۶ پاسخ

گفتم حتما دولتی که این رفتارا رو داشتن

بیمارستان دولتی بود؟

الهی🥲🥲🥲
خیلی ناراحت شدم😞
الان حال خودتو بچت خوبه؟

وایی چ بیمارستان مزخرفی بود الان بچت. حالش چ طوره خوبه ؟

عزیزم دلم گرفت
منم موقع زایمان بچمو نشون ندادن بردن اونور زیر دستکاه خودم مثل تو حالم بد شد
فقط اشک ریختم تو ریکاوری و بخش تا فردا ک تونستم راه برم برم کلا یه قسمت دیگه اونجام از دور با کلی التماس دخترمو دبدم
خودمو ترخیص کردن دخترم موند بیمارستان
فکر کن با اون بخیه ها سه روز بعد زایمان هر روز یخ مسیر یکساغت و نیم میرفتم به بچم سر بزنم
میگفتن باید بشینی پشت در تا گریه کنه
چه لحظه هایی گذشت واقعا 🥲
یاد زایمانم میوفتم دلم میگیره

الهی🥰🥰

سوال های مرتبط

مامان سه تا فسقلی مامان سه تا فسقلی ۴ ماهگی
سلام خوبین
من زایمان کردم5/21
ساعت 12منو بردن اتاق عمل ساعت15ونیم از اتاق اومدم بیرون
وضعیت رحمم داغون بود تمام فشار ها رو حس میکردم
حالم بدشد تو اتاق عمل دستگاه برا قلب بهم وصل کردن اکسیژن وصل کردن
کلی بالا اوردم
همش بهم سرم و امپول میزدن
دکتر عربده میزد بالا نیار ولی دست خودم نبود
بهش گفتم معدم داره میترکه گف به درک
وضعیت رحمت داغونه لوله هات ببندم منم ترسیده بودم چون عملم سخت بود گفتم نه
بچه به دنیا اومد فقط گریه هاش شنیدم
بعد بردنش ندیدمش کلی گریه کردم
بردنم تو بخش درد هام رو فراموش کرده بودم فقط میگفتم دخترم رو بیارین
میگفتن نمیشه
هیچی نخوردم تا11شب گفتن مایعات فقط
ساعت 12 با سون اومدن بلندم کردن راه رفتم با بدبختی راه میرفتم
صبح با دردی که داشتم میخواستم برم بچه ببینم
هرجوری بود خودم رسوندم آن ای سیو 😭😭😭
دخترم کلی دم و دستگاه بهش وصل بود چشمای نازش بسته بود باهاش حرف زدم بعد برگشتم تو بخش گفتن باید شکمت کار کنه منم شیاف گذاشتم کار کرد
ساعت 14سون رو کشیدن
هی آزمایش خون میگرفتن سرم میزدن
مامان یارا🤍🫀❤️ مامان یارا🤍🫀❤️ ۴ ماهگی
.من رفتم دستشویی با گریه و بدبختی و کمک پرستار اومدم بیرون ملاقاتیام اومده بودن من انقدر حالم بد بود بایدم راه میرفتم از دستشویی ک اومدم بیرون رفتم با پرستار ک راه برم شاید تونستم پنج تا قدم برم انقدر گریه کردم نمیتونستمم گریه کنم شکمم میگرفت نفسم در نمیومد برگشتم تو اتاق ۴نفری کمکم میکردم من اصلا هیچکسو ندیدم فقط سرم پایین بود بقیه زیر بغلامو داشتن منم گریه میکردم همه ام ساکت فقط نگام میکردن دراز کشیدم تو تخت بعد ۴_۵دقیقه بهتر شدم دیگه تازه ملاقاتیامو دیدم.از بعد اون راه رفتن خیلییی بهتر شدم جوری ک بار دوم ک خواستم برم دستشویی خودم از تخت اومدم پایین و رفتم دستشویی و راه رفتم تو راهرو.دیگه درد شدید نداشتم اصلا با پمپ درد و شیاف خیلی اروم بودم اصلا خدایی بعد راه رفتن اولیه اذیت نشدم.
