۲۳ پاسخ

منم جات باشم میرم خونمون..ب مامانمم میگم اگر پرسید چرا رفتی

عزیزم ناراحت نباش یه جوری رفتار کن اونا هم ناراحت نشن بعدش که اومدی خونه خودت زنگ بزن به مامانت بگو

احترام پدر واجبه
ولی نزار دخترت اینجوری خورد شه
الان کوچیکه بزرگتر بشه این فرق گذاشتنارو متوجه بشع خیلی ناراحت میشه،برو خونتون
هرموقم ک خواستی بیای درحد چندساعت باشوهرت بیا و برگرد.

اخ قلبم گرفت
درکت میکنم الان هم دلت میخاد بری هم روت نمیسه یا نمیتونی مامانتو ناراحت کنی و حرکاته باباتو بهش بگی نه؟ من همیشه اینجور موقع ها از درون دلم میسوزه برا مامانم چون اگه غر بزنم ک زشته اگه نگمم دلش هزار راه میره ک چرا داره برمیگرده...

عزیزم منم خونه مامانم راحت نیستم فک کن شوهر ی ماهه رفته کار ی شهر دیگه خونه مامانم نرفتم چون بچه هام راحت نیستن پاشو برو خونت دیگم نرومامانتو بو خونت بیاد

درسته احترام پدر واجبه ولی بچه هم عزیزه نباید اجازه بدی اینجوری برخورد کنن عزیزم، صبح که برگشتی اتفاقا جوری رفتار کن که متوجه شن ناراحت شدی که برگشتی

آخی عزیزم...ب نظرم هیچ احد و ناسی حق نداره با بچه آدم بد رفتاری کنه برو خونتون اعصاب خودتو خرد نکن

عزیزم خیلی سخته ولی کار درستی میکنی بنظرم بهشون متوجه کن خودتم با رفتارات ک ببینن خودت با دخترت چجوری رفتار میکنی و بگو تو حرفات ک اصلا دوس ندارم کسی با بچه هام بدرفتاری کنه فرقی ام نداره کی باشه

هیچ وقت نگه دار حرفیو اونم این رفتارا با بچه ادم اصن قابل تحمل نیست با احترام بگو بهشون من رو بچم حساسم من دوس دارم بیام اینجا و برم ولی شما این رفتارو میکنین باعث میشه من دیگه نخام بیام هرچی باشه بچمه .اصن شنیدنش اعصابمو خورد کرد

بنظرم بهشون ی بار بگو بچه دردش میگیره
دیه نمیکنن
خودتونم ک کوچیک بودین اینکارا میکردن؟
آخه بعضیا عادتشونه دستو محکم بگیرن 😅
بابابزرگ‌ دارم اینجوریه تا دست میدیم برا سلام و احوال پرسی محکم فشار میده

عزیزم کاملا درکت میکنم سخته ولی خودتو ناراحت نکن، چقدر تو خوبی که به روی خودت نیوردی که بابات ناراحت نشه،..
زیاد بهش فکر نکن و چیزی هم نگو که ناراحت بشن، شاید اون لحظه خودش از چیزی عصبانی بوده، و اینکه شما رو بیشتر میبینه بی تاثیر نیست، اگه اونجا بودن باعث ناراحتیت میشه سعی کن کمتر بری

منم بابام اینجور میکنه و میکرد،چند وقت نرفتم خونشون خودش فهمید....عزیزم پدر و مادر احترامشون برای ما واجبه ن برای بچه هامون ک بهشون آسیبی بزنند،برای بچه ها حق الناس حساب میشه

فکر کنم باباتون اعصاب بچه نداره
کمتر برین اونجا

باشوهرت مشگل نداره بابچه اونجوری رفتارمیکنه

بابای من اونقد دخترمو دوس داره هر وقت برم خونه مامانم اینا میاد بغلش می‌کنه خودش شیر دخترمو میده باهاش بازی می‌کنه با خودش میبره مغازه هر وقت بره بازار براش اسباب بازی مسخره یا لباس اینا الهی سایه پدرمون کم نشه تنش همیشه سالم خدا برامون نگه داره

من یکبار مامانم انگشت زد به آبمیوه زد به دهن دخترم دخترم مزه کرد من نبودم اومدم شنیدم اینو تا دوماه خرف نمیزدم باهاشون.من جای تو باشم اصلا نمیمونم سریع برمیگردم باهاشونم حرف نمیزنم تا بفهمن بچم برام مهمه.

