تجربه ی ۲ زایمان سزارین بیمارستان نیکان :
بعد دکتر بیهوشی گفت بیا دراز بکش به پهلو روی تخت و سرتو بگیر توی شیکمت پاهاتم جمع کن توی شیکمت مچاله شدم تا حدودی 😁بعد گفت من میخوام سریتو بزنم ولی اول ی امپولمیزنم پوستت سر بشه ...ینی الکی گفت دید من استرسم زیاده اینجوری گفت بعد گفت اول پاک میکنم پوستتو نترس اصلا .
بعد پاک کرد امپول هم زد اصلا هیچی نفهمیدم فقط دیدم داره یکم داغ میشه یکم کمرم اون قسمتی که داشت پاک میکرد بعد گفت برگرد تموم شد ...گفتم تموم شد ؟گفت اره خدا خیرش بده خیلی دستش سبک بود اصلا نترسید از امپولش هبچ دردی نداره .
بعدش حس کردم کم کم داره پاهام گرم میشه دون دون میشد ...بعدش دکتر زنان خودم اومد لیلا سعیدی چقدر ارامش بخشه اون لحظه کسیو میبینی که بهش اعتماد داری .دستمو گرفت حالمو پرسید با لبخند روی خوش ارومم کرد گفت اصلا نترس استرس نداشته باش اسم دخترمو پرسید و یکم خندیدیم .بعدش گفتم من هنوز سر نشدما اینا چون ترسیده بودم چیزیو حس کنم گفت الان نه اصلا هیچ کاری انچام نمیدم ی ربع دیگه شروع میکنم .اینم الکی گفت من استرسم تموم شه🤣
بعدش گفتم خانم دکتر من استرسم زیاده صدای چیزی بیاد من قلبم میاد تو دهنم میشه اهنگ بزارید موقع عمل ؟
گفت اره چی بزاریم گفتم هرچی دوستدارید ...که دکتر بیهوشیم معین گذاشت 😁🤭ی اهنگ شاده باحال هیچ صدایی هم جز صدای حرف زدن خودشون نشنیدم با اهنگ داشتن میخندیدن و خاطره تعریف میکردن کلا شبیهه اتاق عمل نبود که استرس بگیرید ...
بعد دکترم گفت نازنین میخوام شیکمتو پاک کنم ضد عفونی کنم و اینا لباستم درست کنیمو اینا ولی نترس هیچ کاری نمیکنم الان .گفتم باشه دیگه شروع کرد ی چیزی کشید رو پوستم گفتم حس میکنما من گفت میدونم دارم پاک میکنم با بتادین .

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان نون خامه‌ای مامان نون خامه‌ای ۱ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۲
زیرم زیر انداز انداخت یه عالمه بهم بتادین زد و بهم گفت شل کن و نفس عمیق بکش اولش یکم حس سرما کردم و تمام شد یعنی کاری نداشت اصلا هم اونقدر ترسناک نبود نترسید اصلا من ترسو با وجود سوند یه بار رفتم دستشویی و برگشتم و راحت بودم
اومدن دنبالم بریم بالا برا زایمان دندونام به هم می‌خورد از ترس بردنم یه اتاق که تخت زایمان بود گفتن بشین روش متخصص بیهوشی اومد و باهام خوش و بش کرد بهم گفت اسم دخترت چیه گفتم هنوز نمیدونم گفت پاشو برو انتخاب کن بیا ما بدون انتخاب اسم برا بچه عمل نمی‌کنیم باورم شد داشت اشکم درمیومد که دکترم اومد داخل
انگار دنیا رو دادن بهم تا دیدم گفتم من نمیخوام زایمان کنم برگردونید توروخدا 😂خندید گفت ديگه خيلی دیره نترس و اینا 😂😂
دکتر بیهوشی گفت شل کن میخوام اسپاینال بزنم امپولش و که دیدم قشنگ سکته کردم
دکترم بغلم کرد و گفت سرتو خم کن دوبار امپولش و زد ولی چون می‌ترسیدم نمیتونست بزنه همش میگفت شل کن و نترس بار سوم تونست بزنه
بهم گفت دراز بکش تا دراز کشیدم یه حس گزگز اومد تو پاهام و یه آقای دیگه گفت میخوام بهت خواب آور بزنم تا اومدم بگم نه زد و دیگه هیچی نفهمیدم
آخرای کارشون بود که‌ بیدار شدم دیدم جلو چشمم پرده است گفتم دکترم کو بچم کووو یه لپ گرم چسبید رو گونم و بهم گفتن خوشگل ترین دختره دخترت🥹❤️
مامان ملورین🎀 مامان ملورین🎀 ۴ ماهگی
تجربه ی زایمان سزارین ۴ بیمارستان نیکان :
توی ریکاوری بودم حالم خوب بود داشتم میخندیدم به پرستارا و خداروشکر میکردم فکر نمیکردم انقدر راحت باشه استریم صفر شد یهو گفتم تموم شد دیگه اتاق عمل .
