۴ پاسخ

بقیه اشم بزار

منم قرار بود 4 آذر زایمان کنم 28 آبان ساعت 9 و 45 دقیقه صبح دخترم بدنیا اومد

بقیش؟

111111

سوال های مرتبط

مامان لیانا جون مامان لیانا جون ۶ ماهگی
پارت ۱
روز جمعه ۴ آبان ماه بود که از ظهر به بعد احساس کردم دخترم زیاد تکون نمیخوره
کیک خوردم راه رفتم بازم دیدم حرکاتش کمه
ساعت چهار عصر آماده شدم با همسرم رفتم بیمارستانی که قرار بود زایمان کنم بیمارستان جوادالائمه
اولین بار بود میخواستم محیط زایشگاه رو ببینم
چون توی بارداریم مشکلی به اون صورت نداشتم زایشگاه رو ندیده بودم
خلاصه رفتم اونجا و ازم آن سی تی گرفت و برای اولین بار معاینه شدم دهانه رحم بسته بود و هیچ دردی هم نداشتم گفت نوار قلب اصلا خوب نیست ما اینجا سونو نداریم برو سونو فیزیکال بگیر بیار که ببینیم چجوریه شاید بند ناف پیچیده دور گردن بچه
رفتم سونوگرافی پارسیان چون تنها همونجا باز بود سونو گرفت وزنش هم گفت حدود ۲۷۰۰ تا ۳۱۰۰ بند ناف هم دور گردنش نیست و همه چی عالیه سونو رو بردم بیمارستان زنگ زد به دکترم همه چیز رو براش توضیح داد البته اینم بگم ۳۸ هفته و ۳ روز بودم دکترم گفت که میتونه بره خونه ولی فردا صبح مجددا آن سی تی تکرار بشه
فرداش هم نوبت دکتر داشتم گفتم اول برم دکتر خودش ویزیت کنه بعد برم بیمارستان
مامان Ayhan🤍💗 مامان Ayhan🤍💗 ۵ ماهگی
این روزا رو هیچ وقت یادم نمیره ...

هیچ وقت برای زایمان آمادگی نداشتم اونروزا .. فقط شب به فکر ناهار فردا بودم تنعا دغدغم همین بود که فردا چی بپزم و بعدش شوهرم که رفت سرکار برم خونه مامانم ...آخه هنوز ۳۷هفتع بودم و دوروز قبلش رفته بودم پیش دکترم گفته بود یک سانتی هنوز چیزی نیست و جا داری تا به دنیا اومدنش ...
خوابیدم و صبح با خیس شدن از خواب پریدم و با همون موهای خراب و لباسای معمولی رفتم بیمارستان .. فهمیدم کیسه آبم پاره شده رفتم بیمارستان و دکترمو دیدم گف عزیزم طبیعی هستی من میرم نیم ساعت قبل از اینکه به دنیا بیاد میام پیشت تا ده سانت نشدی من نیستم .. با کلی استرس رفتم و پذیرش شدم .. رفتم مامانای ک طبیعی زایمان میکردن جیغ میکشیدن وحشتناکککک. خیلی ترسیده بودم و منم کم کم دردام شروع شده بود و تا سه سانت رفتم تا اینکه نوار قلب گرفتن و گفتن سزارین اورژانسی هستی رفتم اتاق عمل ترسیده بودم و ی حس عجیبی داشتم .. اشکام میریخت ... بچم به دنیا اومد و از بیمارستان ک مرخص شدم گفتع بودن باید پیش متخصص ببری بچع رو .. بردم تا اینکه فهمیدم زردی زیاد داره .. واسه زردی آیهان ده میلیون خرج کردیم .. تا چهل روزگی زیر دستگاه بود و من با شکم پاره و بخیه شده نگران بچم بودم ... شیرخودمو بهش میدادم بچم با وزن سه کیلو به دنیا اومد و بیست روزه شده بود بردیمش ۳۱۰۰بود و دکتر گفت باید فقط شیرخشک بدی .. من مونده بودم برای زردی زیادش غصه بخورم یا اینکه وزن کم کرده و توی بیست روز صد گرم بیشتر شده غصه بخورم ... خلاصه روزای سختی بود برام خیلی غصه خوردم .. همش گذشت همش ... اما خیلی غصه میخوردم...🥺
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۶ ماهگی
#پارت_هفتم
مامانمم کمکم کرد چیزایی که زنداییم زحمتشو کشیده بود شب قبل برام آورده بود رو بخورم یکم سوپ و چلی با خرما رو بهم داد کم کم خوردم و پرستار اومد سراغم که دستشویی کردی منم گفتم نه نمیتونم گفت چرا نگفتی اون بده زود برک اگه نری بازد برات سوند بزاریم🥲
منم باز رفتم دستشویی البته با ویلچر چون سرگیجه داشتم و بالاخره موفق شدم که ادرار کنم و همش صدام میزد کیمیا کجا رفتی گفتم دستشویی و بعدش آمپول رگام رو اومد برام تزریق کرد🥲
من چون گروه خونیم با گروه خونی دخترم فرق داره واسم رگام زدن .ساعت ۱۰ بود که زندایی همسرم‌اومد دیدنم و تبریک گفت و رفت.
اومدن برا واکسن بچها مامانم دخترمو برد واکسنشو بزنه و منم گیج خواب بودم و خوابم برد از شدت درد🥲🥲
واکسنشو زد و اومد و وقت نهار رسید و نهار آوردن یکمی خوردم و دیگ نتونستم بخورم دیگ وقت ملاقات رسید و همگی اومدن دیدنم .
ساعت ۶ و نیم غروب مرخصم کردن و انژوکت رو از دستم کندن و لباسامو پوشیدم و توصیه های بعد زایمان رو بهم گفتن و رفتیم خونه.
مامان لیانا جون مامان لیانا جون ۶ ماهگی
مامان لیانا جون مامان لیانا جون ۶ ماهگی
بعد اینکه سرم‌وصل کرد و کیسه آبم رو زد دردام شروع شد
بعدش توپ آورد گفت ورزش کن و یه چندتا حرکت دیگه زدم تا ساعت شش هفت سانت شدم دیگه نمی تونستم تکون بخورم انقد درد داشتم تا همون موقع ساکت بودم و فقط دستامو فشار میدادم اینا ولی به بعدش دیگه غیر قابل تحمل شد برام تا ساعت یازده شب همینجوری دردام شدید بود دیگه فقط گریه میکردم همش احساس مدفوع داشتم به ماما که گفتم گفت طبیعی یه بچه اومده پایین به مقعد فشار میاد ولی بدنیا نمی اومد خلاصه یازده شب گفت فول شدی موهاش دیده میشه منو برد یه اتاق خصوصی برا زایمان و هون موقع دکترم رسید ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه دخترم بدنیا اومد بعد اون برام بی حسی زد و بخیه زد و بعدش هم ماساژ رحمی که هیچ کدوم اینارو نفهمیدم چون اصلا دردی حس نکردم انقد که درد هام شدید بود
پنج ساعت درد شدید داشتم ولی بچم دنیا نمی اومد
بعدش هم که دنیا اومد دو دور بند ناف شل دور گردنش بود از دکتر که پرسیدم گفت تازه پیچیده مشکلی ندارد
خلاصه که اینم تجربه من
مامان نینی مامان نینی ۶ ماهگی
#پارت_یازدهم


