میگم طبیعیه یا من باید نگران باشم که دخترم جدیدا خونه کسی نمیاد و سخت با بقیه ارتباط برقرار میکنه ؟ اصلا با بچه ها ارتباط برقرار نمیکنه چون چند روزه که دارم میبرمش پارک ولی همین چند روز که اومدم خونمون هرچی میگم بیا بریم خونه عمه های من نمیاد!!! میگه نه من پیش مادرجون میمونم تو برو!!!! 🙄
عمه هام حسابی پیرن ولی خیلی به منو نیکا از اول محبت داشتن مثلا یکیشون واسه روز دختر ۷۰۰ داده بود تی‌شرت‌و‌شلوارک که من طرحشو دوست نداشتم بردم عوضش کردم قیمتشو متوجه شدم
یکیشون ۵۰۰ پول داد
از بچگی هم به من اینجوری محبت میکردن تازه شدیدتر الانم به بچم .با بچمم حسابی بازی میکنن باهاش حرف میزنن ولی اصلا باهاشون دوست نمیشه نمیدونم چرا. دیروز رفتم دم در عمم اینقدر گریه کرد گفت نمیام تو بعدا بریم که مجبور شدم برگردم🙄😑😖
چون سنشون بالاست خوشش نمیاد؟ 🤔 اخه دیروز بعد مدتها دوستمو دید باهاش تقریبا داشت ارتباط میگرفتو دوست میشد که فرستادمش خونه پیش مامانم
نمیدونم حالا باید نگرانش باشم یا طبیعیه؟
اینم بگم ما چون قزوین غریبیم خونه کسی نمیریم پارکم نمیریم فقط هر روز صبحو بعدازظهر میریم بیرون راه میریم طبیعتو حیووناتو میبینیم و میدوئیم . منو باباش اهل معاشرت نیستیم لابد به ما کشیده 🙄 نمیدونم والا

تصویر
۱۲ پاسخ

اینارو ول کن،دخترت ۱سال و ۷ ماهشه انقد حرف میزنه؟؟؟؟

عزیزم شهر خودتون هم که میاید باز همینه?

چی بگم والا خودتون بهتر میدونین😂😂😂😂😂

خخخخ واقعا انقدر حرف میزنه ؟

بچه ها واقعا نیاز دارن باادمای اطراف معاشرت کنن اونم ن کم زیاد برن بیان ببینن صحبت کنن..من فکر میکردم پسرم چون در هفته چندین بار خانواده خودم و همسرم و میبینه با بچه های عمو خاله دایی بازی میکنه کافیه...ولی واقعا کافی نیست
اینو الان ک اومدم مسافرت متوجه شدم چندروز اول تو هتل کافی بود یکی باما سوار اسانسور بشه طوری گریه میکرد ک یا ما باید زودتر پیاده میشدیم یا اونا داخل رستوران کافی بود یکی نگاش کنه طوری جیغ میزد ک میگفتم پوزش لطفا نگاش نکنید ولی بعد دو روز وقتی مدام ادمارو دید رفت و اومد اوکی شد دیگه براش مهم نیست غریبه ای همراه ما باش یا نگاش کنه...الان واقعا موندم فردا ک برگشتم غیراز خونه پدرمادرا و پارک دیگه کجا ببرمش ک با مردم درارتباط باش و قسمت اجتماعی شخصیتش شکل بگیره و از کسی و چیزی نترسه
دختر شماهم همینه باید ادمارو ببینه معاشرت کنه تجربه های جدید کسب کنه تا ارتباط بگیره

ماشالله چه کامل صحبت میکنه دخترت.😐

من واقعا فکر کردم در مورد دختر بزرگترشون نوشتن🙃🙃🙃

پسر منم همش میگه تانژانت کتانژانت سینوس و کسینوس به توان ان
معادله دومجهولی ام حل میکنه 😅😅😅😅

ماشاالله چقد قشنگ حرف میزنه🙄 بچه من همسن دخترشماس ولی فقط دو کلمه ایی میتونه بگه

دختر منم یکماهی هست اینجوری شده بیچاره شدم دندونم خرابه درد وحشتناک داره نمیتونم برم دکتر چون پیش کسی نمیمونه

یکی سوال دقیقا هنینجور جواب میده نه من پیش مادرجون میمونم توبرو؟؟

بچه ات کاملا حرف میزنه بگه نمیام و..

