دکترم گفته بود که الان نه راه پس داریم نه راه پیش باید طبیعی بیاد چون توی راه طبیعی بچه گیر کرده و سزارینش مصیبت و جون هردو در خطر میوفته دستگاه و آوردن و با دوتا برش سریع با سه شماره درآوردنش که استخونام همه از هم باز شدن و بچه بیرون اومد تا گذاشتنش رو سینم و من دیگه بیهوش شدم اما نی نی یهو یه جیغ بلندی کشید که برق از چشمام پرید ولی انقد درد کشیده بودم که انگار حس های عاطفی خودمو از دست داده بودم و هیچ واکنشی نشون ندادم فقط ته دلم قربون صدقش رفتم و کلی خداروشکر کردم که بلاخره به سلامتی دنیا اومد همه میگفتن چرا نمیخندی چرا هیچی حرف نمیزنی که دکترم در جواب همشون گفت بنده خدا خسته شده کلی انرژش ازش رفته برید کنار همتون دورشم خلوت کنید حمایت دکترم از من وسط اون همه پرستار بهم انرژی میداد که همه رفتن و بنده خدا منتظر نشسته بود که جفتم بیاد منم یه زور یواشکی زدم که اومد و شروع کرد بخیه هارو و زدن که من اونارو هم متوجه میشدم دونه دونه شو گفت برام بی حسی تزریق کردن دوباره ولی فایده نداشت کار تموم شد دکترم خیلی بهم تبریک گفت و عذرخواهی کرد پیشونیم بوسید رفت انگار دکتر نبود فرشته بود بعد از این همه سختی قصه ما به سر رسید نی نی ماهم به سلامتی به بغلمون رسید ولی مامانش داره از درد بخیه هاش هلاک میشه چون خیلی بد درد 😄😄

۱۰ پاسخ

من کلی ناراحت بودم که بعد از ۱۲ ساعت درد طبیعی دکترم گفت به نظرم باید سزارین بشی ۸۰ درصد یا بچه پایین نمیاد یا گیر می‌کنه
من قدم ۱۵۵ و وزن بچه م ۴ کیلو بود از اول گفت لگن ت برای طبیعی ۵۰ ، ۵۰ هست
الان که شرح حال شما رو خوندم دارم فکر میکنم شایدم واقعا بهتر شد که سزارین شدم

دکترت فرشته بوده؟ اون چه فرشته ای هست که نفهمیده لگنت مناسب نیست؟ جون بچه رو به خطر انداخته؟

وای چقدردردکشیدی🥺خداروشکرتوونی نی خودتون خوبین

کیسه یخ خیلی کمکتون میکنه،از بیمارستان بخواین و بزارین رو بخیه هاتون

تبریک میگم عزیزم قدمش پر خیرو برکت باشه برات 🥰
شیاف دیکلوفناک پنجاه بزار برای درد بخیه هات

ای جانم بسلامتی باشه و به دل خوش واسم دعا کن منم بتونم راحت پسرمو بغل کنم انشالله
همش گفتم خدایا چرا مامان رقیه پیام نمیزاره خیلی منتظرت بودم که خوش خبر اومدی
از بقیه چیزا هم بزار حالت بهتر شد و مراقبت هات از نی‌نی خودت و بخیه ها تا مام یاد بگیرم

