قصه امشب
یه روزی روزگاری، یه نی‌نی👶 کوچولو بود که خیلی😴 خوابالو بود. مامانش🤱 اونو گذاشت تو تختخواب🛏️ نرم و کوچیکش. نی‌نی کوچولو چشماشو👀 بست و شروع کرد به دیدن😴 رویاهای قشنگ🌈. تو رویای نی‌نی کوچولو، یه عالمه حیوون بامزه🐻🐰🐱🐶 بودن که باهاش بازی🤹 می‌کردن. اونا با هم می‌خندیدن😂 و شادی🎊 می‌کردن. وقتی که خورشید🌞 داشت آروم آروم میرفت پایین🌆، نی‌نی کوچولو از خواب😴 بیدار شد و یه لبخند😊 کوچولو زد. مامانش🤱 اونو بغل🤗 کرد و گفت: “دوستت دارم❤️ نی‌نی کوچولو.” نی‌نی کوچولو هم مامانشو🤱 بوس💋 کرد و دوباره😴 خوابید. شب بخیر🌙 نی‌نی کوچولو!
امیدوارم این قصه رو دوست داشته باشی! 😊

۶ پاسخ

ممنون بابت قصه های قشنگی که میذاری

مرسی عزیزم

قربونت عزیزم
قصه قشنگتون زیبا بود😍😍😍

میشه درخواست منو قبول کنی

ممنونم از شما
مامان امیر حسین جان
خدا خیرت بده انشاالله
این همه وقت می‌زاری و برای ما قصه می‌نویسی
خدا گل پسرت رو برات حفظ کنه انشاالله

مرسی عزیزم از قصه های قشنگت دختر کوچولوی من عادت کرد شب با قصه بخوابه😍😍

مقالات مرتبط

رفتار خودخواهانه کودکان
علت رفتار خودخواهانه کودکان و برخورد مناسب با آن
آموزش خواب به کودکان
آموزش خواب به کودکان بدون گریه در سنین مختلف
بازی با نوزاد
اهمیت بازی با نوزاد + ایده‌هایی برای بازی با نوزاد
میزان نیاز کودکان شیرخوار به خواب
میزان نیاز کودکان شیرخوار به خواب

سوال های مرتبط

مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه کودکانه 🌜👼
یه روزی، یه نی‌نی کوچولو 👶 تو یه دنیای خیلی بزرگ 🌍 به دنیا اومد. مامانش🤱 و باباش 👨‍🦰 خیلی دوسش داشتن و همیشه براش می‌خندیدن 😁. نی‌نی کوچولو اولش فقط شیر 🍼 می‌خورد و خواب😴 بود، ولی کم کم یاد گرفت دست و پا بزنه 👣 و صداهای بامزه دربیاره 🤭.

