۱ پاسخ

عزیزم😍 به سلامتی همیشه به گشت
من تا حالا جنوب نرفتم

سوال های مرتبط

مامان محمد مهدی 💙👶 مامان محمد مهدی 💙👶 ۸ ماهگی
سلام بعد از کلی وقت و کلی اتفاق 🥲😍

خدای محمدمهدی خواست و ما سه تایی رفتیم زیارت خانه خدا😍🕋
در تک تک لحظات سفر از اینکه همسرم با ما بود خداروشکر کردم ، سفر شیرین و خاصیه که سختی هایی هم همراهشه و بودن همسرم کنارمون از سختی هاش کم میکرد که هم قوت قلب بود و هم عصای دست 🤝
خیلیا میپرسیدن با بچه سخت نبود؟ نمیشد بذاریش پیش کسی و بری؟ و من جوابم به همه این بود که نه خیلیییی هم قشنگ بود و خدا خودش کمک میکنه و من واقعا دست خدارو در سفر میدیدم که همراهمون بود❤
الهی روزی همه آرزومندا به زودی😊

کنار خانه خدا همه چشم انتظارا رو دعا کردم، الهی هیچ خونه ای بدون نی نی نمونه و دامن همه منتظرا سبز بشه 😍

البته ده روزیه که ما برگشتیم و دو سه روز بعدش من بدجور مریض شدم و الان دوران نقاهت طی میکنم 😁
محمدمهدی هم یه کوچولو آبریزش داره که داره بهتر میشه خداروشکر

امروزم بابای محمدمهدی رفت واسه دفاع از پروپوزالش که همه دعام اینه که به خوبی بگذره براش که خیلی نگرانش بود و خیلی براش زحمت کشید

و امروز غذای کمکی محمدمهدی رو شروع کردم با یه قاشق مرباخوری لعاب برنج که خوشش اومد خداروشکر 😋
چند روز دیگه هم باید آماده بشیم واسه واکسن ۶ ماهگی 🥴

