قصه کودکانه
یه روزی روزگاری، یه ابر کوچولو ☁️ بود که خیلی بازیگوش بود. اون عاشق این بود که توی آسمون بچرخه و با دوستاش، ابرهای دیگه، قایم‌باشک بازی کنه.
یه روز، ابر کوچولو دید که یه دونه کوچولو 🌱 از توی خاک سرشو درآورده. ابر کوچولو خیلی کنجکاو شد و رفت نزدیک‌تر. دونه کوچولو گفت: “من خیلی تشنمه 💧، میشه لطفا بهم آب بدی؟”
ابر کوچولو مهربون بود و دلش نمی‌خواست دونه کوچولو تشنه بمونه. برای همین شروع کرد به باریدن 🌧️. قطره‌های بارون آروم آروم روی دونه کوچولو چکیدن و اون سیراب شد.
دونه کوچولو کم کم بزرگتر شد 🌿 و تبدیل به یه گل زیبا 🌺 شد. گل از ابر کوچولو تشکر کرد و گفت: “تو بهترین دوست منی!”
ابر کوچولو خیلی خوشحال شد 😊 و فهمید که کمک کردن به دیگران چقدر لذت‌بخشه. از اون روز به بعد، ابر کوچولو همیشه مراقب بود که به همه دونه‌ها و گل‌ها آب برسونه.
حالا چشماتو ببند و تصور کن که یه ابر کوچولو مهربون داری که همیشه مراقبته🌜

مقالات مرتبط

سوال های مرتبط