سوال های مرتبط

مامان نیکا مامان نیکا ۱ سالگی
یه بغض لعنتی اومده گلومو گرفته 🥲
از وقتی که عید تموم شده برگشتیم خونمون نتونستم با دخترکم بازی کنم و خوب ارتباط برقرار کنم
دوتامون کلافه ایم
دخترکم هی میگه زنگ بزن مادرجون پدرجون 🥲
فقط شبا که باباش میاد یکم حالش روبه راه میشه اونم در برای یک ساعت چون باباشم خسته ست
امروز که از خواب بیدار شد دیرتر از هرروز بود (ساعت ۱۰/۳۰) گفت بریم دد ولی چون ناهار نداشتیم گفتم نمیشه کلی گریه کرد بعدش دیگه بی حوصله شد منم امروز همش گوشیم زنگ خورد😤
بچم خیلی تنهاست دلم میسوزه براش
بشدت هم بچه اروم و حرف گوش کنیه اصلا خرابکاری نمیکنه نمیتونه با خودش تنها بازی کنه همش وابسته منه و این منو عذاب میده
هر روز میگم از فردا میبرمش خانه بازی فردا که میشه میبینم جون ندارم میگم بمونه واسه یه روز دیگه
ولی اینجوری نمیشه بچم خیلی گوشه گیر داره میشه و این تنهایی و غربت ما داره اذیتش میکنه😭
شوهرمم که نمیفهمه این حرفارو شایدم میفهمه ولی خودشو میزنه به اون راه چون چاره ای نیست کارش اینجاست
خلاصه این بغض لعنتی داره خفم میکنه و در این دنیای همسر بودن مادر بود زن بودن بدجور دلم واسه خودِ دختربچم تنگ شده 🥲🫠
مامان علی اصغر مامان علی اصغر ۱ سالگی
پسرم می‌ره کوچه. فوتبال بازی میکنن یعنی کوچه ما هفت هشت نفر پسر هستن سه نفرم از اون یکی کوچه میان بازی در واقع من دوست ندارم پسرم با اونایی که از کوچه دیگه میان بازی کنه اونا ده یازده سالشونه پسرم تازه رفته نه سالگی هر چقدرم میگم نرو با اونا بازی نکن میگه میرم باباشم میگه تو گیر نده گیرمیدی بچه بدتر می‌کنه خودشم چیزی نمیگه منم دیروز قهر کردم گفتم اگه این بچه بچه ی منه باید حرف منو گوش کنه اگه نه منم میرم خونه بابام شوهرم پسرم و دعوا کرد گفت دیگه نرو منم نمیزاشت برم خلاصه سرشون گرم شد رفتم خونه ابجیم بعدا با داداشم اینا برم خونه بابام مامانم هم خونه داداشم بود رفتم اونجا برعکس همه فهمیدن دعوام کردن گفتن ما خونه نمیزاریمت😂بچه تو ول کردی بلاخره بچه باید بازی کنه حالا شما جای من چیکار میکنید یعنی من حساسم روبچه ام با هاشون قهر بودم دیروز تولدمم بود شب زود خوابیدم دیدم در گوش هم پیچ پیچ میکنن نگو همسرم به پسرم میگه به خاله اینا زنگ بزن بیان کیک اینا خریده بودن که منو خر کنن
مامان برکه ⚡ مامان برکه ⚡ ۱ سالگی
سلام من دخترم ۲۰ ماهه هست
بعد مامانمینا میگن از پوشک بگیرش بعد من از دیروز دیگه پوشکش نمیکنم ولی نمیگه یعنی بعد جیش کردن میگه جیش ،بلده بگه ولی نمیگه
حالت شعر براش گفتم که مامان جیش تو لگن (صندلی مخصوص جیش) ،جیش تو شلوار نه !
ولی وقتی میخواد جیش کنه تو شلوارش جیش میکنه چند باری همراه خودم برده بودمش دستشویی بعد توی خونه حالت جیش مینشت با پوشک مثلا جیش میکرد حالا نمیدونم چرا همکاری نمیکنه حتی یبارم مثلا وقتی در حال جیش کردنه اشاره به صندلیش یا دستشویی یا من نمیکنه که متوجه بشم از دیروز هی رندم شاید بعضی موقع ها هر پنج دقیقه میپرسم مامان جیش داری اونم میگه اره میبرمش رو صندلی میشینه جیش نمیکنه ولی رو شلوارش میکنه چیکار کنم بازم پوشکش کنم یکیم اینکه وقتی پوشک میبندم هر چقدرم زود باز کنم میسوزه پوستش چون هواگرم شده اینجوری میشه دوست دارم که بتونم از پوشک بگیرمش یکیم ابجیم بهم طعنه میزنه که تو بخاطر تنبلیت به بچت جیش کردن یا گفتن جیش دارم یاد نمیدی بخدا که اینکار برا من راحتره خودش راه نمیاد من چیکار کنم اخه؟
مامان هامین مامان هامین ۱ سالگی
میخوام یه چی تعریف کنم هر کی دوست داشت بخونه
