بچه ها شده تا حالا احساسات متناقض با مادریتون داشته باشین
در حدی که روتون نشه به هیچ کس بگید
امروز من واقعا از دختر ۴ سالم بدم اومد
واقعا احساس کردم حیف این همه انرژی، وقت، هزینه ای که براش کردم
اگه من ده روز هم نبینه ککش نمیگزه
ولی واااای که اگه یه ساعت مادرم رو نبینه
همش ناله میکنع، بغض می‌کنه که دل تنگ مامانی ام
فک کنبن اون روز به من میگه تو کی میری سرکار؟ دوست دارم با مامانی تنها باشم🥺
آنقدر از استراحت خودم برای شاد بودن این بچه زدم، اینقدر با تمام خستگی بردمش اینور اونور
ولی اصلا پیش چشمش رو نمیگیره انگار
من اولویت اخرشم
دیگه تصمیم گرفتم هیچ کاری براش نکنم
اون باشه و مامانم
دختر منم رهاس
حیف این همه زمانی که من از با رها بودنم زدم برای اون
چقدر احساس نالایق بودن و ناکافی بودن میکنم
دقیقا یکیه مثل باباش، گااااااو
همینطور که چند وقته به این نتیجه رسیدم که حیف انرژی ای که برای همسرم حروم میکنم
بعضی از آدم ها لیاقت انرژی دادن ندارن

تصویر
۱۳ پاسخ

فکر کنم به خاطر اینه که پدربزرگا و مامان بزرگا خیلی کمتر از ما بکن نکن میگن. البته به وقت خودش به ماها گفتنا، به نوه که رسیدن روش تربیتی شون تغییر کرده :) دختر منم امروز به من گقت کی شنبه میشه بری سر کار؟ بددن اینکه دلم بشکنه سریع یه لامپ توی ذهنم روشن شد که چرا اینو میگه. پرسیدم چرا دوست داری برم؟ گفت چون دوست دارم پیش مامانی بمونم. گفتم چرا دوست داری پیش مامانی اینا بمونی؟ گفت چون هی بهم نمیگن لباس آستین بلند بپوش :) این جند روز که هوا سرد شده لباس خونه شو تغییر دادم. چون نمی خواستیم دوباره شوفاژ روشن کنیم. خدا رو شکر از امروز گرم تره می تونخ لباس ازادتر بپوشه. گفتم باشه بیا لباس انتخاب کن بپوش. دوید یه تی شرت و شلوارک انتخاب کرد پوشید و خوشحال شد. سختگیری مادربزرگا اصولا کمتره، واسه همین بچه ها دوست دارن باهاشون وقت بگذرونن. خود من بیشتر خاطره های شیرین بچگیم توی خونه و باغ و حیاط مامان بزرگم بوده. به دل نگیر بزرگ تر که بشن همه این حسا تغییر می کنه. دوست داشتن بی قید و شرط خیلی سخته ولی اولین و مهم ترین قدم فرزند پروریه.

گلم این چه حرفیه بچه ۴ ساله چی میفهمه کوچیک نمیدونه چی میگه

قدر مادرتو بدون که میاد پیش بچه هات دستشو ببوس اصلا به این چیزا فکر نکن پسر من امروز یه خانم تو پارک دیده میگه مامان توبره خونه دوست ندارم تو با خاله میخوام برم خونشون خخخ،،،خودمم ناراحت شدم اینو گفت ولی به دل نمیگیرم از بچه ۴ساله ،،توهم ناراحت نباش گلم،،

دقیقا پسر منم همینجوریه مامانمو دوسداره همسرمم خیلی دوسداره ولی اصلا منو دوسنداره براش مهم نیست بود و نبود من حتی از سرکار میام خونه درو باز میکنه اگه باباش باشه میپره بغلش من باشم میگه اه میره میشینه رو مبل اصلا طرفم نمیاد بااینکه پدرش نصف کارا و وقتی که میزارم رو براش نمیزاره

ابروهات میکرو

ببین چند مورده بچه نباید تو را به عنوان پول ببینه و وسیله‌ای برای تامین نیازهای مالیش اینو باید حل کنی دوم اینکه بچه هر تو هر سنی به یکی وابسته است یه بار به پدر مادربزرگ الان بچه شما به مادربزرگش وابسته است سوم اینکه شما بچه دوم آوردی و با اومدن بچه دوم اولی فکر کرده که دیگه دوستش نداری اونم مهرشو برده سمت مادرت حتی اگه خیلی بهش محبت کرده باشی بازم این حس توش ایجاد شده و اصلاً حس جالبی نیست برای اون اون زجر می‌کشه که داره میره سمت مامانت می‌خواد کمبودی که حس می‌کنه رو جبران کنه شما باید یه فکری بکنی یا بری مشاوره انقدر بهش محبت کنی که لبریز بشه البته محبت مدیریت شده‌

