#پارت هفتم
زایمان کردم ولی تا بچه رو خارج کردن مستقیم کل پرستارا رفتن بدو بدو میکردن بردنش یه اتاق دیگه ک دستگاه بهش وصل کنن ک نفسش برگرده من اون موقه اگه لنگ در هوا نبودم اگه جون داشتم از تخت بیام پایین حتما خودمم میرفتن ک ببینم چ بلایی سر جگر گوشم آوردم بعد ربع ساعت نمیدونم ده دقیقه یه پرستار اومد بالا سرم ولی من هیچی حالیم نبود فقط گریه میکردم بچم مرد اونم هیچی نمی‌گفت میگفت نگران نباش خوبه ولی مطمعن نبودم خیالم راحت نبود مادرمم هم پیشم نبود ک ازش بپرسم پرستار اومد بخیه زد و رفت ولی من هیچ دردی حس نکردم بعد نین ساعت مادر شوهرم اومد بالا سرم گریه میکرد میگفت حالش خوبه نفسش برگشته تو دستگاه میمونه خوبه میشه بهم گفتن باید ادرار کنی ک بتونیم ببریمت تو بخش بعد دو ساعت بدون بچه با کمک مادرم رفتم بخش زنان میدونی درد واقعی کجاس اونجاس ک رفتم تو بخش همه بچه شون پیششون بودن بچه ی من پیشم نبود اونجا نی نی یکی گریه میکرد شیر میخواست منم گریه میکردم ک ن بچمو دیدم ن تونستم بهش شیر بدم

۸ پاسخ

وایی عزیزم راست میگی منم این صحنه رو دیدم منم سزارینی بودم طبیعی زایمان کردم بچه منم نفس نداشت چون زایمان بدی بود 5روز بچم پیشم نبود رفتم بخش بچم نبود خیلیییییی صحنه بدیه🥹🥹🥹🥹

عزیزم توکیس سزارین بودی متاسفانه این بیمارستانای دولتی اصرار به طبیعی دارن وباعث این چیزا میشن. باز خداروشکر خدا به خودت و بچت رحم کرد

بغضم گرفت ننه🥺💔

😭😭😭😭وای خیلی سخته بگردمت خواهررد

عزیزم دورت بگردم ...مامان مهربون...
الان نفهمیدم نی نیت چی شد دارم حرص میخورم

بچه سالمه؟الان بغلت بگو هست بگو لطفا کنارته مگه نه؟

چرا مثل هم شدیم😭😭خیلی بد بود وقتی میدیدم همه بچه هاشون کنارشونه اما من نه .چقدر گریه کردم از نبود بچم.چقدر اون ۱شب تا ظهر ک مرخص شدم زجر کشیدم خدا میدونه فقط 🥲

خداروشکر که بخیر گذشت و الان سالم تو بغلته 🙂 وقتی شیرش میدی برای من بقیه مامان ها هم خیلی دعا کن لطفا

سوال های مرتبط

مامان سه تا فسقلی مامان سه تا فسقلی ۳ ماهگی
سلام خوبین
من زایمان کردم5/21
ساعت 12منو بردن اتاق عمل ساعت15ونیم از اتاق اومدم بیرون
وضعیت رحمم داغون بود تمام فشار ها رو حس میکردم
حالم بدشد تو اتاق عمل دستگاه برا قلب بهم وصل کردن اکسیژن وصل کردن
کلی بالا اوردم
همش بهم سرم و امپول میزدن
دکتر عربده میزد بالا نیار ولی دست خودم نبود
بهش گفتم معدم داره میترکه گف به درک
وضعیت رحمت داغونه لوله هات ببندم منم ترسیده بودم چون عملم سخت بود گفتم نه
بچه به دنیا اومد فقط گریه هاش شنیدم
بعد بردنش ندیدمش کلی گریه کردم
بردنم تو بخش درد هام رو فراموش کرده بودم فقط میگفتم دخترم رو بیارین
میگفتن نمیشه
هیچی نخوردم تا11شب گفتن مایعات فقط
ساعت 12 با سون اومدن بلندم کردن راه رفتم با بدبختی راه میرفتم
صبح با دردی که داشتم میخواستم برم بچه ببینم
هرجوری بود خودم رسوندم آن ای سیو 😭😭😭
دخترم کلی دم و دستگاه بهش وصل بود چشمای نازش بسته بود باهاش حرف زدم بعد برگشتم تو بخش گفتن باید شکمت کار کنه منم شیاف گذاشتم کار کرد
ساعت 14سون رو کشیدن
هی آزمایش خون میگرفتن سرم میزدن
مامان دلوین مامان دلوین ۳ ماهگی
پارت ۶
بچه اولم همینحوری بود سرش یکم بزرگ بود پاره شدم تا اومد یکی اومد رو لبه تخت دوپا و با دستش فشار میداد رو شکمم خودمم زور ک میزدم نفسم نمیومدم گفتم نفسم نمیاد ول کرد دوباره معایته کرد گفت ن هنوز ۱۰ نشده من هیی زور میزدم اونم فشار میداد رو شکمم دیگه سر یچه دیدن گفتن زور بزن پاهام گرفتم تا تونستم زور زدم ساعت ۶ چهل پنج دقیقه بود ک ب دنیا اومد از داخل بخیه نخوردم ولی بیرون چهار پنج تا خوردم موقع بخیه بهشون گفتم سر کننده بزنین گفتن ن چون بیرونی سر نمیشه اون بخیع میکرد من درد میکشیدم هیی معذرت خواهیی میکرد دخترم اوردن گذاشتن رو شکمم هیی پرسنل نازش میکردن اون ماما همراهی ک میگفت میام مامات میشم اومد بالا سرم گفت زایمان کردی گفتم اره دیگه نمیخوامت 😂
ساعت ۷ بود ک دیگه بردنم ت ی اتاق دیگه و مامان و مادر شوهرم اومدن پیشم ساعت ۱۰ نیم بردنم بخش

