۱۴ پاسخ

عزیزم به مادرت میگی دست و پا چلفتب اگه میدونی اینطوره چرا بچه دادی بهش بعدم مادرت تو‌سنی هست شاید سرش گیج بره
دستش به لحظه حس عصبیش رو از دست بده یا کمرش بگیره
فردا روز خدایی نکرده انگشت بچت خون بیاد شوهرت مادرت رو‌نمیشناسه تو رو میشناسه میزاشتی یه روز دیگ ارایشگاه میرفتی ک همسرت باشه
بنظرم مقصر شمایی ن مادرت

منم امروز پسرمو سپردم مامانم رفتم تا جایی بیام مامانم دست پسرمو ول کرد پسرم دوید اگه یه آقای نمیگرفتش دور از جون معلوم نمیشد چی میشد آما کن هیچوقت بمادرم توهین نمیکنم و نکردم چون می‌دونم نفر بدی خودمم در آینده

عزیزم مادرت سهل انگاری کرده اما اینطوری حرف زدن راجبه مادرت درست نیست ،
من خیلیارو میشناسم تک و تنها تو یه شهر با دوتا بچه خودشون همه کارشونو انجام میدن الان به فکر بچه آت باش ببین استفراغ نکنه یا سرگیجه اینا نداشته باشه
دلم برای مامانت سوخت حتما خیلی باهاش بد حرف زدی منتظر باش بچه خودتم در آینده همینطور راجبت حرف بزنه

چرا از مامانت طلبکاری؟! بچه رو بده دست شوهرت که وظیفشه نگهش داره

عزیزم الان همه میگن تو مقصری ولی تو شبیه منی
منم سر بچه ها خیلی پیش میاد با مامانم دعوام شه منم خواهر ندارم فقط مامانم میتونه کمکم کنه میدونم وظیفش نیس و بقول دوستان لطفه ولی ادم ب هر حال ی توقعاتی داره دیگه
ببین کار مامانت اشتبا بوده ک بچه چهار ماهه رو اونجوری گذاشته ولی چون میگی عصا داره و این حرفا دیگه نسپار بهش.
منم الان شاید باورت نشه ۲ساله ارایشگاه نرفتم

شاید بنده خدا نمیدونسته اینجوری میشه چیزی بهش نگو دلش میشکنه توهم خودت مادری فکر کن پس فردایی بچت که اینقدر زحمتشو کشیدی باهات بد حرف بزنه اگر خدایی ناکرده همین مادرت نباشه هیچ کس برات دل نمیسوزونه
من از ۱۶سالگی مادرمو از دست دادم و میدونم بی مادری یعنی چی 😔

چ طرز حرف زدن درمورد مامانته،خودت میدیدی مامانت عصا داره نباید بچه رو میدادی،میزاشتی براشوهرت یا یکی ک بتونه

منکه دستشویی نمیتونم برم چه برسه برم ارایشگاه

عزیزم. چطوری اخه

بعد چقد ادم عذاب وجدان مگیره ادم

یاخداالان حالش چطوره ببری عکس بگیری ازسرش

ایش بمیرم الهی

مامانت اونجا چکاره بود؟

من که از اول زایمان آرایشگاه نتونستم برم😀

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۶ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۴۷#
خلاصه مامانم اومد و خواهرم و دخترمم باهاش بودن خواهرم کلی از پرستار خواهش کرد که اجازه بده نی نیمو ببینه قبول نکرد منمو صدا کرد که پسرت شیر میخواد رفتم شب بدم یهو پرستار گفت به همراهات بگو برن دیگه نیان منم گفتم آخه چند روز دخترمو ندیده بودم واسه همین اومده بود منو ببینه و داداششو گفت نه اجازه نیست بگو برن منم رفتم جلو در گفتم برید دیگه و رفتم پسرمو بغل کردم و شروع کردم شیر دادنش یهو پرستار بلند شد رفت بیرون صدای مامانم زد گفت دخترش اجازه داره بیاد از دور داداششو ببینه اما نزدیک نشه چون دارو بهش نمی‌زنیم ممکنه بازم عفونت بگیره بعد دیدم دست دخترمو گرفتو آورد با فاصله که داداششو ببینه دخترمم با دیدن داداشش کلی همونجا اشک ریخت من باورم نمیشد که انقد نسبت به داداشش احساس داشته باشه کلی آروم و بی صدا فقط اشک می‌ریخت بعدشم رفت منم نزدیک یک ساعتی بچه رو شیر میدادم و یادم میداد که چجوری پوشکشو عوض کنم بعد رفتم بیرون دیدم که سر دخترم تو بغل مامانمه و داره گریه میکنه گفتم چرا نرفتین دخترم گفت مامان تورو خدا داداشمو بردار ببریم خونه من نمی‌رم تا داداشم نیاد حالا دیگه نمی‌دونستم چطور اینو توجیح کنم خلاصه با کلی اصرار که مامان خیلی زود ما هم میاییم فرستادمش رفت خونه اون یکی دوز که دکتر گفته بود دیگه پسرم دارو دریافت نمیکنه اصلا آروم قرار نداشتم هر لحظه میترسیدم یه چیزی پیش بیاد واسه همین کل شبانه روز یا داخل ان ای سی یو بودم یا پشت در شیشه ای پسرمو نگاه میکردم و دعا میکردم اتفاقی پیش نیاد حقیقتش یه سری مسائلی اونجا دیده بودم که گفتنی نیست و حسابی منو ترسونده بود