مامانا ی چیزی بگم 🥺🥲 خیلی حالم بده دیروز صبح دخترم صبحانه نمیخورد تف می‌کرد همش من ی قاشق چوبی بزرگ پیشم بود اعصابم خراب شد دوتا با اون زدم رو پاش دخترم گریه کرد رفت اونوقت همش میگفت دوست ندارم🥲بعدا از دلش دراوردم اما دیشب خواب دیدم ی جای تاریک بودم هیچکس نبود و ی آدم سیاه پوش صورتش ندیدم ی زنجیر بزرگ دستش بود و ی گوی آهنی سر زنجیر بود دنبالم بود منم فراری اما یهو با همون کشید رو پشتم اینقدر دردم اومد گریه می‌کردند التماس می‌کردم ک منو نزن یهو بهم گفت جاش چقدر درد میکنه دیگ دخترت نزن با ی صدای اعصبانی گفت اینقدر ناراحتم قول دادم ب خودم تحت هیچ شرایطی دیگ دخترم نزنم 🥺🥺🥺🥺

منم دوتا پسر دارم بزرگی خیلی اذیت می‌کنه بعضی وقتا دعوا میکنم اما تو این ۲/۵ سال یک بار هم دستم روش بلند نشده بچه تو هم خب مقصر نبوده که بی دلیل زدیش الان وقتی خودت یه غذا رو دوست نداری یا اشتها نداری نمی‌خوری یکی باید دعوات کنه یا بزنه

عزیزم خواب ندیدی این رویای صادقه است

از بس تو فکرش بودی خواب دیدی

عجب خوابی دیدی

ای بابا

منم خیلی میزنمش خیلی 💔
خیلی اذیت می‌کنه البته منم بخاطر شرایطی که داشتم خیلی عصبی و بد اخلاق شدم

ای خوودا🥺🥺🥺