بخاطر تموم داروهایی که این چند وقت از طریق امپول و سرم وارد بدنم میشد نمیتونستم درست و حسابی به بچم شیر بدم و تقریبا بیشتر وعده ها شیر خشک میخورد.خوشحال بودم که عمل صفرام قراره لاپراسکوپی باشه ولی نمیدونستم قراره درد بدتری رو حتی از درد سزارین تجربه کنم.بعد یه روز بستری اومدم خونه و تا چند روز عوارض عمل داشتم و تا چندوقتم نمیشد درست و حسابی کارای بچمو انجام بدم چون اجازه بلند کردن جسم سنگین نداشتم.تا یکم حالم از عمل بهتر شد سرماخوردگی وحشتناکی گرفتم و حتی نمیتونستم به بچم نزدیک بشم.دیگه بچم سه ماه و خورده ایش شده بود و مامانم میخواست بره مسافرت پیش خواهرم اینا و من باید برمیگشتم خونم.سرماخوردگیمم خوب شده بود اما بعد سه ماه و خورده ای پر تنش قرار بود برم خونه خودم و خودم تنهایی کارای خودمو بچمو خونه و همسرم انجام بدم استرس داشتم که نتونم از پسش بر بیام.تا رفتم خونه از اون شب پسرم رفتارش به کل عوض شد.اذیت میکرد تا صبح صدبار از خواب بیدار میشد اونقدر گریه میکرد و جیغ میزد که منم همراهش همش گریه میکردم جسمم داشت از خستگی له میشد یه خواب خوش شده بود آرزو.حدود ۱۵روزی گذشته بود که یه شب پسرمو با کمک شوهرم حموم کردیم که یهو حالم بد شد.شوهرم تو حموم بود من بیرون از درد جیغ میزدم.زمستون بود پسرمم تازه حموم کرده بودیم نمیدونم چجوری لباس پوشیدم چجوری شوهرم آماده شد و بچمو پیجید لای پتو و رفتیم سمت درمانگاه.بازم سرم و امپول و درد…ر
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۶ ماهگی
#پارت_پنجم
در حال زور زدن بودم. پرستارا هم کمکم میکردن که زودتر بیاد دنیا و آمپول بی حسی رو زدن و برش رو زدن ولی منم متوجه نشدم
بعد چند دقیقه دیدم دختر کوچولوی مو مشکیم به دنیا اومد🥺🥲🫀
خیلی حس قشنگی بود یه آخيش از ته دل گفتم🥺
و شروع کردن بخیه زدن ، یه اسپری میزدن ئه‌م میگفتن این بی حسیه ولی خیلی میسوخت ولی من باز حس میکردم که دارم بخیه میخورم ولی بخیه های داخلی رو اصلا متوجه نشدم . اومدن که شکممو فشار بدن و خیلی درد میکرد و داد میزدم چون خیلی درد میکرد . بخیه هام تموم شد و اومدن زیرانداز جدید انداختن برام و مرتب کردن همه جارو و گفتن که همراهم بیاد کمکم کنه لباسامو بپوش ساعت ۲ و نیم نصفه شب بود که مامانم اومد با یه دسته گل🥺💖
بهم تبریک گفت و بغلم کرد و رفت پیش خانوم خانوما داشت دستشو می‌خورد معلوم بود گرسنشه😂
هروقت گریه میکرد صداش میکردم آروم میشد🙂
مامانم دخترمو آورد و بهش شیر دادم و کمکم کرد لباسامو پوشیدم و گذاشتنم رو ویلچر و بردنم بخش . پرستاره به مامانم میگفتن خیلی دختر خوبی اصلا ما رو اذیت نکرد اصلا داد نزد دخترشم خوب اومد دنیا
دیگ ساعت ۳ بود که رفتم بخش و کمکم کردن که دراز بکشم ولی بچم نبود چون وقتی داشت شیر میهورد سینم میخوره رو بینیش و یکم نفسش بد میشه و یکمی تو دستگاه میزارنش ولی بعدش مادرشوهرم و مامانمو صدا زدن رفتن لباس کردن تنش و اوردنش کوچولومو🥺💗