مادرشوهرم دخترمو برد پارک با خواهرشوهرم و دختراش
اومدن تو حیاط صداشون میومد میگفت ایلینو ببر بالا شیرش بده مامانش
من دم در نشسته بودم
یهو صدای جیغ و داد اومد یکی افتاد
یه لحضه حس کردم ضربان قلبم وایستاد با داد و صدای لرزون گفتم چیشده فک کردم ایلین از دستشون افتاده ینی اون لحضه مردم و زنده شدم اومدم پایین گفتن دختر کوچیکه خواهرشوهرم افتاده بود دو تا پله پایین . منم گفتم فک کردم ایلین افتاد ترسیدم حس کردم خواهرشوهرم ناراحت شد
خودمم ناراحت شدم ک بدون فکر همچین حرفی زدم باز با خودم میگم اون بچش بزرگتره دیگه از پس خودش برمیاد نمیدونم

به نظرم ادامه کار می رفتی می گفتی چی شده دست بچه را می گرفتی بلندش می کردی

والا من چندبار مادرشوهرم گفت بده بچه رو ببرم تو پارک بچرخونم با اینکه پارکم دقیق رو ب رو خونمونه ندادم بهش😅بچه رو تنها نفرست ببرن بیرون هزار و یک اتفاقه

منم بودم بهم برمیخورد اون موقع ک رسیدی دیدی بچت نیوفتاده باید عکس العملتو عوض نمیکردی فقط میگفتی چیشد صدای بد شنیدم کسی کارش شد بعد ک میفهمیدی تهش میگفتی اخ از کجا افتاد یکم اخ اخ و تف تف میکردی میگفتی طفلکی بعد میرفتی بغلش میکردی

خب چرا بچتو تنها فرستادی ؟! میتونست بچت توی پارک بیفته و اصلا بهت نگن

خب بعدش

بچت تنها نفرست بنظرم