یه روز، نی‌نی کوچولو یه توپ ⚽️ رنگی دید. خیلی ذوق کرد 😍 و سعی کرد دستشو دراز کنه تا توپو بگیره. مامانش توپو داد بهش و نی‌نی کوچولو کلی باهاش بازی کرد 🤹‍♀️. شب که شد، نی‌نی کوچولو خیلی خسته بود 😩. مامانش اونو بغل کرد 🤗 و براش لالایی خوند 🎶. نی‌نی کوچولو چشماشو بست 👀 و به خواب عمیقی فرو رفت 💤. آخه اون می‌دونست که مامان و باباش همیشه مراقبش هستن ❤️.
مشاهده ۳ پاسخ دیگر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
روزی روزگاری، یه نی‌نی کوچولو 👶 بود که تو یه سرزمین خیلی قشنگ زندگی می‌کرد. این سرزمین پر بود از گل‌های رنگارنگ 🌸🌼🌷 و درخت‌های بلند 🌳🌲🌴. نی‌نی کوچولو یه عروسک خرسی 🧸 داشت که خیلی دوستش داشت.
یه روز، نی‌نی کوچولو با عروسک خرسی رفت توی یه پارک خیلی بزرگ. تو پارک، یه تاب 🪅 خوشگل بود. نی‌نی کوچولو سوار تاب شد و شروع کرد به تاب خوردن. وقتی داشت تاب می‌خورد، یه پرنده کوچولو 🐦 اومد و کنارش نشست. پرنده کوچولو شروع کرد به خوندن یه آهنگ خیلی قشنگ 🎶🎵🎼. نی‌نی کوچولو خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن 😄😃😀.
بعد از اینکه تاب بازی تموم شد، نی‌نی کوچولو و عروسک خرسی رفتن پیش یه حوضچه کوچولو ⛲. تو حوضچه، یه ماهی قرمز 🐠 بود که داشت شنا می‌کرد. نی‌نی کوچولو به ماهی قرمز نگاه کرد و یه بوس کوچولو 💋 فرستاد براش. ماهی قرمز هم یه دم تکون داد و یه حباب کوچولو 🫧 درست کرد.
وقتی که هوا داشت تاریک می‌شد 🌃، نی‌نی کوچولو و عروسک خرسی به خونه 🏠 برگشتن. نی‌نی کوچولو خیلی خسته بود. مامانش 👩‍👧‍👦 نی‌نی کوچولو رو برد توی تختش 🛌 و یه لالایی آروم 🎵 براش خوند. نی‌نی کوچولو خیلی زود خوابش برد 😴. تو خواب، دوباره پرنده کوچولو و ماهی قرمز رو دید و باهاشون بازی کرد.
مشاهده ۳ پاسخ دیگر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه‌ی نی‌نی و ناخن‌خور کوچولو

روزی روزگاری، یه پسر کوچولویی بود به اسم نی‌نی. نی‌نی خیلی مهربون و بازیگوش بود، اما یه عادت بد داشت...
اون همیشه ناخن‌هاشو می‌جوید!

مامانش هر روز بهش می‌گفت:
«عزیز دلم، ناخن‌هات رو نخور، می‌ری تو دل نی‌نی‌میکروب‌ها!»

ولی نی‌نی بدون اینکه بفهمه، وقتی فکر می‌کرد یا حوصله‌اش سر می‌رفت، ناخن‌شو می‌ذاشت تو دهنش.

تا اینکه یه شب، وقتی خواب بود، یه صدای ریز از روی انگشتش شنید:
«هی نی‌نی! من ناخن‌خورم، کوچولوی ناخن‌خورها! اومدم تو رو نجات بدم!»

نی‌نی با تعجب گفت: «تو کی هستی؟!»
ناخن‌خور کوچولو گفت:
«من وقتی بچه‌ها ناخن‌هاشون رو می‌خورن، میام و کمکشون می‌کنم که یاد بگیرن چطور این عادت رو کنار بذارن!»

اون شب، نی‌نی و ناخن‌خور کوچولو با هم برنامه ساختن:
هر بار که نی‌نی می‌خواست ناخن بخوره، دستشو بالا می‌برد و می‌گفت:
«نه! من قهرمانم، ناخن نمی‌خورم!»

و هر بار که یه روز کامل ناخن نمی‌خورد، ناخن‌خور کوچولو براش یه ستاره‌ی جادویی می‌آورد!

