سزارین ۳
نشستم رو ویلچر و همه چی به سرعت گذشت دیدم رسیدیم اتاق عمل .از همون درد سوند که بدنم منقبض بود و استرس داشتم خیس عرق شده بودم خیلی وحشت کردم اول اما بعد که دکترمو دیدم یکم بهتر شدم.گفتن بشین رو تخت دکترا و دستیار بیهوشی اومدن گفت یه سوزن ریز می‌خوایم بزنیم پشتت تکون نخور تا جایی که میتونی خم شو با صورتت...اصلا درد نداشت اون آمپول بی حسی.بعداز چند ثانیه پاهام داغ شد و دراز کشیدم.همه آماده شدن و جلوم پرده کشیدن.به دکتر گفتم دارم حس میکنم.گفتن خب حس داری اما درد نداری عین دندون پزشکی.همه اش صلوات می‌فرستادم و نفس عمیق می‌کشیدم اما انگار واقعا داشتم میرفتم اون دنیا.همه اش منتظر صدای دخترم بودم .۱/۱۹ ساعت یه ربع به شیش بعداز ظهر رستا خانم صدای گریه اش اومد و من یه نفس راحت کشیدم همه ی اتاق عمل تبریک میگفتن یکی میگفت وای قدش بلنده یکی میگفت وای چشاش بازه.تمیزش کردن آوردن کنار صورتم خیلی حس قشنگی بود. چشماش کامل باز بود داشت فضولی میکرد 🥺😂 بوسش کردم و بردنش

۳ پاسخ

من از درد سوند داشتم میمردم وقتی بی حس شدم‌انگار دنیا مال من بود🥲🤣

ای جانم😍

خیلی حس خوبیه درکت میکنم

سوال های مرتبط

مامان 🩵🩶💙محمدرضا مامان 🩵🩶💙محمدرضا ۶ ماهگی
آنژیوکت رو بد جا زد و اولش از آرنج دستمو نمیتونستم خم کنم ، بعدشم که خم میشد خون برمیگشت تو سرم🤕
بعدش سوند رو آوردن، سوند هیچ دردی نداشت فقط یه سوزش کوچولو و یه حس بد که همش فکر میکنی میخواد دراد😑🤕
ساعت یه ربع به یازده با ویلچر اومدن ، بردنم اتاق عمل ، مامانم و خواهرم و خواهر شوهر موندن تو اتاق و ازم خدافظی کردن🥹 و همسرم تا در اتاق عمل اومد🥺 هیچ استرسی نداشتم ، شب نخوابیده بودم چون داشتم آشپزی میکردم برا چند روز ، حسابی خوابم میومد😴جلو در اتاق عمل هم باز فشارمو و ضربانمو چک کردن و چند تا سوال پرسیدن ، بعدش بردن اتاق عمل شماره ۱۱ ، نشستم رو تخت ، تا دکتر خودم بیاد ، دکتر بی حسی گفت خم شو جلو ، آمپول بی حسی رو زد به کمرم درد نداشت ولی باز یه حس خاصی داشت ، یه فشاری به کمرم میومد که یکم‌ ناخوشایند بود ، بلافاصله کمک کردن دراز بکشم و پاهام داغ شدن و دیگه نتونستم تکونشون بدم! دکترم اومد ، اول شروع کرد جای عملو ضدعفونی کردن و بهم‌گفت که نترسم داره ضدعفونی میکنه و متوجه میشم، بعدش گفت که میخوام عمل شروع کنم آماده ای؟ گفتم یس😁😎 از سقف نور چراغ یه جوری بود که دیده میشد دکتر داره چیکار میکنه😮😵‍💫
مامان ملوری🦢 مامان ملوری🦢 ۱ ماهگی
#تجربه سزارین