چه ورزشایی کردی
منم ۲ سانت بازم ولی هیچی به هیچی ورزش هم میکنم

مبارک باشه عزیزم..کدوم بیمارستان بودین؟
دکترتون کی بود؟

دوستان من طبیعی زایمان کردم عذرخواهم یادم رفت

عزیزم میشه بگی چه فعالیتی انجام دادی😆

سوال های مرتبط

مامان پسریم مامان پسریم ۱ ماهگی
تجربه سزارین #پارت اخر
نی نی داشت گریه میکرد همه گفتن گشنشه منم تازه در اومده بودم پامو نمیتونستم تکون بدم که بچرو گذاشتن بغلم سینمو دادن به بچه با سختی اونقدر گشنش بود ول نمی‌کرد، از یطرف بی حسی داشت کم میشد درد داشتم یخورده که پرستار اومد بازم ماساژ رحمی داد این دفعه یکم دردش بیشتر بود ولی قابل تحمل بود، 8 ساعت گذشت من اصلا سر درد نگرفتم هی میگفتن حرف نزن سر درد میگیری که پرستار گفت دیگه تا الان سردرد نگرفتی بعدشم نمیگیری و نگرفتم گفتن یچیزی بخور باید راه بری خرما کمپوت بهم دادن بهیار اومد بلندم کنه خیلی هولم کرد بلند شدن وحشتناک بود جیغ کشیدم گفتن بخیت میپره هر قدم که برمی‌داشتم از شدت درد از چشام اشک می‌ریخت سخت‌ترین قسمتش که خیلیم سخت بود همین راه رفتنه بود من کلا یروز هربار که راه میرفتم چشمام از درد سیاهی میرفت پمپ درد اصلا تاثیری رو من نداشت فرداش میرفتم دستشویی از درد غش کردم آوردن مسکن بهم زدن بعدش خیلی بهتر شدم دیگه راه رفتن راحت‌تر از قبل شد ولی هنوزم یکم سخته راه رفتن
مامان رقیه جون💗 مامان رقیه جون💗 ۳ ماهگی
آمپول اپیدورال که برای همه تو 5 سانت میزنن من یه کاری کرده بودم که فورا با دکتر تماس گرفتن و سر 3 سانت برام زدن و ماسک اکسیژنم برام گذاشتن که دیگه همه دردام رفت و بیهوش شدم تا با صدای ماما همراهم که از خود بیمارستان گرفته بودمش ازم پرسیدن میخوای منم گفتم اره که برام گرفتن بیدار شدم و کارای زایمان و شروع کرد باهام توپ داد بهم ورزش داد و سریع فول شدم ولی امان از لگن بد فرمم ماماهمراهم میگفت لگنت بد فرم و احتمالاً شاید سزارینت کنن لگنم عوض اینکه گرد باشه که بچه بیاد بیرون دوتا استخوان اضافه بالا و پایینش داشت که مانع خروج بچه میشد کلی زور زدم ولی یکم اومده بود از لگن بیرون میگفتن 2 درجه سر از لگن بیرون و باید بیشتر بشه خیلی زور زدم تو هر حالتی ولی فایده نداشت خیلی هم درد داشتم خیلی همین روند 2 ساعت طول کشید که به دکترم تماس گرفتن که خودشو رسوند بیمارستان و ساعت 3 بعد از ظهر بود باز دکتر کلی ازم خواست که زور بزنم اما فایده نداشت گفتن دستگاه رو بیارید
مامان شاهان👑❤ مامان شاهان👑❤ روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان سزارین پارت دو✨😌
دهانه رحمم به سه سانت ک رسید کیسه ابمو پاره کردن آمپول اسپاینال زدن بهم دردامو خیلی کمتر حس میکردم ساعت دوازده شب بود دکترم اومد بالا سرم من نفس تنگی گرفته بودم ضربان قلبمم خیلی رفته بود بالا به ماما گفتم من نمیتونم طبیعی زایمان کنم تروخدا سزارین کنید منو گفت باید طبیعی زاینان کنی همه میگن نمیتونم ولی زایمان میکنن بهم اکسژن وصل کرد چون ضربان قلبم بالا بود نفس تنگی هم داشتم ساعت یک دکتر اومد بالا سرم گفت این که ضربان قلب جفتشون داره نویز میندازه خطرناکه باید عمل بشه ولی ماما هی میگفت من احیاش میکنم چیزی نیس داره خوب میشه ضربان قلب جفتشون اخه ضربان قلب نی نی هم اومده بود پایین نمیدونم چرا مامای بالاسرم گیر داده بود من حتما طبیعی زایمان کنم دکتر از اتاق رفت بیرون با دوتا دکتر دیکه اومد اونا هم گفتن باید عمل بشه منو اماده کردن رفتم اتاق عمل چون من اسپاینال زده بودم اصلا آمپول بی حسی ک تو اتاق عمل زدن رو متوجه نشدم ساعت دو صبح نی نی منم بدنیا اومد
مامان HOSNA مامان HOSNA ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت آخر
من سعی میکردم حواسم و سمت بچه پرت کنم که متوجه بخیه ها نشم و اونا بخیه رو میزدن و بهم گفتن از داخل یه مقدار پارگی بیشتر بوده و بخیه خوردم اما از روی پوست شیش تاست و زیاد نیست اما بخیه های داخلیم بیشتره دیگه خلاصه دکتر کوچولو من با وزن۳۷۰۰ به دنیا اومد و دهن مامانش و سرویس کرد پرستار ها به شدت از زایمانم راضی بودن چون کاملا طبیعی و بدون آمپول فشار بود و به خاطر ورزش ها لگنم خیلی خوب از پس زایمان براومد و همه تعریف می‌کردن و میگفتن خیلی عالی زایمان کردی
ولی با وجود همه اینا واقعا درد داشت و درد کشیدم خداروشکر که تموم شد ولی کلا زایمان طبیعی روند سختی داره
درسته الان درد خاصی ندارم میتونم بنشینم و خودم بچم و شیر بدم و راحت راه برم و همه اینا به خاطرش خداروشکر می‌کنم اما نمیشه از دردهاش چشم پوشی کرد.
موقع اذان ظهر دختر قشنگم به دنیا اومد و من عاشقم اصلا این حسی که الان دارم وصف ناپذیره انشاالله که قسمت همه بشه
بماند به یادگاری۱۴۰۴/۳/۲۱
مامان بنیتا 🥰 مامان بنیتا 🥰 ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی با سوزن فشار