بعد از چند هفته، نی‌نی قهرمان شد... دیگه ناخن نمی‌خورد، و کلی ستاره‌ی درخشان داشت که بهش یادآوری می‌کرد:
هر وقت بخوای، می‌تونی قوی باشی!
شب بخیر نی نی کوچولو👼🌙🌛
مشاهده ۱ پاسخ دیگر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه کودکانه
یه روزی روزگاری، یه ابر کوچولو ☁️ بود که خیلی بازیگوش بود. اون عاشق این بود که توی آسمون بچرخه و با دوستاش، ابرهای دیگه، قایم‌باشک بازی کنه.
یه روز، ابر کوچولو دید که یه دونه کوچولو 🌱 از توی خاک سرشو درآورده. ابر کوچولو خیلی کنجکاو شد و رفت نزدیک‌تر. دونه کوچولو گفت: “من خیلی تشنمه 💧، میشه لطفا بهم آب بدی؟”
ابر کوچولو مهربون بود و دلش نمی‌خواست دونه کوچولو تشنه بمونه. برای همین شروع کرد به باریدن 🌧️. قطره‌های بارون آروم آروم روی دونه کوچولو چکیدن و اون سیراب شد.
دونه کوچولو کم کم بزرگتر شد 🌿 و تبدیل به یه گل زیبا 🌺 شد. گل از ابر کوچولو تشکر کرد و گفت: “تو بهترین دوست منی!”
ابر کوچولو خیلی خوشحال شد 😊 و فهمید که کمک کردن به دیگران چقدر لذت‌بخشه. از اون روز به بعد، ابر کوچولو همیشه مراقب بود که به همه دونه‌ها و گل‌ها آب برسونه.
حالا چشماتو ببند و تصور کن که یه ابر کوچولو مهربون داری که همیشه مراقبته🌜
مشاهده ۲ پاسخ دیگر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
یه دختر کوچولو به اسم سارا 👧🏼 عاشق ستاره‌ها بود. هر شب قبل از خواب، از پنجره اتاقش به آسمون نگاه می‌کرد و ستاره‌ها رو می‌شمرد. یه شب، یه ستاره کوچولو ✨ از آسمون اومد پایین و گفت: “سلام سارا! من ستاره کوچولو هستم. می‌خوام با تو دوست بشم!” سارا خیلی هیجان‌زده شد و گفت: “سلام ستاره کوچولو! منم سارا هستم. خیلی خوشحالم که با تو دوست شدم!”
ستاره کوچولو و سارا هر شب با هم حرف می‌زدن و قصه‌های جالب برای هم تعریف می‌کردن. یه شب، سارا از ستاره کوچولو پرسید: “ستاره کوچولو، میشه منو ببری پیش بقیه ستاره‌ها؟” ستاره کوچولو گفت: “البته که میشه! دست منو بگیر و چشماتو ببند.” سارا دست ستاره کوچولو رو گرفت و چشم‌هاشو بست. یه دفعه احساس کرد داره پرواز می‌کنه. وقتی چشم‌هاشو باز کرد، دید که توی آسمون پر از ستاره‌هاست! 🤩
سارا با ستاره‌ها بازی کرد و خیلی خوش گذروند. بعد ستاره کوچولو سارا رو برگردوند به اتاقش. سارا به ستاره کوچولو گفت: “ممنون ستاره کوچولو! این بهترین شب زندگیم بود!” ستاره کوچولو گفت: “خواهش می‌کنم سارا! هر وقت دلت برام تنگ شد، به آسمون نگاه کن. من همیشه اونجام.” سارا به ستاره کوچولو لبخند زد و خوابید. 😴 شب بخیر! 🌟
مشاهده ۹ پاسخ دیگر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
یک شعر برای نی نی ها👼

یه نی‌نی کوچولو 👶
داره چشمای گردالو 👀
می‌خنده و می‌گه آ آ 😄
می‌خواد بازی کنه حالا 🧸
مامانش میاد پیشش 👩‍👧‍👦
می‌بوسه روی لپش 💋
باباش میگه نی‌نی جون 👨‍👧‍👦
دوستت داریم یه عالمه فراوون ❤️
شیر می‌خوره با شیشه 🍼
می‌خوابه چه همیشه 😴
وقتی بیدار می‌شه باز 🌞
می‌خواد بازم کنه ناز 🥰
مشاهده ۱ پاسخ دیگر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه امشب نی نی ها👼🌜

