بردن بخش همراه کسیو نداشتم شوهرم رفت خواهر شوهرم آورد منتظر بودم قرار بود بیان هی شکممو بشورن یهو گفتن بیا امضا کن اتاق عمل دکتر گفته هی اینجا تمیزش کنیم از درد میمیری....
مامان کارن👶🏻 مامان کارن👶🏻 ۱ ماهگی
جفتمون و بردن تو یه اتاق پنج تخته و گفتن بخوابین تا سرم واستون وصل کنیم و صدای قلب بچه رو گوش کنیم
بعدش یکم با دختره صحبت کردم گفت من هیچی از عمل نمیدونم بنده خدا هفته اخر دکترشو عوض کرده بود تا سزارینی بشه
ساعت ۷:۳۰ یهو صدام زدن گفتن بیا برو دستشویی که بریم اتاق عمل سرمم و دست گرفتم و رفتن دستشویی اومدم بیرون رفتم ایستگاه پرستاری اخه هیشکی نبود فقط ۳تا پرستار بودن دیدنم خودشون شروع کردن به حرف زدن که یعنی یکم من استرسم کم بشه دکترمم اومد بغلم کرد و گفت نترس هیچی نیس و چشم به هم بزنی تموم میشه
با هم رفتیم اتاق عمل
یه اتاق معمولی بود مثل فیلما نبود
گفتن بشین رو صندلی تا دکتر بیهوشی بیاد
من بودم و اون خانومی که قرار بود بند ناف و ذخیره کنه و دکترم و دوتا پرستار خانوم و دوتا پسر جوون که کادر اتاق عمل بودن
به دکترم گفتم توروخدا بهشون بگو واسم پمپ درد بزارن گفت خب میزارن گفتم اخه میگن نیس
گفت مگه میشه پرستاره گفت اره خانوم دکتر دیگه ممنوع شده دکترم گفت خب اخه عزیزم وقتی ممنوع شده که نمیشه بزاری گفتم اخه بیمارستان مهرگان میزاره به پرستاره گفت همراهشو بهش بگین بره از مهرگان بگیره بیاره
یه لحظه چشمام برق زد😍ولی زهی خیال باطل پرستاره گفت اجازه نداریم پمپ دردم خالی میدن بهشون اگه بدن اینجام که مرفین نیس ما پرش کنیم دوباره وا رفتم🥺
به دکترم گفتم اخه من از ماساژ رحمی میترسم از دردای بعدش میترسم گفت عمل که بدون درد نمیشه ولی خب واست کنترلش میکنن…..
مامان نیک👼🏻 مامان نیک👼🏻 ۴ ماهگی
تجربه زایمان :
پارت ششم
ساعت شیش صبح عمل انجام شد ولی قشنگ متوجه میشدم که دارن چکار میکنن یجاش ک داد زدم معدمو ول کنننن با اون چکار داری من دارم میفهمم چکار میکنی 😂😂میگف پاتو بیار بالا اگه راس میگی ، زور میزدم میدیدم نمیتونم بعد چند ثانیه صدای گریه‌ی نی‌نی رو شنیدم و همه دردام یادم رفت :)
ولی همچنان سگ‌لرز میزدما😂😂
ولی کثافتا نی‌نی رو نشونم ندادن ، فقط صداشو شنیدم ، بردنم اتاق ریکاوری ، نمیدونم چنددقیقه اونجا بودم ، با دوتا پتو روم داشت خوابم میبرد
اومدن ببرنم تو بخش رو تخت بودم یهو چشامو باز کردم مامانمو دیدم🥲
هیچی اومدم خابیدم رو تخت
اومدن گفتن تا دوساعت دیگه بی حسی میره بیرون ازتون
سرتونو تکون ندید
درد داشتید شیاف بزارید
تا هشت ساعت نباید چیزی بخورید بعدشم فقط مایعات
بعد دوازده‌ساعتم سند رو درمیاریم
همه چی خوب بود ، سرحال بودم
بی حسی زود ازبین رفت و به حالت اولیه برگشتم
درد خیلی نداشتم اصلا ولی چارساعت یبار شیاف میزاشتم
بعد ده ساعت اومدن سند رو دراوردن و من بلند میشدم هرچندساعت یبار ده دیقه راه میرفتم که توی زود سرپا شدنم تاثیر داشت ..
مامان الماس💎کوچولو👶 مامان الماس💎کوچولو👶 ۲ ماهگی
#تجربه #زایمان #سزارین
مامان الماس کوچولوخیلی خیلی خیلی راضی هستم از سزارین
من بردن نوار قلب اول گرفتن از من بچه
بعد پرونده تشکیل دادیم
بعدش سوند وصل کردن فقط اولش درد داشت که سوزش داشتم بعد خوب شد
اما دردش داشت گفتم آی مامانی😂 پرستار گفت خودت مامان شدی مامانت صدا میکنی
خلاصه من ل خ ت بودم بعدش من لباس اتاق عمل تنم کردن،
با ویلچر شوهرم مادرم و مادر شوهرم خدافظی کردم رفتم تو اتاق عمل رو تخت اتاق عمل دراز کشیدم
یهو ی ترس کوچیک ی استرس کوچیک اتاق عمل دیدم اومد سراغم اما دکترم پرستار صبت میکردن باهام اروم شدم
خلاصه دیگ پسر پرستار جوان دوتا آمپول زد ب کمرم درد نداشت
بعد بی حال بی حس شد بدنم دستام بستن پرده کشیدن هی صبت میکردن اسمش چی میزاری گفتم محمدجواد یک دکتر دیگ بود با دکتر خودم که گفت عه اسم من میزاری اولین پسری که این اتاق عمل اسم من گذاشتن ،و گفت انشالله مثل من دکتر بشه و خندیدن همه
و من ت حال هوای بیحالی بی حسی و هیچی نفهمیدم چخبر هس چون هی چشام باز میشد بسته
و من آوردن ت اتاق دیکاوری لبام خشک بود و فقط لب خوانی میکردم ب پرستار مرد گفتم لبام خشک من آب داد ت قطره لبم خیس بشه بعد پرستار زن اومد بچه آورد با پتوش، سینه ام داد ت دهنش یکم خورد دیگه من بازهم همونجا بودم بعد دیگ شوهرم صدا کردن منو رو تخت دیگ گذاشتن بچه وسط پام گذاشتن بردن ت بخش داداشم شوهرم غیب شدن  رفتن واسم گل شیرینی خریدن و شوهرم منو بوسید دستش رو سرم کشید یکم دیگ بودن و بعد  رفتن خونه من نه شیاف گذاشتم درد فقط یکم دارم خداروشکر خوبم ، دیگه الانم بخش هستیم تا صبح ببینیم کی مرخص میکنن