چی بگم بچه ها هی اینجورین

چ بد برداشت کردی رفتاراش ها عزیزم پسر من تمام دنیاش مامانمه فقط بخاطر اینکه کارایی ک ما ب عنوان مادر سخت میگیریم و بکن نکن هایی ک میگیم و نمیگن اونجا کاملا آزاد هستن واسه همین دوسشون داره منم از عشقشون فقط عشق میکنم ب نظرم شما از چیز دیگه ناراحت بودی اونم اینو گفته بهمت ریخته اینجوری نگو همه مامان ها گاهی خسته میشن گاهی احساس ناکافی بودن میکنن ولی بلاخره انسان گاهی خطا میکنه

دختر کوچیکتون شبیه خودتون🤩

بعدشم اون بچه الان تو این سن فداکاری های تو و تلاش های تو رو که نمی‌بینه و متوجه نمیشه

هر احساسی هم که الان داشته باشه رو حساب بچگیشه
ولی پدرش نه ، نمیشه گفت رو‌ حساب بچگی

عزیزم شما شاغلی
طوریکه خودت گفتی بچه ها بیشتر پیش مامانت هستن
طبیعیه که به مادرت وابسته تر باشه

واااای عزیزمممم این بچس چی میدونه آخه دختر منم همیشه منو ب باباش ترجیح میده ولی داخل کاراش میشه فهمید ک عاشق باباش هم هس ب رو خودش نمیاره
منم بچم وقتی بابام و مامانم میان حتی دستشویی هم با من نمیاد میگه فقط مامان جون

سوال های مرتبط

مامان کارن مامان کارن ۴ سالگی
سلام مامانا‌.اینجا دیدم بعضی از مامانا از سپاسگزاری های روزانه شان مینویسند.گفتم من هم تجربه ام رو توی این زمینه بگم.من قبلا خیلی فکر آشفته ای داشتم و درون خودم آروم نبودم.هر کلاس یا مشاوره ای هم میرفتم منو تاکید به دیدن خوبی های زندگی میکردن.در صورتی که من اصلا نمیتونستم و اینقدر درگیر افکارم بودم نمیشد.تا اینکه با سپاسگزاری و مراقبه آشنا شدم‌.یک دفتر مخصوص برایش تهیه کردم و هر شب قبل خواب ده تا سپاسگزاری مخصوص اون روز رو مینویسم.یک روز تشکر از موهبتها ، یک روز تشکر از آدمها ، یک روز اعضای بدن و ...یک دعای مخصوص برای آخر سپاسگزاری هست که اگه وقت نکردید ، فقط این رو بنویسید هم خیلی خوبه‌( داخل تاپیکها میگذارم).بیشترین تاثیری که ازش دیدم اینه که سپاسگزاری برام مثل یک عادت شده  و باعث شد هر اتفاقی که توی روز توی زندگیم بیفته به حالت خوب ببینیم و انرژی ببشتری داشته باشم.چون سپاسگزاری و عشق بالاترین سطح انرژی رو دارند.و به صورت ناخودآگاه با ترسهام رو به رو شدم.چون دیگه اون رو عضو جدایی از خودم میبینم و تونستم کارهایی انجام بدهم که قبلا فقط حرفش رو میزدم.البته هنوز هم درگیر به هم ریختگی میشم.ولی چون دیگه میدونم دلیلش چیه و اون رو یک نشونه میبینم راحت تر حلش میکنم.کتاب شفای ژندگی هم اگه تونستید تهیه کنید و بخونید و همینطور مراقبه کنید.
مامان شکوفه های سیب🌸 مامان شکوفه های سیب🌸 ۴ سالگی
دیشب برای من شبِ خیلی سختی بود ...
پسرم برای خواب ظهر مقاومت میکرد و بخاطر این فصل از سال فکر کنم طبیعی باشه اما شب ها رو برای من تبدیل به کابوسی واقعی میکنه !