تو یه دهکده‌ی کوچیک 🏘️، یه دختر کوچولو 👧 به اسم پریا زندگی می‌کرد. پریا یه قلب مهربون ❤️ داشت و همیشه دوست داشت به دیگران کمک کنه. یه روز، پریا تو راه مدرسه 🏫 یه بچه‌گربه 🐈 کوچولو دید که توی بارون 🌧️ زیر یه درخت پناه گرفته بود.
بچه گربه خیلی گرسنه و سردش بود. پریا دلش براش سوخت. 🥺 اون کیف مدرسه‌اش رو گذاشت زمین و گربه رو بغل کرد. ❤️ پریا گربه رو به خونه برد و بهش شیر 🥛 داد و براش یه جای گرم درست کرد. 🔥
مامان و بابای پریا هم خیلی مهربون بودن و از این کار پریا خوششون اومد. 🥰 اونها به بچه گربه غذا دادن و اسمش رو گذاشتن “نینی”.
نینی و پریا با هم دوستای صمیمی شدن. 👯‍♀️ پریا همیشه از نینی مراقبت می‌کرد و باهاش بازی می‌کرد. 🧶 پریا به نینی یاد داد که چطور بازی کنه و نینی هم به پریا یاد داد که چقدر عشق و محبت می‌تونه خوشحال‌کننده باشه. 😊
یه روز، پریا و نینی با هم به پارک 🌳 رفتن. پریا دید که یه بچه‌ی دیگه 👦 داره گریه می‌کنه. پریا رفت پیشش و ازش پرسید که چی شده. بچه‌ی دیگه گفت که اسباب‌بازیش گم شده. 🧸
پریا به کمک نینی شروع کردن به گشتن دنبال اسباب‌بازی. 🕵️‍♀️ بعد از یه مدت، اسباب‌بازی رو پیدا کردن و به بچه‌ی دیگه دادن. 🥰 بچه‌ی دیگه خیلی خوشحال شد و از پریا و نینی تشکر کرد.
پریا یاد گرفت که کمک کردن به دیگران و مهربون بودن، بهترین حس دنیاست. 💖 و اینجوری بود که پریا و نینی، با مهربونیشون، دنیای خودشون رو قشنگ‌تر کردن.
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه امشب نی نی ها👼🌜