بعدش صدای گریه ی یکی از نوزادا اومد اونچا لودن توی این شیشه ها .
بعدش من به پرستاره گفتم این صدای بچه ی منه ؟گفت اسمت چیه برم چک کنم از روی دست بمدش بعد گفت اره بچه توعه داشت گریه میکرد ...گفتم بیارش شیر بهش بدم گشنشه حتما بعد اوردتش تاانداخت رو سینم گرفت یکم میک زد دیگه ول کرد پرستاره هم گذاشت روی سینم و رفت بچمم ارومه اروم خواب بود مم همش باهاش حرف میزدم با دستام سفت گرفته بودمش ...قلبم رفت برااش ...
بعدش به من گفت اتاق چی میخوای وی ای پی خصوصی یا دو تخته گفتم خصوصی گفت خالی نداریم گفتم وی ای پی گفت اونم گفتن خالی نیست فقط یدونه اتاق دو نفره هست ...
دیگه چاره نداشنم گفتم باشه گفت ولی میسپرم خالی شد جابجا بشی ...
منو اوردن بیرون با بچم روی سینم همونجوری به باباش هم نشون ندتده بودن فقط اونجا ی لرزی افتاد تو تنم که فکر کنم بخاطر خونی بود که از دست داده بودم ...میلرزیدم بعدش ی پرستاره اومد گفت ببینم پانسمانتو که خونریزی نکنی زد بالا لباسمو یکم فشار داد شیکممو که بیوفتم خونریزی تخلیه شه رحمم ...فقط اونجا درد داشت یکم ولی من به دکترم گفته بودم که خالی کنه شکممو بعدش اینجوری فشار ندن انجامم داده بود ولی اینجوری کردن دیگه ...
مامان گوجه سبز مامان گوجه سبز ۱ ماهگی
تجربه سزارين من با دکتر کردجزی😍
یک‌شنبه ساعت 7ونیم صبح بیدارشدم آرایش کردم و آماده شدم باهمسرم و مامانمم رفتیم بیمارستان توراه ازبس که استرس داشتم فقط قرآن میخوندم رسیدم بیمارستان کارای بستریمو انجام دادم دستبندمو بستن ساک بهم دادن و ازخانواده خداحافظی کردم ورفتم با پرستار بردنم لباس اتاق عمل پوشیدم و رفتیم صدای قلب بچمو شنیدیم دکترمو دیدم بهش گفتم من خیلی میترسم دکتر کلی بغلم کرد بهم گفت اصن نترس و استرس نداشته باش ب من اعتماد کن دیگه رفتم تو ی اتاق کوچولو ی تخت اونجا بود بامانیتور واون چراغ بزرگه ک فوبیای من بود😂 من فک کردم میخوان ان اس تی بگیرن ازم دیدم گفت کمرتو بگیر بالا گرفتم و شلوارمو درآورد از رو شکمم تا نوک انگشتای پام بتادین زدن وی پرده کشیدن جلو چشمم دکتر بيهوشی اومد گفت چندسالته تاحالا بیهوش شدی و اینا گفتم ن بعدش ی ماسک گذاشت گفت نفس بکش نفس اول ن دوم دیگه هیچی نفهمیدم باقیشو تایپینگ بعد میزارم فقط بگم من تا اونموقع که دکتر بيهوشی کاسکو گذاشت رو صورتم نمیدونستم اون اتاق کوچیک اتاق عمله بعدش فهمیدم😂
مامان کایان 🩵🚙 مامان کایان 🩵🚙 ۳ ماهگی
زایمان سزارین پارت سوم)
