۲۷ پاسخ

آخ عزیزم ان‌شاءالله بسلامتی زودتر برگردید خونتون

ای خداااا🤩🤩🤩🤩

خداروشکر گلم انشالله هرچی زودتر با گل پسر نازت برین خونه
تو یه مادر قوی هستی ❤️

بگردم خیلی نگرانش بودم انشاالله هر لحظه خبر سلامتیش بگذاری

عزیزممم چه خبر خوبی🥰🥰

آخ ...فرشته ی خدا رو زودی میبریش خونه گلم

خداروشکر
انشالله زود خوب بشه نی نی ❤️🥹

چن هفته ب دنیا اومد وچرا

ای جانم‌ فسقلی ان‌ شاءالله این‌روزا هم بزودی سپری میشه و با این کوچولوی قوی برمیگردین خونه‌
خدا همیشه پشت و‌پناهش این‌فرشته معصوم باشه❤❤

شبی چقد میگیرن بخاطر دستکاه؟

خدایا شکرتتتتت
چقدرررر خوشحال شدم خدایا شکرتتت🥺✨
ان شالله همیشه به شادی باشه عزیزکم

خداروشکر🥺

وای که چقد درکت میکنم 😥 وقتی که گذاشتمش زیر سینم از ذوق خوشحالی اشک میریختم

خداروشکر که حال نی نی خوبه انشالله بزودی مرخص بشه عزیزم کلی برات دعا میکنم رفتی خونه حتما بگو🥰

اخیی خدا رو شکر😍😍
کدوم بیمارستانی؟

انشالله بسلامتی مرخص شین

چند هفته زایمان کردید؟

ای جوووون دیدی گفتم خوب میشه نگران نباش بقیشم خدا درست میکنه😍😍😍

انشالله که زود مرخص بشه

وایییییی قلبممممم چقد حس خوبیه داره شیر میخورررزه فسقلی😢😍
انشاالله هرچه سریعتر باهم صحیح سالم برگردین خونه

عزیزدلم نی نی ناناز انشالله زودی میبریش خونه

اوخی عزیزم چه حس قشنگیه شیر دادن مگه ن ؟🥹

ای خدا😍 ایشالا زود مرخص میشه

ان شاءالله ک صحیح و سالم ببریش خونه بردی خونه واسش قربونی بکش

ای جانم انشااله زود مرخص بشه

اوخی عزیزم ایشالا زودتر خوب بشه نی نی افرین مادر قوی

چرا فنجتو نگه داشتن

سوال های مرتبط

مامان آناهید 🩵🌈 مامان آناهید 🩵🌈 ۱ ماهگی
۹. همسرم رفت پیگیر بچه بشه که بعد باهام تماس گرفت گفت متاسفانه آناهید جانم دچار مشکل تنفسی شده و بردنش nicu . عکس و فیلماشو برام فرستاد و وقتی لوله ی تو دهنش و آنژیوکت روی دستشو دیدم دنیا رو سرم خراب شد .
۱۰ . از اینجا به بعدش همه چیز به تلخ ترین شکل ممکن برام گذشت . Nicu کوفتی نیکان جا نداشت!، گفتن بهمون تخت ندارن و بچه رو باید با آمبولانس منتقل کنن یه بیمارستان دیگه . کجا ؟! بیمارستان اکبرآبادی وسط خیابون مولوی 🫠
بچمو با آمبولانس منتقلش کردن و همسرم باهاش رفت و من موندم تو بخش با دردای شدید بخیه هام که کم کم داشت خودشو نشون میداد و حتی پمپ درد و شیاف هم تاثیری روشون نداشت .. خودم حس میکنم دلیلش بیشتر نبودن بچم بود . شب زایمانم به یکی از سخت ترین شبای زندگیم تبدیل شد . هم درد جسمی هم درد روحی ...
این وسطا پرستار و بهیار مهربون بهم سر میزدن و مسکن میدادن و کمکم کردن اولین قدمامو برم .
۱۱.شب سختمو گذروندم و صبح بهم اجازه دادن بالاخره بعد از ۱۶ ساعت ناشتایی صبحانه بخورم . شیفت پرستار مهربونم هم عوض شد و جاشو به یه پرستار بی حوصله داد که هربار زنگ بالای تختو میزدم با قیافه اخمو بالا سرم حاضر میشد :))
۱۲. خلاصه ساعت ۶ عصر مرخص شدم و مستقیم با همسرم و مامانم از اقدسیه تو اون ترافیک وحشتناک شب عید با ماشین روندیم سمت خیابون مولوی بیمارستان اکبرآبادی که برم بالا سر دخترم ...