🐱 بچه گربه ای کوچولو به اسم پِرِس، 🐾 خیلی دوست داشت با دوستانش، 🐿️ سنجاب کوچولو و 🐰 خرگوش پرش، بازی کنه. اما امروز هوا خیلی بارونی بود! ☔️ پِرِس و دوستانش نمی‌تونستن بیرون برن. 😔
🤔 پِرِس فکر کرد: “چطوری میتونیم بازی کنیم؟”
🐿️ سنجاب کوچولو گفت: “یه بازی پنهانکاری!”
🐰 خرگوش پرش گفت: “یا میتونیم با اسباب بازی هامون بازی کنیم!”
🐱 پِرِس خیلی خوشحال شد! 😄 اون‌ها 🧸 اسباب بازی‌هاشون رو جمع کردند و همه با هم توی اتاق بازی کردند. 🎈 پِرِس با توپ بازی کرد، سنجاب کوچولو با ماشین‌های کوچولو، و خرگوش پرش با عروسک‌هاش. 😊 همه خیلی خوشحال بودند! 🥰 حتی بارون هم دیگه اونقدر اذیت‌شان نمی‌کرد. 🌈
و اینجوری بود که یه روز بارونی، یه بازی خیلی قشنگ و شاد برگزار شد💮💮💮
شب بخیر کوچولو👼
مشاهده ۳ پاسخ دیگر
مامان آرمینا 💕😍 مامان آرمینا 💕😍 ۸ ماهگی
الان اومدم شیر خوارگان 🌷🖤
تو حسینیه هستیم ..
دخترم خوابیده 🌷
خیلی شلوغه کلی نوزاد و نینی کوچولو هست 😭🌹
انشالله سال بعد هر کس حسرت نینی کوچولو داره
دامنش سبز بشه 🌷😭 عکس دخترمم پایین میزارم 💕
و انشالله دخترامون و پسرامون همه عاقبت به خیر بشن 🌷
مشاهده ۸ پاسخ دیگر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه امشب نی نی ها👼🌜
یه شب تاریک 🌃، سه تا ستاره کوچولو ✨ به اسم‌های “نورا”، “لیلی” و “آرش” تو آسمون داشتن با هم بازی می‌کردن 💫. نورا خیلی کنجکاو بود 🤔، لیلی خیلی مهربون ❤️ و آرش خیلی شجاع 💪.
یهو، نورا یه صدای گریه شنید 😢. صدا از یه ابر کوچولو ☁️ می‌اومد که گم شده بود و نمی‌دونست کجا بره 🥺.
نورا به لیلی و آرش گفت: “باید بهش کمک کنیم!” 🤔 لیلی با مهربونی 😊 گفت: “حتما!” آرش هم با شجاعت 💪 گفت: “بریم دنبالش!”
اونا با هم رفتن پیش ابر کوچولو ☁️ و ازش پرسیدن: “چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟” 🥺 ابر کوچولو گفت: “من گم شدم و نمی‌دونم پیش مامانم کجا برم!” 😭
نورا، لیلی و آرش تصمیم گرفتن ابر کوچولو رو به خونش برسونن 🏡. نورا راه رو نشون داد 🧭، لیلی به ابر کوچولو دلداری داد 🤗 و آرش ازش محافظت کرد 🛡️.
بعد از کلی گشتن، بالاخره اونا مامان ابر 👩‍👧 رو پیدا کردن 😃. مامان ابر خیلی خوشحال شد 😄 و از ستاره‌ها تشکر کرد 🙏.
نورا، لیلی و آرش فهمیدن که کمک کردن به دیگران خیلی خوبه 💖 و با هم بودن می‌تونن هر مشکلی رو حل کنن 🤗. و اینجوری بود که نورا، لیلی و آرش، سه تا ستاره کوچولوی مهربون، یه شب به یاد موندنی رو تجربه کردن 💫
شب بخیر کوچولو👼🌙
مشاهده ۳ پاسخ دیگر
مامان شاهان مامان شاهان ۸ ماهگی
عسلچه های مامان روزتون مبارک😍♥️
شاهان چقدر اینجا کوچولو بود🤭☺️
روز پسر مبارک باشه نینی های گهواره😍😍
مشاهده ۵ پاسخ دیگر
مامان توتـ🍓ـفرنگی مامان توتـ🍓ـفرنگی ۷ ماهگی
مامانا سویق کودک از کدوم پیج میخرید
خودم آی بانو و نور گرفتم
میگن مهر نینی کوچولو بهتره شما خرید داشتید؟
مشاهده ۴ پاسخ دیگر
مامان امیرحسین مامان امیرحسین ۸ ماهگی
قصه امشب🌜
یه روزی بود، یه روزگاری ☀️
یه جوجه بود، خیلی بی‌قراری 🐥
می‌خواست پرواز کنه، تو آسمون ☁️
ببینه دنیا رو از اون بالا، آسون 🌍
مامانش می‌گفت: "زوده، کوچولوی من 🐣
باید بزرگ شی، نازگل من 🌻"
جوجه‌مون می‌گفت: "نه، من می‌تونم 🚀
بال بزنم و برم به آسمونم 🌌"
بال زد و زد، با یه عالمه شوق 🥰
افتاد رو زمین، با یه صدایی بوق 💥
خندید و گفت: "بازم تلاش می‌کنم 💪
یه روزی بالاخره پرواز می‌کنم ✨"
مامانش بغلش کرد، با یه عالمه مهر 🤗
گفت: “تلاش کن، ولی با صبر و مهر 🙏”
جوجه‌مون خوابید، با یه رویای قشنگ 😴
که پرواز می‌کنه، با یه بال زرنگ 💫
مشاهده ۷ پاسخ دیگر
مامان صالح‌جان مامان صالح‌جان ۸ ماهگی
نور چشم مادر
از یک تا هفت ماهگی، خدا حفظت کنه قلبم🩵 و همینطور همهٔ نینی های کوچولو رو خدا خودش در پناه خودش حفظ کنه🤍
مشاهده ۴ پاسخ دیگر
مامان مهوا🌝🌛 مامان مهوا🌝🌛 ۹ ماهگی
غذای امروز دخترم...
دمپخت گوجه با ماست .
یک تکخ کوچولو مرغ 🍗+پیاز 🧅+یک کوچولو زرچوبه 🍠 گذاشتم کاملا پخت مرغ و پیاز رو له کردم
گوجه🍅رنده شده +کره 🧈+برنج نیم دانه خیس خورده 🍚+عصاره قلم گوساله+مرغ و پیاز ..گذاشتم کاملا نرم شد و گذاشتم کاملا دم بکشه و در کنارش ماست سرو کردم ..
#تغذیه نینی
مشاهده ۱۰ پاسخ دیگر