بعدش اومدن داخل اتاق لباس پوشوندن سروم وصل کردن منم خیلی ترسیده بودم میلرزیدم اصلا آمادگی نداشتم ولی وسایل های پسرم و پرونده ام پیشم بودن چون دکتر گفته بود تا تاریخ نامه ام نزدیک بیمارستان بمونم بعدش گفتن دراز بکش سوند رو بزنیم من با گریه گفتم میشه شوهرمو ببینم گفتن آره دراز کشیدم همون موقع کلی اب اومد کیسه ابم کلا پاره شد دیگه سریع نشستم رو ویلچر گوشیمو با طلا هام گرفتن گفتن ما میدیم به شوهرت و نذاشتن ببینم مامانمو و شوهرمو بعدش پرستار برد تا در اتاق عمل از اونجا به بعد یه آقا بود که برد تا در اتاق عمل بعدی که راهش (یه راه رو دراز بود) همون لحظه هم حرف میزد که شوهرت چی کاره اس چند سالته بعدش دیدم وارد اتاق عمل شدم ۵تا پسر بودن همشون ادکلن زده و به خودشون رسیده بودن یه لحظه فکر کردم رفتم عروسی 😂🤣بعدش از رو ویلچر بلندم کردن گذاشتن رو تخت عمل در همین هین دکترم اومد منو دید خندید و رفت من نشسته بودم رو تخت که دکترا هوون پسرا ازم سوال میپرسیدن و میخندون منو بعدش دکتر بیهوشی اومد و داشت آمپول میزد که دکترم اومد نشست آمپول رو زد در همین هی ازم سوال میپرسیدو میخندوندن اصلا درد بیحسی رو نفهمیدم دکترم اومد از دستم گرفت گفت اصلا استرس نداشته باش و به دکتر بیهوشی گفت دخترم از ۳۴هفته هی میگفت می‌خوام زایمان کنم بچه داره میاد گفتم کیسه ابم ترکید گفت پس واسه چیزی که ترکید کاری نمیشه کرد 😂 بعد سریع گفتن دراز بکش گفتم من بی‌حس نیستم دکترم با خنده گفت اورژانسی هارو بدون بی حس عمل میکنم خندیدم بعدش گفت شوخی میکنم الان بی حس میشی
مامان ملورین🎀 مامان ملورین🎀 ۴ ماهگی
تجربه زایمان سزارین ۳ نیکان اقدسیه :
دیگه یکی دو دقیقه گذشت و ی چیزی زدن توی سرم ارام بخش بود فکر کنم کلا یکم گیج شدم خوابم گرفته بود ...بعد چند دقیقه من گفتم شاید میخواد شیکممو باز کنه تازه ..که یهو صدای گریه ی دخترم اومد دکترم گفت ماشالله چه موهایی دارههه ملورین خانم .
منم یهو زدم زیر گریه ینی انقدر لحظه ی عجیب و قشنگیه که نمیتونم حسمو توصیف کنم اون لحظه حس کردم مادر شدم تازه تا اونموقع حسی نداشتم ...ینی قلبم کنده شد تا اخر عمرم براش فقط با صدای گریه اش
..بعدش پرستار گفت نترس ما بچرو میبریم میشوریم میاریم پیشت گفتم باشه تا بیارنش ی امپول بهم زدن من یکم پیج شدم یهو یکی گفت اینورو نگاه کن دیدم دخترمو اوردن کنار صورتم وایی منو میگییی گریههه هی قربون صدقش میرفتم بچمم ارومههه ارومم صورتشو گذاشت روی صورتم تمام دردایه ۹ ماهم رفت توی ی لحظه .
بعدش بردنش لباس تنش کنن به منم هی امپول اینا میزدن توی سرم .گیجه گیج بودم دیدم حالت تهوع گرفتم گفتم من دارم بالا میارم گفتن سرتو بگیر سمت راست بالا بیار نرماله از استرسه و اینا بعدش بالا اوردم حالم خوب شد خودشون تمیز کردن چون ناشتا بودم و مشکل معده هم دارم چندین ساله فقط اب بالا اوردم یا نمیدونم اسید معدم بود ...
بعدش فقط شنیدم دکترم گفت تموم شد فقط پانسمان کنه بری ریکاوری با من کاری نداری گفتم خدا خیرت بده دکتر دستت درد نکنه خداحافظی کردم ...
بعدش اومدن برداشتن این پارچه ی روم رو دو نفری گذاشتن منو روی ی تخت دیگه پتو کشیدن روم بردن ریکاوری ..
مامان پسرک🩵 مامان پسرک🩵 ۴ ماهگی
پارت ۴
زایمان سزارین
.