اینم از تجربه زایمان دوم ولی زایمان دوم ک همه میگفتن راحت تره واقعا راحت تر بود من وایه بچه اولم خیلی بخیع خوردم و خیلی اذیت شدم
مامان ماهلین ودلوین💖 مامان ماهلین ودلوین💖 ۱ ماهگی
از اونطرف بچه خیلی زیاد گریه میکرد اصلا هم بهم نشونش ندادن گفتم سردشه بزار گرم شه بعد بیاریمش بعد کلی اصرار پرستار آورد از دور که تو تخت نوزاد بود نشون داد گف ببینش زود ببرنش انقد گریه میکنه اکسیژنش داره میاد پایین خدا به دادت برسه از اون بچه های بلاس
ولی فکر کنم انقد بچمو محکم کشیده بودن بیرون کلی ترسیده بود و دردش اومده بود چون بیش از اندازه گریه میکرد کلا شب اول تو بیمارستان خیلی زیاد گریه کرد هیچ بچه ای اینجوری نبود
بعد ازاینکه بچه رو بردن من عملم ۴۵ دیقه طول کشید در صورتی ک سر زایمان اول کلا ده دیقه یه ربع طول کشید فک کنم بخاطر همین قضیه چسبندگی بود وسطاش حس بالا آوردن شدید داشتم به پرستار گفتم یه پارچه کذاشت زیر گلوم و گفت بالا بیار رو این الان بهت دارو میزنم که من با خوندن آیت الكرسي سعی کردم بالا نیارم دیگه داشتم انکار از هوش میرفتم حتی جون نداشتم جواب سوال های پرستار و دکتر وبدم که یه دارو بهم زد دوباره یکم جون اومد تو بدنم و سرحال تر شدم
کار عملم که تموم شد پرده رو برداشتن و من و گذاشتن رو یه تخت دیگه و بردن سمت ریکاوری من از همون وسطای عمل لرزشم شروع شد و لرز شدید گرفتم تو ریکاوری بدتر شدم که دکتر ریکاوری اومد یچیز مثل بخاری برقی گذاشت بالا سرم که اون خیلی خوبم کرد و واقعا کیف کردم با اون لرزشم افتاد بعد نیم ساعت اومدن از ریکاوری من و بردن پشت در بخش یه پرستار اومد تحویلم گرفت یه دست گذاشتم رو رحمم که چک کنه ببینه فشار نیاز دارم یا نه جیغم رفت هوا ولی خداروشکر دیگ فشار نداد و گفت نیاز نداری یعنی انکار دنیارو بهم دادن از در ک رفتم بیرون شوهرم و مامانم و دیدم ولی حال نداشتم باهاشون حرف بزنم بردنم تو بخش و خدمه اومد تختمو جا به جا کرد
مامان امیرعلی🫶👑 مامان امیرعلی🫶👑 روزهای ابتدایی تولد
پارت چهارم 🥴☹️