بعد از خوردن ی کوچولو شام بد قلقی هاش شروع شد؛ بهانه های مختلف که من تا جای ممکن باهاش کنار اومدم ، از اینکه میخواد شامپوی جدیدی که غروب خریده رو توی حموم امتحان کنه (درصورتی که ظهر حمومش داده بودم) تا درست کردن پوره ی کدو حلواییِ دارچینی به جای شام و این اواخر خوندن بارها و بااارها کتاب های مختلف و جواب دادن به سوالهای بی پایانش ....
در تمام این مدت داداش کوچولوش یا توی بغلم بود یا روی پام ..‌موقع حموم بردن پسر بزرگم به عمه ش زنگ زدم و اومد داداشش روسرگرم کرد تا ما بعد از کلی بازی از حموم برگشتیم .

ساعت ۱۰ شب شد و پسرم رو بسختی خوابوندم . حالا هر دو خواب بودن و سکوتی دلچسب به خونمون حاکم شده بود . همین که چایی اوردم که با همسرم بخوریم (تازه رسیده بود ) که پسر کوچیکترم بیدار شد و بیقراری هاش شروع شد در حدی جیغ میزد که داداشش رو هم بیدار کرد و این بیداری تا ساعت ۳ صبح ادامه داشت و خوابش نمیبرد اصلا ...و من با اینکه پریود بودم و خونریزی زیادی داشتم در تمام این مدت بازهم کتاب خوندم بازی کردم و وووو....
مابقی اش پایین
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
سلام مامانا بچه های شما هم به هیچ کاری هنری چیزی علاقه ندارن ؟؟من ماهلین به هیچ کاری نه نقاشی نه بازی کردن با بچه ها و نه اسباب بازی نه عروسک نه هیچی هیجی ها فقط به گوشی علاقه داره این مداد رد به زور دستش میگیره با یچه ها ارتباط نمیگیره تا قبل مریضیش که مهد میرفت می گفتن با هیچ بچه ای دوست نمیشه بدو برد نداره گوشه گیر و منزویه
اللن براش مداد رنگی و کتاب پیش دبستانیشوآوردم که تمریناشو انجام بده اصلا سخت نیست همش نقطه چین و رنگ آمیزیه اصلا دل نمیده ربطی هم به نزیض شدنش اینا نداره قبلشم همین بود خاله ی مهدشون می گفت دل نمیده و با بیحالی و بی حوصلگی نداد دست میگیره واسه تمرینات گفتاردرمانیشم همین جور به سختی باهاش کار می کردم رست آخر به گریه هاش ختم میشد🥴فقط گوشه نشینی و نلوزیون و گوشی رو دوست داره همین 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️مشاوره هم بردمش میگه اعتماددبه نفسش کمه براش جلسات رفتاردرمانی گذاشت دلی به نظر خودم ربطی به اعتماد به نفس نداره شما بچه هاتون چه جوری ان ؟؟؟
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ ۱۲
دیگه اکثر بچه‌های دانشگاه عاشق این آقا شده بودن.....
ولی به هیچ کدومشون پا نمی‌داد حتی نگاهم نمی‌کرد.....
کلاً آدم سرسنگینی بود....
با بچه‌ها قرار گذاشتیم دوباره بریم بیرون.....
بازم بهنام باهامون اومد.....
از رفتارش مشخص بود که یکم حساسه نسبت به پوشش.....
یا مثلاً با پسرا که گرم می‌گرفتم و صحبت می‌کردیم یه جوری نگاه می‌کرد......
اون روز بیشتر از هفت هشت ساعت با هم بودیم.....
هرکس در مورد زندگی صحبت می‌کرد.....
بچه‌ها گفتن که سحر خیلی شانس داره و خیلی خواستگار داره....
اما اصلاً قصد ازدواج نداره و به هیچ پسری وقت نمی‌ذاره.....
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت ولی خدایی سحر رفتار و اخلاقش خیلی شبیه بهنامه....
تا اینو گفت هم من هم بهنام به همدیگه نگاه کردیم......
بهنام گفت من دست خودم نیست زیاد اهل دختر بازی نیستم.....
یعنی دروغ بگم که کلاً کسی تو زندگیم نبوده یا نیستا.....
اما رابطه‌هام کلاً کوتاه مدته....
نمی‌تونم زمان طولانی با یه دختر باشم......
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت پس تو چه جوری می‌خوای زن بگیری
مامان آیلین مامان آیلین ۴ سالگی
مادرای عزیز من هر وقت سوال میپرسم خیلی کم پاسخ میدین ولی اگه امکانش هست به این سوالم(اگه تجربه ای دارین)جواب بدین، دخترم جدیدا خیلی به من وابسته شده در حدی که اصلا ازم جدا نمیشه اوایل خیلی بهتر بود با باباش میرفت خونه مادر شوهرم و چند ساعتی میموند یا اینکه خیلی وابسته مادرم بود خونه اونا تنهایی میموند و من و مادرم و خواهرم تو یه ساختمونیم صب که از خواب بیدار میشد میرفت خونه خواهرم و با بچه هاش بازی می‌کرد حتی برا شام و ناهار هم صداش میکردیم دوست نداشت بیاد بعضی وقتا شبا با گریه می‌آوردمش خونه الان اصلا بدون من بالا نمیره خونشون نمیمونه حتی دیروز با همسرم بیرون برا خرید میوه هم نرفت گفت اگه مامان بیاد منم میام،یه هفته بردمش مهد ولی اصلا ازم جدا نشد با اینکه خیلی دوست داشت با بچه بازی کنه ولی از کنار من جم نمی‌خورد فقط با حسرت بچه هارد نگا میکرد خیلی خجالتی و اعتماد به نفسش پایینه اگه کسی کنارش با صدای بلند حرف بزنه اگه با اینم نباشه زود گریه میکنه البته این اخلاقا رو از اول داشت ولی وابسته به من نبود الان خیلی وابسته شده نمیدونم چیکار کنم
مامان زندگیم ایلیا❤ مامان زندگیم ایلیا❤ ۴ سالگی
💕💕