در مورد ماساژ رحمی تو اتاق عمل فشار دادن اومدم تو ریکاوری ۲بار فشار دادن سر بودم هیجی نفهمیدم بعدم که اومدم تو اون اتاق دو تخته هر بیست دقیقه یکبار اومدن تا سه بار فشار دادن سریم رفته بود ولی درد نداشتم چیزی نمیفهمیدم.
اون قسمت ک گفتم سوند و زدن هی خیس میشدم اونا هی میخندیدن میگفتن هیچی‌نیست.اونجا کیسه ابم سوراخ شده بود اون اب کیسه ابم بوده نمیخواستن من بفهمم برا همین انقدر بی اهمیت رفتار میکردن.خلاصه که تا فرداش ک شد ۳۱جمعه بیمارستان بودم منو ابجیم بودیم شوهرم شب رفت خونه نذاشتن بمونه.ساعت۸صبح عکاس اومد عکاسی کرد و منم تا ۲مرخص شدم. درمورد هزینه هام بیمارستان با اتاق خصوصی شد نزدیک ۶۰تومن.با فیلمبرداری و پمپ درد.دکترمم دستمزد ۲۰۰دلار گرفته بود تو مطب خط بخیه ام اصلا ندارم هرکی میبینه تعجب میکنه هیچی‌معلوم نیست اصلا خودم ک اصلا ندیدم شکمم فعلا اجازه نمیده😅
مامان دلآنا مامان دلآنا ۳ ماهگی
مامان رایسا‌ و راسان مامان رایسا‌ و راسان ۱ ماهگی
پارت دوم+))))بعد رفتم رو تخت دکتر بیهوشیم آقا بود سوزن بی حسی رو هفت بار زد تو کمرم همش میگفت بد نشستی(حس میکنم دیسک کمر گرفتم خیلی کمر درد دارم فک کنم بخاطر سوزن بی حسی هست🥲)بعد پاهام شروع کرد به داغ شدن سریع خوابوندنم دستام و پاهام بستن شروع به عمل کردن من همه چیز رو حس میکردم یهو نفسم گرفت حس میکردم داره حالم بد میشه به پرستار می‌گفت نه رو دستگاه همه چیزت اوکی هست بعد چند دقیقه حالم بهتر شد بعد پسرم به دنیا اومد اصلا نشونم ندادن گفتن بریم تمیزش کنیم بعد گفتن ناله می‌کنه باید بره تو دستگاه گفتم من می‌خوام بچمو ببینم با کلی سر و صدا آوردنش از دور یه لحظه دیدم بعد بردنش ان آی سیو من فشار عصبی بهم وارد شده بود جوری میلرزیدم تخت باهام تکون میخورد اصلا نمیتونستم صحبت کنم شوک بهم وارد شده بود دیگه تو ریکاوری بودم فشارم اومده بود پایین پایین یه پرستار بیشعور هم هی شکمم فشار میداد حس میکردم دارم میمیرم دیگه یه پرستار پسر بود دانشجو بود اومد دعواش کرد گفت ببین فشارش چقدر پایین هست ضربان قلبش ببین (با اینکه شکمم فشار میدادن درد هم زیاد داشتم هیچی نمیگفتم گریه هم نمی‌کردم 🥲) یک ساعت به تمام تو ریکاوری بودم دیگه تو گوشام سوت میکشید
دیگه اومدن ببرنم بخش فک کنین هیچکس نبود منو بزارن رو یه تخت دیگه همسرم و مامانم گذاشتنم رو تخت دیگه بعد من وزنی هم نداشتم میگفتن وضیفه ما نیست وضیفه همراه بیمار هست😐
مامان نيلای 🩷 مامان نيلای 🩷 ۲ ماهگی
پارت هفتم زایمان اول سزارین اختیاری🩵