دیشب رفته بودیم خونه اقوام شوهر
همه بودن دختر خاله شوهرم ۶ سالشه بعد دیشب یهویی اومد و پیشم و بدون مقدمه گفت آجی من به زودی عروسی میکنم منم تعجب و‌خنده گفتم شوهرت کیه اونوقت گفت عموم و اسم عموشو آورد گفتم آخه آدم که با عموش ازدواج نمیکنه گفت چرا من و عمومم خیلی همو دوست داریم و شوهرمه ومنو ببره آرایشگاه بعد بیاد دنبالم که بیایم تالار و‌شروع کرد این پروسه ی ازدواج با عموش رو برا من گفتن تمام مدت با ذوق و شوق داشت تعریف می‌کرد و‌من گوش میدادم بهش و تو فکرم این بود چرا یه دختر بچه ۶ ساله باید همچین تفکری راجع به عموش داشته باشه مگه بزرگترش حالیش نکرده و‌خلاصه با این که بچه اس درسته ولی احساس خوبی نگرفتم نمیدونم چرا
بعد جالبیش میدونید چیه مامان این بچه به من میگه تو سر بچه ات خیلی حساسی و نمیذاری بچگی خودشو کنه بچها ی خودشون رو دائم گوشی میدن دستش که تنها سرگرمی بچه شده بازی با گوشی هرچی بچه میاد پیش من فکر و ذکرش شده ازدواج و لباس عروسی
نمیگم من به بچم گوشی نمیدم
چرا تو طول روز براش کارتن میذارم ببینه چون تی وی رو‌جمع کردیم
کارمم آره اشتباهه ولی نه که دائم بچه با گوشی بازی کنه که چشاش خمار باشه همش
به بچم آره تنقلات میدم
ولی هنوز از سن پایین که اینا به بچه هاشون فست فود میدن ندادم
نوشابه ندادم
میگم خودشون بزرگ میشن بالاخره میخورن ولی همینا از سن ۳ سالگی فست فود دادن
بالاخره شیوه ی تربیتی هرکی متفاوته
پس بهتره یادبگیریم تا نظر نخواستن ندیم
من واسه بچها اونا هیچی نمیگم ولی اونا تا به من میرسن همش میگن وای چرا با بچه اینجوری میکنی چرا اینو بهش نمیدی چرا اونو نمیدی تا بچمم میبینن همش گوشی رو‌میگیرن جلوش اینم سیخ گوشی
مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
صبحانه امیر شایانم : فرنی خرما بامغزیجات آسیاب شده.
همیشه تو تصورات خودم میدیدم بچه دار که بشم خب از یه سنی به بعد که بزرگتر شد و صبح ها برای صبحونه لقمه های کوچولو درست میکنم میدم دستش میخوره بازی میکنیم قدم می‌زنیم پارک میبرمش تو خونه صدای شیطونی کردنش بازی کردنش خنده هاش حرف زدناش مامان گفتنش
آخ مامان گفتنش اینقدر دلم میخواد بدونم امیرشایان صداش چجوریه چرا باید کلمه مامان گفتن رو فقط من بیمارستان رفتنی از زبون پرستارا بشنوم که همشون به من میگن مامان 🥺 ، امیر شایان که بستری شده بود صدام میکردن مامان بچه رو آماده کن بیا بریم اکو بگیریم ازش 🥺😓😥
خیلی دلم برای خودم و همسرم میسوزه ما به ناحق بی گناه گرفتار این بلا شدیم این بلارو اصلا خدا سرما نیاورد برعکس خدا خیلی دوستمون داره معجزه هاش رو بهم نشون داده بارها پسرم رو از دم مرگ نجات داده بارها پسرم تا مرگ رفت و برگشت اون شفای کامل دست خداست 🙏😭
بابا ، میگن پسر عصای دست باباس اما همسر من باید عصای پسرم بشه همسرمن خیلی حفظ ظاهر می‌کنه اما تو خلوت خودش گریه می‌کنه غصه میخوره و خیلی این عذابه برام همیشه با بچه های کوچک‌ بازی می‌کنه می‌خنده حرف میزنه، و غصه میخورم و تو دلم میگم الان تو باید با پسر خودت بازی میکردی الان باید پسرت رو می‌بردی پارک بیرون ، وقتی بیرون میریم البته بیرون که برای گردش نمیریم همون بیمارستان دکتری میریم و گاهی همسرم باهام میاد وقتی یه پدر و پسری از جلوی ما میان می‌گذرن من همسرمو میبینم که چشماش پر میشه میبینم که این حسرت تو دلش هست و تو تصورات خودم پسرم رو با باباش میبینم که میرن بیرون بازی میکنن میره براش خوراکی می‌خره باهم قدم میزنن پارک می‌بردش حسرت تمام این چیزها تاابد تو قلب من و همسرم میمونه 🖤