یه دختر کوچولو به اسم سارا 👧🏼 عاشق ستاره‌ها بود. هر شب قبل از خواب، از پنجره اتاقش به آسمون نگاه می‌کرد و ستاره‌ها رو می‌شمرد. یه شب، یه ستاره کوچولو ✨ از آسمون اومد پایین و گفت: “سلام سارا! من ستاره کوچولو هستم. می‌خوام با تو دوست بشم!” سارا خیلی هیجان‌زده شد و گفت: “سلام ستاره کوچولو! منم سارا هستم. خیلی خوشحالم که با تو دوست شدم!”
ستاره کوچولو و سارا هر شب با هم حرف می‌زدن و قصه‌های جالب برای هم تعریف می‌کردن. یه شب، سارا از ستاره کوچولو پرسید: “ستاره کوچولو، میشه منو ببری پیش بقیه ستاره‌ها؟” ستاره کوچولو گفت: “البته که میشه! دست منو بگیر و چشماتو ببند.” سارا دست ستاره کوچولو رو گرفت و چشم‌هاشو بست. یه دفعه احساس کرد داره پرواز می‌کنه. وقتی چشم‌هاشو باز کرد، دید که توی آسمون پر از ستاره‌هاست! 🤩
سارا با ستاره‌ها بازی کرد و خیلی خوش گذروند. بعد ستاره کوچولو سارا رو برگردوند به اتاقش. سارا به ستاره کوچولو گفت: “ممنون ستاره کوچولو! این بهترین شب زندگیم بود!” ستاره کوچولو گفت: “خواهش می‌کنم سارا! هر وقت دلت برام تنگ شد، به آسمون نگاه کن. من همیشه اونجام.” سارا به ستاره کوچولو لبخند زد و خوابید. 😴 شب بخیر! 🌟

۱۰ پاسخ

ولی ساراها که کوچولو نیستن 50ساله شاید بیشتر شده سنشون😂

خیلی عالی

ممنونم🌹❤❤

ممنونم مامان امیرحسین عزیز من هم خوندم هم شات گرفتم دخملم بزرگ شد براش غصه رو بخونم🌹🤩😘😘

الان شاتشو گرفتم هروقت دخترم بزرگ شد براش بخونم
عاااشق اینم برا بچه ها قصه بگم
همیشه ک برا بچه خالم تعریف میکردم دلم میگرفت میگفتم خدایا کی میشه به منم یه دخمل بدی شبا بغلش کنم موهاشو نازکردنی براش قصه بگم🥺🥺🥺

👏👏👏👏🥰🥰🥰🌹🌹🌹😘😘😘

😘😘ممنون

وااااای من اسمم ساراست
دخترم ستاره
اصلا کیف کردم اینو خوندم 🤩🤩🤩🤩😍🥰😍🥰😍🥰😍🥰😍🥰

☺ بازم بگو مامانی

چه داستان آشنایی
ولی جذاب بود☺️♥️♥️

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۶ ماهگی
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۶ ماهگی
قصه کودکانه امشب👼🌜
یه روز آفتابی ☀️، یه دختر کوچولو به اسم “آوا” تصمیم گرفت بره پیک نیک. آوا یه سبد بزرگ پر از خوراکی‌های خوشمزه برداشت 🍎🍓🍌🍪 و به سمت پارک به راه افتاد.
توی پارک، آوا یه درخت بزرگ 🌳 دید که یه تاب خوشگل بهش آویزون بود. آوا خیلی خوشحال شد و سریع رفت سوار تاب شد. 👧🏻
همینطور که داشت تاب می‌خورد، یه سنجاب کوچولو 🐿️ رو دید که داشت دنبال یه فندق می‌گشت. آوا یه دونه از بیسکوییت‌های سبدش رو به سنجاب داد.🍪
سنجاب خیلی خوشحال شد و بیسکوییت رو با خودش برد. آوا دوباره شروع کرد به تاب خوردن. یهو یه پروانه زیبا 🦋 اومد و دور سر آوا چرخید.
آوا خندید و به پروانه گفت: “چه پرهای قشنگی داری!” پروانه هم انگار فهمید و بیشتر دور آوا چرخید. آوا از سبدش یه توت فرنگی 🍓 برداشت و خورد.
یه دفعه بارون شروع شد! 🌧️ آوا خیلی ناراحت شد، چون فکر کرد پیک نیکش خراب شده. اما بعد یه رنگین کمون زیبا 🌈 توی آسمون ظاهر شد.
آوا با دیدن رنگین کمون خیلی هیجان‌زده شد و تمام ناراحتیش رو فراموش کرد. اون فهمید که حتی توی روزهای بارونی هم میشه چیزهای قشنگی پیدا کرد.😊
آوا وسایلش رو جمع کرد و به سمت خونه رفت. توی راه، به این فکر می‌کرد که چقدر روز خوبی داشته و چقدر خوشبخته که می‌تونه از چیزهای کوچیک زندگی لذت ببره. 💖
مامان آنیل🧿 مامان آنیل🧿 ۵ سالگی