زایمان من اختیاری بود با اینکه زایمان دوم بود ولی زیر میزی دادم
روز زایمان خیلی استرس داشتم با همسرم و خواهرم رفتیم بیمارستان چون مادرم بچه هامون و نگه داشته بود اول همسرم کارای بستری رو انجام داد بعد من رفتم بلوک زایمان لباسامو عوض کردم بهم سرم زدن خیلی از سوند میترسیدم ولی درد نداشت فقط حس بدی بهم میداد مثل کلافگی رفتم طبقه بالا اتاق عمل خیلی ترسیده بودم سردمم بود بعد از پرسیدن چندتا سوال مثل گروه خونی و نداشتن بیماری بردنم اتاق شماره ۲ البته من فیلمبردارن داشتم و مدام از همه جام داشت فیلم و عکس میگرفت🤣نشستم روی تخت اتاق عمل اومدن برام امپول بی حسی بزنن یه لحظه حس کردم برق از توی پام رد شد به ثانیه نکشید بی حس شدم اون حس بد سوندم از بین رفت واقعا اونقدر درد و ترسی که میگفتن نداشت سریع خوابوندنم روی تخت یه پرده کشیدن جلوم از ترس شروع کردم به گریه کردن ولی همه دلداریم میدادن که نترس چیزی حس نمیکنی واقعا هم چیزی حس نکردم فقط انگار یکی داشت شکممو ناز میکرد حس خوبی داشتم یه دفعه صدای گریه دخترم اومد وای بهترین لحظه عمرمو برای بار دوم تجربه کردم اوردنش پیشم کلی بوسش کردم بعد از بخیه شکممو دوبار فشار دادن که بازم دردی حس نکردم بعد بردنم ریکاوری بعد از ۱۰ دقیقه بردنم توی اتاقم تا ۸ ساعت باز ناشتا بودم فقط سرم بهم میزدن بعد از ۸ ساعت گفتن مایعات فقط بخور بعدم اومدن سوندمو کشیدن من بلند شدم راه رفتم اولین بلند شدن واقعا یکم درد داشت ولی قابل تحمل بود
مامان دو جوجه🥺 مامان دو جوجه🥺 ۵ ماهگی
یکم استرس گرفتم و ته دلم لرزید فکر نمیکردم اولین نفر برای عمل من باشم داشتم از اتاق می‌رفتم بیرون که دکترمو ایستگاه پرستاری دیدم پرونده ها رو نگا میکرد
منو دید یه لبخند مهربونی زد گفت آماده ای بلاخره موعدش رسید گفتم استرس دارم گفت نترس بابا مگه میخوایم چیکارت کنیم برو که زودی میام یکم دیگه دوقلوهاتو بغل میگیری بهش ک فکر کردم یکم انرژی گرفتم و از استرسم کم شد😍😂
با همسرم و خانواده خدافظی کردم و دنبال ماما رفتم اتاق عمل
رفتم داخل کلا استرسم ریخت
چن تا از پرستارای اتاق عمل اومدن باهام حرف میزدن و سوال میپرسیدن واقعا خیلی خونگرم و با اخلاق بودن خداییش حال میکردم 🤭😅
یکم منتظر نشستم تا دکتر بیهوشی و دکتر خودم بیاد
ساعت اصلا نمی‌گذشت فقط میگفتم تا اینجاشو که اومدم بقیه شو هم خدا کمک میکنه
منو بردن رو تخت اتاق عمل و همه چی رو آماده کردن سوند رو تو بیحسی زدن
دکتر خودم و دکتر بیهوشی اومدن بالا سرم
ترس اینو داشتم اگه آمپول بی‌حسی بزنن بیحس نشم بعد شکممو پاره کنن چی😣😄
گفتن خم شو و آمپول رو زدن آمپولش اصلا درد نداره ولی وقتی تزریق می‌کنه انگاری برق بهت وصل میشه و پات یکم تکون میخوره
کم‌کم پام گرم شد و گر گرفتم دکتر بیهوشی گفت هر دوتا پاهاتو ببر بالا سعی کردم پاهامو ببرم بالا ولی اصلا تکون نمی‌خورد خیالم راحت شد