بچه رو نشونم داد گفت ک نگاه بچت سالمه داره گریه می‌کنه فقد تنفسش کمع دیگه بچمو بردن و من موندم با یه عالمه فکرو غصه و گریه
دیگه دکتره اومد بخیه زد
بخیه های داخلی ک درد نداشتن
اما امان از بخیه های بیرونی ک هر نخی ک میکشیدن من صدا می‌رفت تا آسمون میگفتم یکم بیحسی بزنید میگفتن زدیم اثر ندارع آخ😑😑
بخیه زدن و جمع کردن وسایلاشونو
و رفتن هر چقدر از حال بچم میپرسم هیچکی هیچی بهم نمیگه
من اون شب رسماً تو زایشگاه مردم دکترا یجوری نگام میکردن فک میکردم خدا نکرده بچمو از دست دادم
هر چقدر بهشون میگفتم منو ببرید بخش میگفتن تخت خالی نداریم
شب ساعت ۱۲:۱۰دیقه زایمان کردم صبح ساعت ۱۰منو بردن بخش ک مردم حتی گوشیم باهام نبود ک زنگ بزنم همسرم حال بچه رو بپرسم
یه پرستاره به شوهرم گفته بود ک هم حال بچت خرابه هم حال زنت
اونم حالش بد شده بود
خلاصه اوردنم بخش مادر شوهرم باهام بود گفت منو نزاشتن اما شوهرت رفته بچه رو دیده
حال بچه رو پرسیدم از شوهرم گفت ک تنفس مصنوعی بهش وصله امید به خدا تو زیاد فکر نکن
اینقدر گریه کردم ک دیگه داشتم دیوونه میشدم
مادر شوهرم هی میگفت گریه نکن امید به خدا چرا اینقدر دیوونه ای ایشالله بچت سالمه
بچم ۶شب تو ان ای سیو بود و منی ک هزار تا فکر و غصه تو ذهنم بود یساعتش نمی‌گذشت درد و بخیه های خودمو ک اصن از یادم رفت فقد میگفتم خدایا بچمو سالم ازت می‌خوام سالم از اونجا بیاریش بیرون🥲🥲
مامان شاهان مامان شاهان ۵ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۲.
میگرفت ول میکرد. منو بردن ی اتاق دستگاه بهم وصل کردن.انقدر میترسیدیم‌ ک بغض کردم تنها بودم هیچکس نبود. دلم گرفته بود دلم میخواست زار بزنم.خلاصه اینا منو از بس شلوغ بود این اتاق ب اون اتاق میکردن. یکی دیگ زایمان ک کرد منو بعدش بردن رو تخت اون. بعدش بهم دستگاه وصل کردن. ساعت شد پنج صبح فقط ی سرم معمولی وصل کردن بهم. تا ساعت پنج همه شیفتا عوض شد. بهم گفت یکم استراحت کن ک سرم فشار بهت می‌زنیم منم از استرس خابم نمی‌برد. ب مامانم گفتم ی کمپوت آناناس برام بخری بعدن بیاری. اونم یادش رفته بود منم از پریشب هیچی نخورده بودم. خلاصه ک یک ماما اومد بهم سرم فشار وصل کردن و دردام دیگ کم کم داشتن شروع میشدن ساعت شش ده نفر اومدن بالا سرم معاینه کردن گفت دوسانتی کیسه ابمو پاره کردن. سرم فشار رو عوض کردن یکی دیگ وصل کردن قوی ترشو. اونم من از بس دستمو تکون میدادم سرعتس زیاد شد دیدم دردام بدتر شدن. یک ماما اومد گفتم اینو درستش کن گفت ولش کن خوبه.اون ک رفت مامای شبفتم اومد زد تو سرش ک چرا آنقدر زیاد شده خطرناکه. خلاصه ک دردام دیگ زیاد شد ماما ها هی می اومدن معاینه میکردن منم داشتم از درد ب خودم می پیچیدم.
مامان پـ💙ـارسا مامان پـ💙ـارسا ۲ ماهگی
ساعت ده شب بود ک دردای شدیدی داشتم تا ساعت دو نصف شب اومدن معاینه کردنو گفتن چون بچه اولمه باید ده سانت شم دیگه رفتنو من بی اختیار زور میردم مامام میگف زور نزن ولی نمیتونستم
بی حدی زور میزدم ک پاهام میگرفت احس میکردم یه چیزی وسط پامه گفتم بچه اومد و بدو بدو دکتر اومد نگا کرد و گف سریع ببرینش رو تخت زایمان و من نمیتونستم راه و برم و ب سخنی رفتم رو تخت
در حین زور زدن یکم تیغ زدن و من اینقد درد داشتم ک درد اونو زیاد متوجا نشدم زور دوم بچه به دنیا اومد و دقیقا ساعت دو و نیم بود