قسمت سوم
. بعد از اون دردا شدید شد و حسابی، اتاق رو آماده کردن و رفتن رو تخت زایمان دراز کشیدم و دردها نزدیک بهم و همچنان شدید میشدن دکترم رسید و شروع کردن کمکم کنن شنیدم که میگفتن فول شده فکر کنم 10 سانت شده بودم ولی خب همچنان دکتر میگفت که بچه سرش ننشسته توی لگن. بهم میگفتن هرموقع احساس مدفوع داشتی بگو. خب حدود فکر کنم یه ربع گذشت و بعد اون دردا شدید بود و منم سعی و تلاش میکردم بجای جیغ زدن زور بزنم که سر بچه بشینه توی لگن و خب یه جایی هم دکتر شروع کرد بگه که همراه با درد حسابی زور بزن و تلاشمو کردم و خب از اون بچم ب دنیا اومد. تقریبا اوج درد شدیدم یک ساعت بود و خب از اینکه با آمپول فشار زایمان کردم راضی بودم.

اینم بگم که بیمارستان خصوصی بود و دکترم هم 5تومن دستمزد گرفت که بیاد بالای سرم ماما همراه نداشتم بی حسی اپیدورال هم خودم نخواستم که بگیرم بعد هم دکتر اومد گفت چون سر بچه بالاس اصلا به دردت نمیخوره
امیداورم همه چیز رو کامل توضیح داده باشم برا کسایی که گفتن بیام تجربم رو بگم. انشاالله همگیتون بخوبی و خوشی زایمان کنید
مامان سورنا 🐧 مامان سورنا 🐧 ۳ ماهگی
پارت ۲
من رو تخت که دراز کشیدم یه صدای ترقی اومد از شکمم و یه درد خیلی شدید پیچید همسرم بیدار شد تا دسشویی همراهی کرد منم خودمو سفت کرده بودم که نریزه رفتم دسشویی دیدم آبه که ازم میریزه
مامانمم تو اتاق خوابیده زود زنگ زدم دکترم ( مامای خصوصی گرفته بودم که خیلی کمکم کرد) دکتر گفت اگه دردات زیاده و منظم برو بیمارستان بستری شو منم بیام منم دردام هر ۵ دقیقه ۳۰ ثانیه می‌گرفت
مامانمو بیدار کردم کاملا هم خونسرد بودم بیشتر انگار شوهرم قرار بود زایمان کنه انقد که استرس داشت😂
خلاصه آماده شدیم و ساعت ۲ و نیم رسیدیم بیمارستان همزمان دکتر هم رسید معاینه کرد گفت ۵ سانتی
تا بستری بشم ساعت شد ۳ و نیم و رفتیم اتاق زایمان بهم دستگاه وصل کردن که صدای قلب بچه رو بشنون
دردا هم ۲ دقیقه یبتر ۳۰ ثانیه می‌گرفت که با تنفس عمیق و شکمی کنترل میکردم
منم نشسته بودم رو توپ و دکتر کمرم ماساژ میداد
ساعت ۶ بود که گفت برو رو تخت که داری زایمان میکنی
ساعت ۶ و ۵۰ دقیقه پسرم به دنیا اومد خیلی درد داشت ولی واقعا می‌ارزید
بچه رو همینجوری لخت گذاشتن رو سینم که اینم سعی می‌کرد سینمو بگیره😂
ولی بچه ها نی نی که میاد بیرون دردا کلا میره همینجور که بچه رو سینم بود گفت یه زور بزن جفت بیاد بیرون که منم همون کارو کردم
۱۵ دقیقه هم طول کشید که بخیه بزنه که اصلا درد نداشت چون بی حسی میزنن
اینم از تجربه زایمان من
پسرم ۵ اردیبهشت ۴۰ هفته و ۰ روز به دنیا اومد
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