⛔️مهمانی های نوروزی و درمان عقده های مادرانه


از جمله رفتارهایی که من در مهمانیهای نوروزی میبینم: رقابت مادران در مسابقه ی «بچه ی من بهتره»

برای مثال لغات انگلیسی را طوطی وار به خورد بچه چهارساله ی بیچاره میدهند که جلوی جمع آنها را تکرار کند:
وان
تو
تری
فور....
و اگر دقت کرده باشید بیشتر از طفل معصوم، این مادر است که حس قهرمانی و افتخار دارد. چرا که فکر میکند:
“من بلدم”
“من مادر خوبیم”
“من از روانشناسی هم میدونم”
“بچه ی من باهوشه چون من تربیتش کردم”
“اصلا هرچی بلده من بهش یاد دادم”
“رفتارای بدشو دیگران بهش یاد دادن و تربیت من همش خوبه”
و امثالهم

این مادران برای من یادآور نظریه کارن هورنای هستند. هورنای معتقد بود بچه دار شدن نوعی برطرف کردن عقده های زنانهِ دوره ادیپال است
به زبان ساده زنان با بچه دار شدن امتیاز و‌ حس قدرتی را بدست می آورند که جامعه بیشتر برای مردان قایل است و از این طریق به نوعی عدالت جنسیتی دست پیدا میکنند که بیانگر این احساس است که منم برای خودم یه پا مردم..

حالا این مادران‌ اگر بخواهند از این امتیازات، بیشتر بهره مند شوند فرزند خود را ویترینی میکنند برای «مدال های فرزندپروری» شان؛
که همان نمایش دادن سواد بچه، ‌در مهمانیها و‌دورهمی های فامیلی است :
“عزیزم به عمو بگو توپ به انگلیسی چی میشه”

بجای یاد دادن کلمات انگلیسی که در ذهن کودک ۴ و ۵ ساله ماندگاری ندارد به او مهارتهای تنظیم هیجان و احساسات آموزش دهید
که حداقل هوش هیجانیش (EQ) رشد کند.
مامان نیایش❤️وتودلی❤️ مامان نیایش❤️وتودلی❤️ هفته بیست‌وسوم بارداری
سلام مامانا..منودیروز دخترم رو بردم کلینیک دندونپزشکی...با بیهوشی دندوناشو درست کردن و پوسیده ها رو کشیدن..
یکی از مادرای عزیز خواسته بودن بعدش تجربه مو بگم..
چیزی که من تجربه کردم این بود که در یک آن با یه آمپول بچه درجا بیهوش میشه..بعدش میره اتاق عمل..خیلی برام سخت گذشت..۲ ساعت بعد زنگ زدن بهم که کارش تموم شده رفته ریکاوری..پیجتون که کردن بیاین پیشش...بلاخره اون لحظه رسید..همین که رفتم طبقه ریکاوری..آوردنش...بدترین لحظه دنیا بود برام...بچم دهنش پرخون بود چون ۴ تا کشیده بودن..به خاطر بیهوشی نمیتونست چشماشو باز کنه..ناله می‌کرد.. لباش ورم کرده بود...وقتی نزدیکش شدم..از بوی تنم منو شناخت😭😭😭😭 حتی نمیتونست حرف بزنه با ناله مبهم میگفت مامان..میخواست بغلش کنم...خلاصه نشستیم کمی آبمیوه بهش دادیم..گفتن باید ببینیم بلعش مشکل نداشته باشه..بعدش مرخص شدیم..تا خونه یه ساعتی تو مسیر بودیم که تو بغلم خوابش برد..وقتی رسیدیم خونه حالش بهتر شد..یه لیوان آب میوه بهش دادم..چشماشو با ز کرد..رفته رفته بهتر شد..داروهایی که دکتر گفته بود تهیه کردم بهش دادم..مسکن وچک خشک کن...بعدش بستنی بهش دادم واسه خونریزیش..الان خدا روشکر خیلی بهتره...البته بودن بچه هایی که کار دندونشون کم بود و حالشون خیلی بهتر از بچه من بود..دختر من ۹ تا دندون درست کرده بود و ۴ تا کشیده بود...
خلاصه بخیر شد..ممنونم از همه مامانای گلی که برامون دعا کردن..ان شاءالله خیر بچه هاتون رو ببینید...
مامان زندگیم ایلیا❤ مامان زندگیم ایلیا❤ ۴ سالگی
💕💕#کودک_عزت_نفس