اتفاقای مهم این چندوقت من اینا بودن 😅
حالا شما از خودتون بگید چه خبر ؟؟؟
نی نی ها چطورن؟ 🤩
الهی حال دلتون خوب 🌻
مامان دخمل کوچولوم مامان دخمل کوچولوم ۸ ماهگی
از بد شانسی ها بگم زیاده اولین پنچشنبه بابام بود فرداش یعنی جمعه شب یلدا بود دنیز دو روز بود بخاطر تب واکسن چهار ماهگی بستری بود من بردم واکسن زدم آوردم شیر دادم بعد دادم به دختر خواهر شوهرم نگهداره چون خونه کثیف بود یعنی هزار تا ظرف خورده بودن میخواستم خونه رو تمیز کنم با اونا ... دیدم دنیز میلرزه دستاش مشکی شوده نفس نمی‌کشه فقط جیغ کشیدم بچه رو برداشتم زنگ زدم به شوهرم رفتم توی کوچه نمیدونم کی آمد رفتیم بیمارستان خلاصه بستری کردن مادر شوهرم رفته بود گفته بود به دکتر که این از دهنش کف آمده اعلام تشنج اینا آمدن دیدم میخوان آمپول تشنج بزن خلاصه با هزار بلا نذاشتم بزن آمپول رو شب تا صبح نخوابیدم فردا که پنچشنبه میشه تا شب گریه کردم شبش توی خواب میگفتم بابا بسه دیگه به اون خدات بگو بسم نیست نه فردا ولم کن از این بیمارستان رفته بود خواب مامانم میگفت چرا اون دختره رو تنها گذاشتی الان که من نیستم برو پیشش بگو بابا گفت فردا میری خونه همون جوری که گفت شود دلم برای بابام تنگ شوده کاش پیشم بود🙂💔از اون موقعه نمیاد خوابم باهام قهر
مامان مهدا🌼 مامان مهدا🌼 ۷ ماهگی
خیلی حالم گرفته است... من بچم شیر خشک و شیشه هم میگیره ولی خودم بهش نمیدم مگر وقتی که مهمونی یا بیرون باشیم چند وقت پیش یه فوبیا به جونم افتاده بود همش میگفتم اگه یکی بخواد بچمو ازم جدا کنه راحت میتونه چون بچم شیرخشک هم میخوره و وابسته به شیر خودم نیست.. امشب خانواده شوهرم اومده بودن بعد مدت ها بچمو دیده بودن بچمم اصلا غریبی نمی‌کرد راحت باهاشون حال کرده بود و اصلا واسه من واکنشی نشون نمیداد😞مادر شوهرم به شوخی به بچم گفت بیا بریم خونه ما تو که شیرخشک هم میخوری غذا هم میخوری میتونی پیش ما بمونی(داشت به شوخی میگفت) ولی من همونجا حالم بد شد😭یعنی من اگه بمیرم این بچه هیچ اتفاقی تو زندگیش نمیفته چون راحت بخش شیر خشک میدن یا اگه بخوان ازم جداش کنن اصلا بیقراری واسه من نمیکنه😔امشب هم همش تو بغل بقیه بود اصلا بیقراری نمی‌کرد واسه من تازه واسه بقیه می‌خندید ولی وقتی پیش منه همش گریه و بیقراری😔پس کی قراره منو از بقیه بشناسه و تو بغل من احساس امنیت کنه؟ اینجوری که پیش همه راحته و بود و نبود من واسش مهم نیست😔خانواده شوهرم رو نزدیک یک ماه بود ندیده بودیم اصلا باهاشون غریبی نمی‌کرد راحت بود با همشون انگار نه انگار که مادر هم داره حتی به صدام واکنش هم نشون نمی‌داد😔😢
مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۸ ماهگی
سلام مامانا خوبید کیا بیدارن سوال دارم میگم مامانا شده تا حالا براتون پیش بیاد شوهرتون بخواد بره خونه مادرش بعد شما نخوایین برید بگه خوب بچه رو من میبرم.. تو داخل خونه استراحت کن بچتون رو میزارید ببره..اخه من حال رفتن خونه مادرشوهرمو نداشتم یهوو شوهرم گفت من بچه رو میبرم با خودم هواسم بهش هست تو داخل خونه استراحت کن گفتم نه بچه بدون خودم جایی نمیزارم گفت بچمه واسه چی نبرم میبرمش .
خیلی اعصابم ریخت بهم گفتم یعنی چی من نتونم بیام بچه رو تو میبری گفت اره چه اشکال داره من پدرشم ...نمیدونم چرا شوهر من هیچ بویی از انسانیت نبرده اخه کدوم پدر بچه رو بدون مادرمیبره جایی ...
گفتم اگر بچه گریه کنه چی شیر میخواد پوشکش باید عوض بشه گفت واسه چند ساعت هیچی نمیشه ...مجبور شدم لباس بپوشم منم برم گفتم من بچمو بدون خودم هیجا نمیزارم ببری گفت پس ناراحتی پاشو خودتم بیا یعنی کاری کرد مجبور بشم لباس بپوشم برم ..یعنی شیطونه میگفت بردار ببر بچه رو ...منم جم میکردم میرفتم واسه همیشه خونه خانوادم مردک عوضی حرف حرف خودشه ...
حالا شما باشید میزارید بچه رو ببره خونه مادرش یا خواهرش واسه چند ساعت اگر شوهرتون مقاومت کنه وزور بگه که میبرم چی چیکار میکنید 🤔
مامان برسام مامان برسام ۵ ماهگی
تجربه سفر با نوزاد پارت ۷#
از تجربه عروسی با نوزاد بگم خدارو شکر برسام اصلا تو مراسم اذیتم نکرد حتی وقتی دوماهش بود مراسم عقد خواهرم بود کلا همش خواب بود نمیدونم چرا تو اینجور مراسما همش می‌خوابه جوری که همه میگفتن هوشبخالت چه بچه ارومی داری اما خونه خودمون باید کلی التماسش کنم جور ترفند بزنم که یه ربع بخوابه اما تو شلوغی کلا خوابه و مظلوم نمایی می‌کنه فداش بشم .‌ لوازمی هم که تو عروسی بردم دو دست لباس کامل بردم واسش و کلاه و جوراب اضافه چند تا پوشک دستمال مرطوب کریرشو هم بردم که توش خواب بود و یه پارچه سفید که کشیدم رو کریرش که کسی دائم نیاد ببوستش و کلافش کنه و جاهای شلوغ یه محافظ هست واسه تنفس و ویروس دوتا از جغجغه و دندان گیر مورد علاقشم گذاشتم تو کیفش که اگر تا ارومی کرد سرگرمی کنم .. شیشه شیر و فلاسک آب سرد و گرم .. برسام چون دایم آب دهنش میاد. یه جفت دستمال گردن مجلسی هم گرفتم بستم واسش که لباسش خیس نشه اما خوب از لحظه ای نشستیم تو ماشین آقا پسری خوابید و تا نشستیم تو ماشین برگردیم بیدار نشد و در کیفشم حتی بازم نشد اما خوب لازم بود ببرم حتما شاید یکی از دلایلش این بود که من دو سه ساعت قبل از رفتن به مراسم کلی باهاش بازی کردم و بعدم حمام حسابی خسته میشه و می‌خوابه