دلیلشوو بپرس تنهایی با پدرت صحبت کن

دخترت چندسالشه گلم
من بودم میرفتم خونه خودم دلیل رفتنم اگر پرسیدن واضح میگفتم تا دیگه تکرار نکنن .تو روحیه بچه اثر بد میزاره

برگرد خونت هیجا خونه خود ادم نمیشه راحت تری بهتره برات هرچند سخت باشه ولی بهتر از اینه ک اینجور رفتاری میکنه واقعا ادم فکر بد میکنه اخه نوه انقدرر برا مامان باباها این چجور رفتاریه😐 ناراحت نشی گلم ولی بچت مهم تره

اخ چرادخترتو اونجوری میکنه بابات

کاش میگفتی عزیزم میپرسیدی دلیلشو یا از خودش یاازمامانت

شاید اصلا بلد نیست با بچه اروم رفتار کنه خودت بیشتر مواظب باش از مامانتم بخواه حواسش باشه

خونه باباتینا کجاست؟
یه جور رفتار کن که بفهمن ناراحت شدی و دلخور داری برمیگردی خونت. تا دیگه اونحوری برخورد نکنن با دخترت

سوال های مرتبط

مامان امیررضا مامان امیررضا ۷ ماهگی
یکماه با همین موضوع گذشت هروز منتظر مرگ کوچولوت باشی اخرین شب وضعش وخیم شد پدرم عصبی شد امضا کرد که انتقالش بدن بیمارستان خصوصی اهواز که باما دوساعت و نیم فاصله داشت با کلی بدوبدو امبولانس اجاره گرفت انتقالش دادن اهواز مامان و بابام همراهش رفتم منم کارم شده بود گریه که چه ادمی بودم ناشکری کردم داداشم تشنج مغزی میکرد طوری که فقط تو نوار مشخص بود خیلی عادی و طبیعی داشت رشد میکرد بیمارستان خصوصی یکم بهتر شد البته مامانم نمیتونست شیر بده گفتن شیرت باعث میشه بچه خفه بشه داداشم شیر خشکی شد خلاصه بیست روز دیگه با سختی و استرس گذشت و داداشم مرخص شد مامانم خوب بهش میرسید منم کمکش میکردم چند روز گذشت از مرخص شدنش که مامانم پاهاش شکست دیگه اون موقع مسئولیت بچه افتاد گردن من کنارش میخوابیدم و براش شیر درست میکردم و...یعکم بعد ترخیص از بیمارستان داداشم شده بود زندگیش از شب تا صبح گریه گریه های بد طوری بود که رو پاهام میخوابید تا صبح روی زمین میگذاشتم دوباره گریه میکرد گریش وحشتناک با درد بود دیگه کم کم قلقش دستم اومده بود و فقط بغل من اروم میشد حتی جرئت رفتن به دستشویی رو نداشتم یکروز ظهر نشسته بودیم بابام دستش رو جلوی چشم ها‌ش کشید به مامانم گفت چرا چشماش چیزی رو دنبال نمیکنه مامانم با بابام دعوا کرد گفت چرا عیب میزاری روی بچم چیزی‌ش نیست این حرف بابام باعث شد بره تو مخم هر وقت میخوابید میرفتم توی اینترنت چیزای خوبی نمینوشت توی اینترنت گفته بود نور گوشی رو چشم ها‌ش بگیر اگر بست یعنی مشکل نداره اما دادشم انگار نه انگار حتی پلک نمیزد خیلی عصابم خورد شد مامانم حرفام قبول نمیکرد میگفت مگه بچم چشه اونم نگران بود اما نمیخواست قبول کنه ادامه دارد...