۳۹ هفته و ۵ روزم بود که به بیمارستان رفتم و چون علائم زایمان رو نداشتم و دکترم گفته بود اگه دردت گرفت که هیچی ولی اگه درد نگرفت برو این نامه رو به بخش زنان و زایمان نشون بده که بستریت کنن ،بلاخره بستری شدم هر چقدر هم که بهم آمپول فشار زدن تو بیمارستان دردم نگرفت دکتر خودش اومد گفت یکم دوز داروهارو ببرید بالا و پرستارای بخش هم بهم توصیه میکردن که شربت زعفران غلیظ بخورم که اونم جواب نداد کلا هیچ دردی نداشتم ولی با آمپول فشار به زور ۳ سانت شدم که دردام بعد از یک روز بستری شروع شد ولی اونقدری نبود که زایمان کنم چون سابقه فشار بالا رو هم داشتم دکترم اومد و خودش کیسه آبم رو پاره کرد و دردم از اون موقع به بعد شروع شد که به غلط کردن افتاده بودم و به دکترم گفتم که سزارینم کن گفت تا اینجا خوب پیش اومدی باید صبر کنیم که زودتر زایمان کنی از ساعت ۱ ظهر تا ساعت ۷:۳۰ درد کشیدم ولی ارزش داشت چون الان پسرکوچولوم بغلم و خداروشکر میکنم که صحیح و سالم تو بغلم دارمش ولی واقعا زایمان طبیعی درسته که یه روز درد داره ولی الان من هیچ دردی ندارم و میتونم خودم کارای خودم رو بکنم
مامان آقا دایار🤰🏻 مامان آقا دایار🤰🏻 ۴ ماهگی
تجربه زایمان #۱
من از اول بارداری انتخابم زایمان طبیعی بود،ولی خب چون ماه هشتم بارداری سرماخوردگی شدید گرفتم و کلی وزن از دست دادم،دیگه ترجیح دادم زایمان سزارین و انتخاب کنم ،دکترم هم قبول کرد 😁البته زیر میزی شو گرفت ،ولی دکترم گفت سزارین اختیاری واسه ات انجام نمیدم،روز ۴ام که شیفتم توی بیمارستان بیا که به بهانه طبیعی بستریت کنم و بعدش ببرمت واسه سزارین که بتونی از بیمه پولت و بگیری،
خلاصه سرتون و درد نیارم
۴ فروردین شد و من صبح با بهونه کاهش حرکت بچه و خارش کف دست و پا رفتم بیمارستان ،معاینه کردن دکتر گفت ۱سانتم باز نشدی ،بستری شدم بلوک زایمان ،اونجا کلی ترسیده بودم ،چون ماما ها فقط می اومدن بالا سرم و چکم میکردن ،
بعد یک ساعت دکترم اومد ،و ان اس تی ودستکاری کرد گفت کاهش ضربان قلب جنین داریم باید سزارین بشه .همه اینا الکی بود
دیگه سریع سوند و بهم وصل کردن که خیلییییی درد داشت،
بعد دو دقه من توی اتاق عمل بودم ،اونجا همه کلی باهام حرف میزدن که از استرسم کم کنن ولی مگه این استرس لعنتی کم میشد؟!
دیگه امپول بی حسی مو زدن و کم کم کمر به پایینم گرم شد و بی حس،
مامان ارتین مامان ارتین ۲ ماهگی
تجربه از زایمانم من 2؟و3روز بودکه همش زعفران روغن کرچک هرچیزی که رحم و باز یا نرم کنه رو میخوردم ولی هیچ فرقی نداشت همش 3سانت بودم دیگه انقد اذیت میشدم رفتم به دکترم گفتم بیا تو 39هفته امپول فشار بزن بهم دارم اذیت میشم در این حین پشیمون بودم که چرا سزارین نرفتم میترسیدم به دکترم گفتم که من میخام سزارین شم گفت میتونم ببرم تبریز بچه رو بدنیا بیارم فقط باید 50بهم بدی منم که همسرم شرایطشو نداشت قبول نکردم دکترم گفت برو عصر ساعت 8بیا بستری شو واسه طبیعی منم عصر رفتم خیلی استرس داشتم میترسیدم دردم داشتم زیاد نبود رفتم که اتاق زایشگاه استرسام بیشتر شد ساعت 8دکترم اومد خودش کیسه ابمو زد من دردام زیاد شد 😁ولی من میگم زیاد میگفتن این دردا چیزی نیستن بعد نیم ساعت درد که از ته