اونجا پرستاره پرسید که چیشد مگه بهت شیاف نزاشتن اینقدر کل بخشو گذاشتی رو سرت اما اونجا یدونه خدمه بود بهم شیاف گذاشت اما چنان تاثیر گذار نبود
فقط اونجا که من درد میکشیدم و گریه میکردم از یه طرفمم مادرشوهرم بچه رو گرفته بود دستش و هی میگفت بیا به بچه شیر بدیم و من دستشو میکشیدم و میگفتم برو اونور من دارم میمیرم ولم کن اونم اولش یکم یکی دوبار شیر داد سینم اورد جلو اما من سریع میکشیدم که برو ولم کن دیگه اخرش اینقدر اصرار کرد منم اصلا حالم خوب نبود بچه هم با دست کشیدم و اونم میگفت بچه رو میخاستی بکشی دیگه شوهرم دید حالم خوب نیس به مامانش گفت بزار این حالش خوب شه بعد که بالخره ولم کرد😐😐
و بیخیال شیر دادن شد منم بعد اون مخدر که زدن دردم یکم کم شد و قابل تحمل تر شد دردم و مثل اولش نبود
پرستاره هم میگفت اون سرم برای خودت خوب بود که رحمت جمع بشه و شکمت بزرگ نمونه اما تا تموم بشه دیگه مردم زنده شدم
اما بعد اون مخدر خوب شدم و دیگ گریه نکردم و پرستار هم میگفت گریه کنی و اینجور بیقراری کنی تا اخر عمرت سردرد میگیریا منم دیگ ساکت شدم و گریه نکردم قبلشم خودم تو کیفم شیاف دیکلوفناک گذاشته بودم که
اگه اونجا دیر ب دیر شیاف دادن خودم بزارم
اونم به مامانم گفتم ی شیاف دیگه بزار من دردم از اینم کمتر بشه اونم از کیفم برداشت و گذاشت پرستاره هم میگفت زیاد نزارید هر شش ساعت هس اون...
مامان حسین مامان حسین ۸ ماهگی
#پارت هفتم
زایمان کردم ولی تا بچه رو خارج کردن مستقیم کل پرستارا رفتن بدو بدو میکردن بردنش یه اتاق دیگه ک دستگاه بهش وصل کنن ک نفسش برگرده من اون موقه اگه لنگ در هوا نبودم اگه جون داشتم از تخت بیام پایین حتما خودمم میرفتن ک ببینم چ بلایی سر جگر گوشم آوردم بعد ربع ساعت نمیدونم ده دقیقه یه پرستار اومد بالا سرم ولی من هیچی حالیم نبود فقط گریه میکردم بچم مرد اونم هیچی نمی‌گفت میگفت نگران نباش خوبه ولی مطمعن نبودم خیالم راحت نبود مادرمم هم پیشم نبود ک ازش بپرسم پرستار اومد بخیه زد و رفت ولی من هیچ دردی حس نکردم بعد نین ساعت مادر شوهرم اومد بالا سرم گریه میکرد میگفت حالش خوبه نفسش برگشته تو دستگاه میمونه خوبه میشه بهم گفتن باید ادرار کنی ک بتونیم ببریمت تو بخش بعد دو ساعت بدون بچه با کمک مادرم رفتم بخش زنان میدونی درد واقعی کجاس اونجاس ک رفتم تو بخش همه بچه شون پیششون بودن بچه ی من پیشم نبود اونجا نی نی یکی گریه میکرد شیر میخواست منم گریه میکردم ک ن بچمو دیدم ن تونستم بهش شیر بدم
مامان فنچ🧸🍓 مامان فنچ🧸🍓 ۴ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۶ هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینطوری پیش بره حسابی بغض کرده بودم دلم میخواست شوهرمو مامانمو ببینم بگم منو از اینجا نجات بدین دیگه کلی اصرار کردم تونستم ببینمشون مث چی گریه کردم که من نمیخام بزام منو ببرین خونه😂😂