🔴 چی میشه که اعتماد به نفس بچه‌ها آسیب میبینه؟

🔹️ به‌جای دیدن اون و کارهاش، بیشترین توجه رو به موبایلمون داریم!
🔹️ لحنی که باهاش صحبت می‌کنیم پر از تحقیر کردنه.
🔹️ وقتی کار اشتباهی انجام میده، حمایتمون رو ازش می‌گیریم و با داد و توهین حس ناکافی بودن بهش میدیم.
🔹️ با جمله تو نمی‌تونی یا هنوز بچه‌ای، استقلال رو ازش می‌گیریم!
🔹️ برای نقاشی‌ و کاردستی‌هاش ارزش قائل نمی‌شیم.
🔹️ ناخودآگاه با بقیه مقایسش می‌کنیم و مدام مورد انتقاد قرار می‌گیره.
🔹️ جو خونه اونقدر متشنجه که فرزندمون احساس امنیت نمی‌کنه.

✨️ شکل‌گیری اعتماد به نفس یه فرآیند تکاملیه! از نوزادی و با تامین درست نیازهای اولیه شروع میشه و توی نوجوونی به اوج خودش میرسه!

❌️ کودکانی که اعتماد‌به‌نفس ندارن:
- در بزرگسالی بیشتر به دام مواد مخدر میفتن
- ازدواج‌های احساسی و ناموفق دارن
- برای بودن در جمع به آدم‌ها باج میدن و بیش از حد انعطاف پذیر هستن

🌱 پس تا دیر نشده، نحوه برخورد با فرزندتون رو اصلاح کنید و در صورت نیاز، از یک مشاور کمک بگیرید.
مامان زندگیم ایلیا❤ مامان زندگیم ایلیا❤ ۴ سالگی
❌ نمونه هایی از پرتکرارترین آسیب های دوران کودکی در اتاق درمان:

1⃣ من نمیتونم وجود احساساتی مثل خشم و غم رو بپذیرم و یا در موردشون صحبت کنم چون توی خانواده ما صحبت از این احساسات ممنوع بود و انکار میشد .
2⃣ هیچوقت نمی تونم قاطعانه حرفم رو بزنم آخه هر وقت میخواستم چیزی بگم والدینم واکنش منفی نشون دادن و ساکتم کردن.
3⃣ من همیشه فکر میکنم همسرم قراره ترکم کنه ، یادم میاد هر بار اشتباهی ازم سر میزد مادرم منو تهدید به ترک می‌کرد.
4⃣ می دونم خودم رو با دیگران مقایسه میکنم و احساس میکنم ازشون عقبم،چون والدینم همیشه منو با دیگران مقایسه میکردن و میگفتن اونا از تو بهترن .
5⃣ من خیلی خجالتی ام و نمی تونم توی جمع حرف بزنم ،دلیلش اینکه تو بچگی همیشه خجالتی بودنم رو بعنوان صفت مثبت تقویت کردن و میگفتن به به ! چه بچه خوب و آرومی.
6⃣ من اغلب کارهام رو نصفه نیمه رها میکنم ،آخه بچه که بودم والدینم نمیذاشتن کاری که شروع کردم رو خودم تموم کنم ،همیشه وسط کار از من میگرفتن و خودشون انجام میدادن.

✅ برخی از مشکلاتی که در بزرگسالی تجربه میکنیم ،ریشه شون به تجارب دردناک کودکیمون می رسه .
درسته که کنترلی روی گذشته نداریم اما امروز با آگاهی میتونیم در راستای بهبود قدم برداریم.