بردنم تو اتاق عمل و خانوم دکتر و بقیه بچه ها کم کم اومدن و بگو بخند میکردن که استرس من کم بشه . راستی دکترم خانوم دکتر ایلخانی بودن بیمارستان فرمانیه
یکم بعد دکتر بیهوشی اومد یه اقای تقریبا سن بالا ک خیلی مهربون بودن .
اومدن بهم گفتن بیهوشی میخای یا بی حسی که گفتم فک میکنم بی حسی بهتر باشه . گفت اره بهتره پس بی حس میشی فقط باید باهام همکاری کنی که اذیت نشیم جفتمون . یه اقای ذیگ هم اومد بهم گفتن که نفس عمیق بکش تو لش ترین حالت ممکن بشین و شونه هات و بنداز و سرتو بیار پایین .
این کار و انجام دادم و اقاعه شونه هامو گرفت و گفت نفس عمیق بکش . و بی حسی و زدن برام . باید بگم اندازه سر سوزنم درد نداشت . و استرس این موضوع و نداشته باشید فقط تکون نخورید که سردرد نگیرید . بعد این ک بی حسی و زدن گفتن پاهات اگ گرم شد دراز بکش . پاهام که گرم شد دراز کشیدم سریع و دستامو بستن و پرده کشیدن . پرده که کشیدن من انگار حالم از ترس بد شد . و هی میترسیدم بیحس نشده باشم . گفتم خانوم دکتر من بی حس نشدم گفت شدی بعد گفتم ب خدا نشدم گفت الان سوند و وصل کردم فهمیدی مگ ؟ گفتم نه 😁🤣بعد حالت تهوع گرفتم فک کنم اثر بیحسیه بود گفتم دارم بالا میارم دکتر بیهوشی گف سرتو بگیر سمت من بالا بیار ولی الان نمیاری بالا . همون لحظه امپول زد تو سرمم فک کنم برای تهوع بود همون لحظه خوب شدم . دیگ ساکت منتظر بودم . دکتر بیهوشی قربون صدقم میرفت از بچم میپرسید دستشو میزاشت رو سرم هی میگف الان تموم میشه صداشو میشنوی . که یهو صدای گریه اومد 🥲🥺دکترم گفت ایناز اصلااااا شبیت نیسسسس🤣🤣🤣🤣
مامان رُز کوچولو🩷🧿 مامان رُز کوچولو🩷🧿 روزهای ابتدایی تولد
یهو دیدم دکتر وندا یکی از بهترین دکترای یاسوج و استاد همه دکترا ک من زیر نظرشون بودم گفت فوری باید سزارین بشه و طبیعی نمیتونه خلاصه فقط میدونم از تررررررس داشتم میمیرم تو ۵ دیقه هنه چی اتفاق افتاد یهو خودمو تو اتاق عمل دیدم حتی همسرم امضا نکرده و رضایت نداده منو عمل کردن.منو بردن اتاق عمل و ی آقای جوون اومد و منو بردن رو ی تخت دیگه و اون تخته خیلیییی باریک و کوچیک بود و وسطش خالی منو نشوندن رو تخت و ی سری چیزا بهم وصل کردن و اصلا بهم آرامش ندادن آقایی ک اومد برا بی حسی گفتم منو حای دختر خودت بدون و بهم آرامش بده گفتم بی حسی درد داره گفت اره خیلی ک من استرسم بیشتر شد و فقط اون پسر جوونه بهم آرامش میداد میگف نه خلاصه گفتن صاف بشین و سرتو بده پایین و اون پسره هم شونه هامو گرف و دکتر بی حسی اومد و هی ضد عفونی کرد ولی واقعا اصلا نفهمیدم کی بی‌حسی زد واقعا درد نداشت ولی وقتی ک اون موادش میرف داخل میفهمیدی و ی دردی داشت و دردشم از انژیوکت رو دست کمتره یهو دیدم دوتر بی حسی به شدت منو هل دادن جلو و درازم کردن ک لباسم کارامل رف بالا و کل بدنم معلوم شد و خجالت کشیدم.خلاصه ی پرده زدن جلوم و شروع کردن به ضد عفونی ک من کامل حس داشتم و می‌فهمیدم ولی پاهام داغ شد هی میگفتم دکتر من بی حس نیستم توروخدا نزنی دردم بگیره میگف نه عزیزم فعلا ضد عفونی منم کامل حس داشتم و هرکاری میکردن رو می‌فهمیدم ک گفتم دکتر من هنوز حس دارم یهو دوتر گف نترس شروع نشده ک یهو صدای دخترم اومد و من زدم زیر گریه و دخترم و نیاوردن ببینم چون مدفوع کرده بود و ی کم ازش خورده بود خلاصه من ۲ ساعت اتاق عمل بودم و دیگه تموم شد بعدش رفتم ریکاوری و ماساژ شکمی اولی تو اتاق عمل بود و دومی تو ریکاوری و بعدش تو بخش ک واقعا درد داشتتتت