سریع پرده رو جلوم کشیدن و شروع کردن
تا حالا اتاق عمل نرفته بودم همه چی شیک و پیک بود 😂
تصورم از اتاق عمل یه چیز دیگه ای بود فکر میکردم منو اتاق دیگه ای میبرن😆
مامان 🧸 اهورا 🍫 مامان 🧸 اهورا 🍫 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین»
سلام ب همه🥹🖐️
منو اهورا اومدیم تجربه زایمان سزارین براتون بزارم...
خیلی کلی میگم براتون....
سی و نو هفته بودم ک رفتم برا سز.از همون روز اول از طبیعی وحشت داشتم و با شناختی ک از خودم دارم حق داشتم...
خلاصه رفتم برا سزارین اختیاری با کلی زیر میزی دکترمو راضی کردم ب سزارین از مرحله سوند خیلی میترسیدم ولی اصلا اون چیزی ک فکر میکردم نبود خیلی راحت بود...
اما از بس منو ترسونده بودن وقتی اومد برام سوند بزارع همه بدنم می‌لرزید از شروع سوند گذاشتن تا پایان عمل و حتا بعد از اون همه بدنم استرس گرفته بود مثل بید میلرزیدم..‌
منو بردن اتاق عمل دل تو دلم نبود... آمپول بی حسی اصلا درد نداشت سرمو خم کردن و آروم برام آمپول و زدن پاهام سنگین شده بود خودشون جابه جاشون می‌کردن«سوندمو از بس ک نزاشتم پاهامو قشنگ باز کنه خوب نزاشته بود تو اتاق عمل باز شد و خود دکتر برام گذاشت وقتیکه کاملا بی حس بودم» خلاصه آمپول و ک زدن دیگه بدنم از لرزه وایستاد «من خیلی استرس داشتم و اصلا اوکی نبودم ن از درد ن از چیزی فقط میلرزیدم»
حس ک نمی‌کردم و نمی‌دیدم چون به پارچه سبز جلو چشمم زدن ولی وقتیکه شکممو باز کردن صداش میومد خش خش صدا میداد خلاصه شکممو که باز کردن یه فشار به سینم وارد شد درد نداشتااا ولی حس کردم دارن ی چیزیو ازم جدا می‌کنن خلاصه همون لحظه که سرم سنگین شد اهورام بدنیا آوردن صدای گریشو که شنیدم خود به خود اشگم اومد تو اتاق عمل دوتا پرستار کنار من بودن سعی میکردن منو آروم کنن باهام حرف میزدن مدام میگفتن حالت تهو نداری از این حرفا که نداشتم... فقط لبام رو هم نمیموند از شدت لرز منو 9 بردن اتاق عمل 9 و بیست دقیقه اهورام بدنیا اومد🥹💙🧿
ادامه پارت بعد»»»»
مامان حامی مامان حامی روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارینم پارت ۲
خلاصه رفتیم اتاق عمل هنوز کار مریض قبلی تموم نشده بود بخاطر همین یه ۵ دقیقه تو اون بیرون اتاق موندم
که شوهرم امضارو داد رفت کم کن ترس افتاد به جونم بغض کردم یهو گریه کردم
متخصص بیهوشی که یه پیر مرد بود اومد خیلی جدی پرسید چرا گریه میکنی فکر کردم داره دعوام میکنه ساکت شدم ولی دلداری میداد گفت چیزی نمیفهمی انقدر راحته که هیچ چیزی حس نمیکنی چرا گریه میکنی
بعد اون رفت یه مرد دیگه که تو ریکاوری بود اومد گفت آمپول بی حسی ۳ دهم آمپول عضلانی هم درد نداره دیگه منم استرسم کم شد
یکم اونطرف تر فقط هی صلوات می‌فرستادم و نفس عمیق میکشیدم خیلی استرس داشتم
