۴ پاسخ

سنش کمه معلومه بلد نیست یادمیگیره
زود نمیگیری؟

سه روز سه شب که بگذره دیگه یادش میره روزا ببرش پارک سرگرم بشه

یسال و نیم چه میدونه حق تقدم چیه ولش کن بزا رد شه😄 خدایی ازشیر گرفتن خیلی غم داره منم خیلی ناراحت میشدم اما کم نیوردم . یکسال و نه ماهگی شروع کردم

چند روز طول میکشه تا از سرش بیفته ولی واقعا غم انگیزه. منم سر پسرم بااینکه خیییییلی از شیردادن خسته بودن ولی پا به پاش گریه کردم آخرین بار که تو خواب بهش دادم تا سینم تخلیه شه تا خود صبح گریه کردم. ولی بعدش واقعا آدم به زندگی برمیگرده انگار. 😃
انشالله بسلامتی و راحتی هرچه تمام تر شمام بگذرانید این دوره را😍

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۶....
بهنام دوباره شروع کرد به اینکه باید دوباره بچه بیاریم.....
راستش خودمم دلم می‌خواست یه بچه دیگه بیارم و دخترم تنها نباشه....
درسته هدیه بود ولی خب قرار نبود که تا همیشه پیش من باشه....
بعد از چند ماه دوباره باردار شدم و این سری بچه پسر بود....
متاسفانه توی بارداری افسردگی گرفتم.....
و بعد از زایمان هم که افسردگی بعد از زایمان خیلی شدید گرفتم.....
روزام فقط با گریه می‌گذشت.....
هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرشوهرم رفت.....
گاهی به خودم می‌گفتم چرا بچه رو دادم به زن داداش....
دیگه به حدی رسیده بودم که مه از دستم داشتن عاصی می‌شدن.....
بهنام منو برد پیش یکی از بهترین روانپزشک‌های شهر....
و اون تایید کرد که من دچار افسردگی شدم.....
هر روز بیشتر از ۵ تا قرص می‌خوردم....
و تا قرصا رو می‌خوردم خوابم می‌برد.....
دیگه مسئولیت بچه‌هام بر عهده زن داداش بود....
از هر دو تا بچه مراقبت می‌کرد....
حس میکردم دوباره بهنام سرو گوشش می جنبه....
اما کاری از دستم ساخته نبود....
چیکار میکردم.....
حتی حوصله بچه هامون نداشتم.......
زن داداش حسابی بهم رسیدگی میکرد...‌‌
مامان آیلین مامان آیلین ۴ سالگی
سلام شبتون بخیر،یه بار قبلا سوالمو مطرح کردم ولی دو نفر بیشتر جواب ندادن خواهش میکنم اگه تجربه ای دارین کمکم کنین. دخترم خیلی خجالتیه از اول همون خجالتی بود ولی با خانواده خودم خیلی خوب بود تا سه سالگی وابسته مامانم بود تو یه جمع که وارد می‌شدیم اگه مامانم اونجا بود زودی میرفت بغلش یا اینکه با خواهرم تو یه ساختمونیم همش میرفت خونه اونا و با بچه هاش بازی می‌کرد شب به زور برا خواب میاوردیمش اگه اونا مهمون داشتن اوایل خجالت می‌کشید بعدا یخش آب میشد به بازی ادامه می‌داد جوری با دامادمون جور بود که از سر و کولش بالا میرفت ولی آلات مدتیه اصلا خونشون نمیره کلا همه جا حتی خونه مامانم می‌چسبه به من وقتی بلند میشم زودی از لباسم میگیره و دنبالم میاد دیروز به زور راضیش کردم که خونه خواهرم بمونه با پسرش بازی کنه خودشم دوست داشت بمونه ولی همون که شوهر خواهرم اومده بود شروع کرده بود به گریه یعنی همه جا اینکارو میکنه برا چیزای خیلی بیخود گریه میکنه از توجه اطرافیان بیزاره تو جمعا خجالتی بودنش خیلی خیلی شدید شده اصلا با بچه ها ارتباط نمیگیره حتی با باباش هن جایی نمیره و میگه مامان هم بیاد درحالیکه قبلا میرفت و چند ساعتی ازم دور میموند
مامان شکوفه های سیب🌸 مامان شکوفه های سیب🌸 ۴ سالگی
دیشب برای من شبِ خیلی سختی بود ...
پسرم برای خواب ظهر مقاومت میکرد و بخاطر این فصل از سال فکر کنم طبیعی باشه اما شب ها رو برای من تبدیل به کابوسی واقعی میکنه !

بعد از خوردن ی کوچولو شام بد قلقی هاش شروع شد؛ بهانه های مختلف که من تا جای ممکن باهاش کنار اومدم ، از اینکه میخواد شامپوی جدیدی که غروب خریده رو توی حموم امتحان کنه (درصورتی که ظهر حمومش داده بودم) تا درست کردن پوره ی کدو حلواییِ دارچینی به جای شام و این اواخر خوندن بارها و بااارها کتاب های مختلف و جواب دادن به سوالهای بی پایانش ....
در تمام این مدت داداش کوچولوش یا توی بغلم بود یا روی پام ..‌موقع حموم بردن پسر بزرگم به عمه ش زنگ زدم و اومد داداشش روسرگرم کرد تا ما بعد از کلی بازی از حموم برگشتیم .

ساعت ۱۰ شب شد و پسرم رو بسختی خوابوندم . حالا هر دو خواب بودن و سکوتی دلچسب به خونمون حاکم شده بود . همین که چایی اوردم که با همسرم بخوریم (تازه رسیده بود ) که پسر کوچیکترم بیدار شد و بیقراری هاش شروع شد در حدی جیغ میزد که داداشش رو هم بیدار کرد و این بیداری تا ساعت ۳ صبح ادامه داشت و خوابش نمیبرد اصلا ...و من با اینکه پریود بودم و خونریزی زیادی داشتم در تمام این مدت بازهم کتاب خوندم بازی کردم و وووو....
مابقی اش پایین