من گریه میکردم مامانم گریه میکرد شوهرمم دلداری میداد
ی ماما مهربونم از شانسم ب تورم خورده بود موقع درد و دل کردن با مامانم اومد پیشمون گفت بچه آوردن که به این آسونی نیست یک ساعت بزارن بغلت عزیزم مامانتم این سختی هارو کشیده خلاصه کلی گفت دیگه این بار شیر شدم رفتم تو
خلاصه این شد که من موندم تو اتاق زایمان تک و تنها
و شب زنده داری ها و دردهایی که می‌کشیدم 🫠
😂چیزی که واقعا عذابم میداد تنهایی بی اندازم بود تو بلوک زایمان تنها مریض بخش من بودم و تمام پرستارا از موقعیت استفاد کرده بودن رفتن برای استراحت 😐سالن بخش خالی انگار متروکه بود،اگه حالم اوکی بود میرفتم ی گشت میزدم 😂😐 اما متاسفانه هر ثانیه شدت انقباض هام کمتر میشد و تحمل کردن این دردا برای منی که چند شب نخوابیده بودم غیر ممکن بود هم خابم میومد هم درد داشتم و این وسط باید ورزش میکردم بماند که چقدر تنبل بازی در آوردم منی که بخودم قول داده بودم تحمل کنم این درد
موقعی که انقباض نداشتم ی دور می‌خوابیدم موقع انقباضا مثل دیوونه ها اتاق و سالنارو راه میرفتم به خودم می پیچیدم یا اینکه خودمو می‌انداختم تو سرویس رو شکم و پاهام آب داغ می‌گرفتم
درضمن اینم بگم که من وقتی با یک سانت بودن بستری شدم هیچ علائم دیگه ایی جز انقباض نداشتم و بعداز دستکاری هایی که شدم تازه ساعت۲ شب ترشح موکوسی دفع کردم و کم کم ترشح هام تبدیل به ترشح
خونی شد
مامان علی و ابوالفضل مامان علی و ابوالفضل ۴ ماهگی
به دکترم زنگ زدن گفت اماده سزارین کنین دارم میام‌ تا پرستار ها منو اماده کنن دکتر اومد سوند گذاشتن من هیچی نفهمیدم یکم فقط احساس میکردم اونجام چیزی هست منو زود بردن اتاق عمل خوابندن رو تخت بعد گفت بلند شو تا امپول بزنم بلند شدم نشستم اصلان نعمیدم بازم امپول فقط یه لحظه احساس کردم پاهام داغ شد دکتر شروع کرد به برش زدن خودم که برش میزد درد نمیفهمیدم ولی احساس میکردم برش میزنه‌ بعد برش هاش تموم شد دکتر پسرم اورد بیرون دکتر فقط‌میگفت وای خدارو شکر گفت سه دور بند ناف دور گردنش بوده بعد پسرم گریه کرد داد به پرستار گفت ببر تمیزش کن من دیدم داره تمیزش میکنه یهو پسرم سیاه کبود شد خفه شد دکتر انقد بهش نفس داد از پشتش زد تا گریه کرد بچم وای انقد الان گریه کردم حالم خراب میشه بعد من انقد تو اتاق عمل گریه کردم دیدن حالم خرابه نمیدونم چیکار کردن من خوابیدم بیدار شدم دیدم پسرم اونجا نیس از پرستار پرسیدم‌ گفت برد اتاق ریکاوری منم بردن اونجا سینمو انداختن دهنش انقد مک میزد اخرش پرستار کشید از زیر سینم برد همنوجور گریه میکرد برد انور اونجا گفتن بستری نفسش کمه بعد گذاشتن تو دستگاه‌ و من بردن بخش شب ساعت ۱۰ بود منو دادن بخش صبح ساعت ۸ اومد گفت میتونی چیزی بخوری و بلند شی راه بری و اونجا پرستار اومد یوند برداشت انقد راحت شدم صبحونه خوردم بلند شدم راه رفتم کم کم همین تمام و من نظرم فقط روی طبیعی هست