دلمم پشیمون بودم دکتر اومد گفت بچه مدفوع کرده تو شکمت من شوکه شدم نتونستم گریه هم کنم 🥲به دکترم التماس میکردم ببر عملم کن خلاصه که اومدن بهم گفتن که داری میری عمل خیلی خوشحال شدم رفتم اتاق عمل به خوشی پسرمو بغل گرفتم و واسه پسرم هیچی نشده بود و رفتم بیرون از خانواده شنیدم که دکترم دروغ گفته که بچه مدفوع کرده که منو ببر عمل چون میدونست که من از طبیعی میترسم ولی واقعا هیچ وقت این خوبی یادم نمیره 🥲
مامان فسقلی🐰 مامان فسقلی🐰 ۲ ماهگی
پارت ۳ از تجربه زایمان طبیعی بیمارستان تخت جمشید
به واژنم آمپول زدن و بعدش بین واژن تا مقعد منو برش زدن من اصلا این برش رو احساس نکردم وقتی دکتر و پرستار ها شگم‌منو فشار میدادن خیلی درد زیادی بود وقتی دیدن من همکاری نمیکنم و زور نمیزنم ۲ نفر با دست هاشون خیلی محکم شکم منو فشار میدادن دیگه زورشون نرسید و دکتر بی هوشی که مرد بود اومد و با همکاری یکی از ماماها چند بار خیلی خیلی محکم شکم منو فشار دادن و نی نی کوچولو به دنیا اومد وقتی بچم به دنیا اومد و ساعت ۲۳:۱۵ دقیقه یود که زایمان کردم دیگه هیچ دردی نداشتم کلا درد هام رفته بود حتی وقتی دکترم داشت بخیه میزد نگاه میکردم اما بی حس بودم و اصلا احساس نمیکردم بعد از اینکه بخیه زدن تموم شد نی نی کوچولومو دادن بغلم تا بهش شیر بدم و بعدش بهم شام دادن آبمیوه دادن که بخورم خوردم بعد که منو بلند کردن لباسمو عوض کنم یه سرگیجه خیلی بدی داشتم که اصلا رو پاهام‌نمیتونستم وایسم دوباره بهم آبمیوه دادن و منو با ویلچر بردن بخش
مامان پناه مامان پناه ۱ ماهگی
دیگه هی میگفتم نه دیگه نمیتونم نهههه دیگه نمیتونم که همشون میگفتن نه تا الانشم خیلی خوب پیش رفتی عالی بودی تا الان و من باز بهشون میگفتم الان با این اوضاع عالی بووودم!خلاصه رسیدم به جایی که دکترم گفت نگا من موهاشو میبینم مشکیه موهای خودت مشکیه یا همسرت گفتم جفتمون باز انرژی اومد بهم دوباره زور زدم اینجا گفتن خیلی عالیه آفرین و رفتن برا تیغ زدن که یه کوچولو زد گفتم نه درد دارم دوباره اپیدروال شارژ شد از کمر یه چیزی مثل سون وصل بود بعضی آمپولا به اون تزریق میشد خلاصه تیغ زدنو دیگه نمیفهمیدم اون پایین چه خبره فقط دکترم بچه رو که در آورد گفت بذارمش رو سینت گفتم اره ترو خدا گذاشتن نازش کردم و فقط میگفتم چقد کوچولهه دکترم برا اینکه اون موقع گفته بودم بچم نیوفته با دستکشاش که خونیو سر بود سر به سرم گذاشت که داره سر میخوره از دستم منم رو همون صندلی خیز یرداشتم که بگیرمش میخندید میگفت بشین دختر شوخی کردم بعدش بردن تمیزش کردن دیگه من چشمم به بچم بود و دکتر داشت میدوخت بهشون میگفتم الان نبرینش از اتاق بیرون با بچه های دیگه عوض نیوفته😂میگفته نیگا این دسبندی که زدیم بهت کپیش دسته بچته نگران نباش جابه جا نمیشه خلاصه یخده با دکتر در خین بخیه گپ زدیم تشکر کردیم و لحظه ای که از اتاق خارج میشدم میرفتم اتاق ریکاوری خیلی راضی بودم روز بعد...