دوتا پرستاره میگفتن بیچاره سنش کمه ببین چقدر استرس داره دلشون میسوخت😂
باز رفتم اتاق عمل همه دلشون سوخت به حالم😂 میگفتن چند سالته میگفتم ۲۰ آخه اونا هم تهش می‌خورد ۳۰ ۲۵ باشن بعد میگفتن بچه ای و فلان می‌فهمیدم اندازه من بچه دارن
خلاصه رفتم رو تخت دکتر اومد آمپول بزنه سونشو که زد خیلی راحت بود فقط یخورده خود دارو رو زدنی سخت بود اما نباید اصلا تکون بخوری
سریع پاهام کم کم گرم شد
مامان دیار و درسین مامان دیار و درسین روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین ۳
بعد از خداحافظی با همسرم و‌مامانم‌منو بردن اتاق عمل و‌گذاشتن رو تخت اونجا بود که دیگه یکم استرس گرفتم و‌نفس هام تندتر شد دکترمو دیدم داشت با تلفن صحبت میکرد لباس عمل پوشیده بود خلاصه منو از راهروها رد کردن و دکتر بام صحبت میکردو فیلم میگرفت از پشت سر همیشه فک میکردم اتاق عمل به جای خیلی خاص و عجیبه و باید از گیت رد شی😀😅ولی دیدم نه یه اتاق سادس با کاشیهای سبز و یه سری تجهیزات،چند نفری بودن شاید ۶نفر دکتر بیهوشیمم دکتر با تجربه ای بود اینقدر همه چی سریع اتفاق میفتاد وقت نداشتم واس استرس ولی مدام ذکر میگفتم منو‌ نشوندن رو تخت اصلی بتادین زدن به کمرم سردیشو حس کردم یهو آمپول بی حسی رو زدن و‌گفتن تکون نخور یکی از نگرانیام همین آمپول بود ولی دیدم نه واقعا درد خاصی نداشت دردش خیلی ظریف بود و کاملا قابل تحمل به محض زدن آمپول گفتن دراز شو‌ دراز شدم دستامو‌کذاشتن کنار تخت و اون پرده حایل رو وصل کردن و منم مدام ذکر میگفتم و نفسم تند بود…
مامان پرتقال🍊 مامان پرتقال🍊 ۱ ماهگی
📌تجربه زایمان پارت دو
میدونم خیلیدیر ادامشو گذاشتم دیگه ببخشید چون درگیر زردی بچه شدم فراموش کردم بقیه اشو بنویسم
خوب داستم میگفتم که تا صبح نتونستم بخوابم ساعت هفت و نیم دکترم اومد گفت صبر کن اتاق عمل خلوت شه بعد میریم
هر دقیقه برام اندازه یه سال میگذشت ساعت هشت رفتیم تو اتاق عمل یه دختر گفت بشین رو تخت فهمیدم میخواد بی حسی بزنه تو کمرم دراز کشیدم گفتم من میخوام بیهوشی کامل باشم فوبیا سوزن دارم ناخواسته خودمو تکون میدم میترسم گفت خوب باشه بعد دیدم یه پارچه سبز وصل کردن جلوم و یه دستمو به تخت بست داشت اون دستمم میبست حس کردم اینکارا برا بی حسی ها انجام میدم باز بهش گفتم خانوم من بیهوشی کامل میخوام بشمااا گفت باشه عزیزم میدونم و بعد یه ماسک اورد گذاشت رو صورتم بو دود حس کردم داشتم میگفتم چه بوی ب....... که دیگه هیچی نفهمیدم
وقتی بهوش اومدم ساعت 12 بود توی ریکاوری بودم حس کردم یکی داره شکممو فشار میده و همزمان با اون دستش معاینه ام میکنه درد داشت ناله میکردم از درد گفتم نکن زود دستشو کشید و گفتم درد دارم اومدن تو سرمم مسکن تزریق کردن و گفتن که ببرنم تو بخش تخت که به یه جایی میخورد درد تو تنم میپیچید.....