و من از اونجا ب بعد چشام دنبال بچه بود گفت باید صبر کنیم تا جفت بیاد و خیلی زود جفتم اومد و شکممو فشار دادو کلی ازم خون اومد و بعد شروع کرد بخیه زدن ک من متوجه میشدم گفتم دردشو متوجه میشم گف بی حسی زدم ولی خب یکم درد داره دیگه تحمل کردمو بعد از یه ربع بردنم همون اتاقی ک اول بودم مامام اومدو بچمم اورد و من بی اختیار اشک میریختم
باورم نمیشد تونستم
گفت ساعت چهار و نیم میبرننت بخش تا اون موقع ب بچه شیر دادم و بغلم بود تا شد چهار و نیم اومدن لباسامو عوض کردنو بردنم بخش و مامانمو تا دیدم شروع کردم گریه کردن
مامان رستا🍓 مامان رستا🍓 ۲ ماهگی
سر تاریخ ان تی رفتم بیمارستان گفتم حرکات بچه کم شده معاینه شدم و نوار قلب از جنین گرفتن و یک دست لباس دادن بهم رفتم بستری بشم بردنم داخل اتاق سرم فشار رو بهم وصل کردن یک ساعتی گذشت من دردای خیلی خفیف داشتم مامانم اومد پیشم کلی غذا های گرم بهم داد رفت همچنان من دردای زایمانم شروع نمیشد و سرم تموم شد شیف بعد مامای دیگه اومد پیشم و یک سرم فشار دیگه بهم وصل کردن همه پرستار و ماما ها یکی یکی می اومدن بهم سر میزدن خیلی تعجب میکردن ک من سرم دوم رو هم تموم کردم اما باز درد سراغم نمی اومد خیلی کم درد داشتم مثل تکون های بچه ک برام عادی بودن شیفت سوم شد و یک مامای جدید اومد اتاقم ک خدا خیرش بده انشاالله خیلی باهام مهربون بود یک سرم دیگه بهم وصل کرد یکم باهام ورزش کرد معاینه ام کرد دو سانت باز بودم یعنی هیچ پیشرفتی نکرده بودم صبح ک اومده بود دو ساعت بودم تا ساعت 11:30 شب هنوز همون بودم بدون هیچ دردی
با دکتر درمیون گذاشت بردنم واسه سزارین اورژانسی
از شانس منم دکتر خیلی کار بلدی شیفت سزارین کار میکرد
لگنم خیلی تنگ بود وزن بچه هم زیاد بود زایمانم هم با سه تا امپول فشار هیچ پیشرفتی نمیکرد و دردم نمیگرفت ی چیز خیلی عجیبی بودم خب خیلی سرتون رو درد نیارم امادم کردن شوهرم اومد پیشونیم رو بوس کرد و بهم گفت ک نترسم و با پدر و مادر و شوهرم خداحافظی کردم و رفتم سزارین شدم وقتی کارشون تموم شد مثل بید میلرزیدم از سرما همه پرستار جمع شده بودن دور بچم و ازش عکس میگرفتن بعد اوردن بخش و گفتن ک تا هشت ساعت نباید چیزی بخوری و بعد دوازده ساعت هم باید راه برم ک خیلی برام سخت بود ک اما زودی دردش خب شد
مامان نیلـــ🌙ـــماه🐣 مامان نیلـــ🌙ـــماه🐣 ۲ ماهگی
پارت ۶ سزارین تو بیمارستان آرمان :
ساعت ۳تا ۵تایم ملاقات بود همسرم اومد
اتاقی ک ما انتخاب کرده بودیم اتاق معمولی بیمارستان بود ک دو تخته بود و ی دستشویی فرنگی مشترک داشت
اما مریض تخت بغلی بخاطر حرکات جنین ۲شب بستری بود و شانسا من ک رفتم داخل بخش مرخص شد رفت اتاق موند برا منو دخترم و مامانم ک تقریبا اتاق خصوصی شد ۲ساعتی همسرم اونجا بود و بعد رفت ساعت ۵سوند منو جدا کردن زیاد سخت نبود فقط لحظه درومدنش انگار سینمو از دهن بچه بزور کشیدم بیرون بعدش پرستار اومد برام شورتکس پوشید و پوشاک گذاشت و کمک کرد کم کم راه برم دروغ نگم اولش ک اومدم پایین از تخت خیلی درد داشتم اصلا جای بخیه اینا رو ک حس نمیکنم هنوزم درد ماساژ رحم یا همون جای بچه درد میکرد یکم راه رفتم بهتر شدم و رفتم دسشویی بعدش دیگ هی اومدن حالمو پرسیدن پرستارا و مدام میومدم مسکن و شیاف میزدن خودمم تا صب هر یکی دو ساعت پاشدم راه رفتم و دسشویی رفتم و نینی شیر دادم هر بار ک راه میرفتم بهتر میشدم ی بار ساعت ۳برام سوپ آوردن ی بار ساعت ۶ساعت ۷ام جوجه بدون برنج و فاصله ی اینا چای و نسکافه اینا