مامان فندقم🤰🏻💙 مامان فندقم🤰🏻💙 روزهای ابتدایی تولد
پارت دو:
یه چیزایی زدن رو سینه و قلب اینا دو تا پرستار هم دو طرفم بودن دکتر اومد نزدیک و گفتن خوبی راحت تر از اونیه ک فکرشو کنی استرس نداشته باش اینا بهتر شدم گفتم دکتر انگار بیحس نیستم انگشتای پام تکون میدادم گفت صبر میکنم با یه انبذک شکممو میگرفت گفت چیزی میفهمی گفتم نه اصلا گفت لباس دکترو تنم کنید و پرده رو بکشین جلوش استرس داشتم شدید نزدیک شد و من بیشتر استرس میگرفتم میگفتم دکتر درد میکنه🤣دکتر شهریور میگفت چی درد میکنه من ک شروع نکردم چقد خندید گفت نترس چیزی نیست دیگه خودمو سپردم به خدا و دکتر برش زد شکممو و با برش فهمیدم استرسم تموم شد دیگه و شروع کرد چهار دقیقه بچه رو کشید بیرون موقع ای صداشو شنیدم بغض گلومو گرفته بود میخواستم منفجر بشم نمیتونستم گریه کنم تو گلوم گیر کرده بود و با این بغض حس تنگی نفس بهم داد گفت اکسیژنو بزن براش و گفت عزیزم خودتو کنترل کن دیگه پیشته صورتشو تمیز کردن بند نافم چیدن و اوردن گذاشتن رو صورتم و آروم شدم حدود کل عمل و بخیه همه چیز ربع تا بیس دقیقه طول کشید و گفت عملت تموم شد دیگه مبارکه یه پسر نازی خدا داده بهت و همه چیزو سریع برداشتن پارچه های خونی و تیغ و اینا رو نبینم چیزی بترسم و ردم کردن ریکاوری
مامان فسقلی مامان فسقلی ۱ ماهگی
تجربه زایمان من پارت نهم
خلاصه من رسیدیم اتاق عمل و من از ویلچر اومدم پایین دکتر برو رو تخت نشستم دکتر بیهوشی اسممو پرسید بعدم من گفتم امپوله درد داره؟ گفت نه اصلا نشونم داد گفتم من میترسم همچنانم گریه میکردم گفت درست بشین و تکون نخور سرتم پایین باشه نترس من چون میترسیدم گفتم یکی از دستم بگیره یه خانم از دست و سرم گرفت امپول بیحسی رو زدن هیچی نفهمیدم اندازه امپول عضلانی درد نداشت بیخود استرس داشتم گفتم وای پاهام داغ شد همونجا خابوندن منو سوند رو زدن میگفتم توروخدا نگاه نکنید خجالت میکشم مردا میگفتن نه نگاه نمیکنیم راحت باش
عملم شرو شد منو یه تهوع گرفت وای نگم هی اوق زدم چیزی نبود گفتن بالا بیار نترس ولی فقط اوق میزدم ب دکتر بیهوشی که بالا سرم بود گفتم اقای دکتر شکممو بریدن؟! گفت نه شکمتو نمیبرن نترس لیزریه گفتم یعنی چه! گفتن این جدیده اومده از رو شکمت بچه رو میاریم بیرون😂چون ترس داشتم شوخی میکرد و بله به ۱۰دقیقه نرسیده بود صدای اقای خوشتیپم اومد قربونش برم ❤️😍گریه کرد منم با اون صدای بلند گریه کردم خداروشکر کردم تو دلم برا کسایی که بچه میخان همون لحظه دعا کردم
گفتم مو داره؟ گفتن بافت میزنی همون لحظه یه پسر کچل گذاشتن سینم😂🥺
گفتم وای چه کوچولو چه کچل گفتم چن کیلوعه گفت وزن نشده هنوز ۳.۵۰۰ وزنش بود بعدا گفتن
اصل ماجرا شرو شد