۲ پاسخ

هفته ک نارس نیس38
پسرمن 37,روز و ۶روزش بود دنیااومدن کاملا هم سالم وزنشم خوب بود

اخی عزیزممم
چرا رند نیستن هیچکدوم
البته ماله خودمم رند نیس فقط تولد پسرم یزره رنده۱۴۰۲/۱۰/۲

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۶
ادامه داستان قبلی
مامانای قشنگم بعداز تموم شدن قصه زندگیم جواب تاپیک هارو میدم😘



همین که دست به شکمم زدم خیالم راحت شد که شکمم بزرگه بچم هست اما یهو ته دلم خالی شد نکنه بچم طوریش شده باشه تخت و اتاق عوض شده بود مامانمم نبود یه خانوم کنارم بود صدام در نمیود انگار حرفی به ذهنم نمیومد دراقع میترسیدم سوالی بپرسم یهو چیشده بود که نه دردی داشتم نه هیچی حتی نمیدونستم چند ساعته که بیهوشم یهو همه اتفاق های قبل کم کم یاد اومد بلند شدم با استرس گفتم چیشده مامانم کجاس بچم چیشده کم کم صدام بالا میرفت با گریه گفتم بچم چیشده برداشتید چرا من نمردم😭چرا شکمم بزرگه پسرم چیشد یهو خانومه بغلم گرفت یه خانوم مهربون گفت اروم باش گل پسرت سالم تو شکمته بشین تا بگم چیشدی تو از درد زیاد بیهوش شدی ما فکر کردیم رحم پاره شده سریع اوردیمت اتاق عمل اماده زیمان کردیم ضربان قلبت پایین بوده ما الویت مادره واسمون هر لحظه اوضاع داشته وخیم میشده چون داشتیم هم مادر هم بچه رو از دست میدادیم داشتم اماده سزارین میشدیم همین که معاینه کردیدم دیدیم هیچ فشاری رو دهانه رحم نیس زربان قلب داره منظم میشه انقباض ها کم شده اوضاع مادر داره نرمال میشه بچه رو سونو کردیم دیدم کامل سالمه دهانه رحم کامل بسته شده دوتا دکتر دیگه هم اومدن اتاق عمل همه تو تعجب بودن که چیشد لحظه اخر فقط گفت میتونم بگم واست معجزه شد ما همه دلمون به حالت سوخت اما چاره ای نداشتیم اینو گفت رفت بیرون مامانم اومد تو حس کردم تو همین چند ساعت پیر تر شده به ریخته بود چادرش رو میکشید اومد گفت خوبی دختر بابا بیرونه فقط التماس خدارو میکنه امام هارو صدا میزنه انگار یادم اومد که باید گریه کنم انگار تازه فهمیدم چیشده
مامان آرین مامان آرین ۱ سالگی
مامانهای عزیز لطفا هر کس می‌دونه منو راهنمایی کنه چون خودم خیلی شکه شدم... امروز شوهرم بعد از ظهر خوابید منم پسرمو برداشتم بردم تو سالن و در اتاق خواب را بستم که صدا شوهرمو اذیت نکنه و بخوابه.. تو این مدت هم کارهامون کردم یه مقدار میوه تو یخچال بود که همه را برداشتم و شستم که بذارم تو یخچال ولی خوب وقفه افتاد و میوه ها نیم ساعتی بیرون یخچال موندن... شوهرم که بیدار شد بهش گفتم چیزی میخای برات بیارم... گفت آره میوه بیار منم رفتم تو آشپزخانه... پسرم کنار شوهرم رو کاناپه نشسته بود و باری میکرد یهو با نخ افتاد زمین به طوری که ملاجش رو زمین خورد و پاهاش بالا بود ... یه لحظه گفتم گردنش شکست ... حالا شوهر عوضبم شروع کرد فحش به من بده....که مادر فلان شده ت (یعنی من ) مقصره... حالا من هیچی نگفتم ... نشست میوه بخوره گفت چرا میوه ها داغه و شروع کرد به داد و بیداد ..اون نشسته بود رو کاناپه و من رو زمین کنار بچه م نشسته بودم که بهش میوه بدم .... بعد بند شد و با پاهاش محکم کوبید تو بازو چی من.یه جوری که انگار داره شوت می‌کنه یه توپ رو و بعد بهم گفت برو لباساتو بپوش کمشو از خونه من بیرون ... من بلند شدم برم تو اتاق دو باره با پاس زد به باسن من که یعنی تیرپایی داره میزنه بهم ...مدام هم می‌گفت میذارمت دم در و فلان.... من رفتن تو اتاق پسرم و همین طور شوکه بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم چون شوهرم خیلی خرو گاوه و اگر میرفتم از خونه بیرون محال بود بذاره بچه رو ببرم و به هیچ عنوان هم نمی اومد دنبالم ... بعد چند دقیقه اومد گفت بیا بچه رو عوض کن چون پی پی کرده بود ...
مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
زایمان زود رس
پارت ۷
ادامه پارت قبلی


بچم شروع کرده بود به تکون خوردن انگار بچمم ترسیده بود تماشاگر بود که ببینه قراره بمونه هنوز یا بره 🥹 همین که تکونش رو فهمیدم لبخند اومد رو لبم خوشحال شدم از بودنش از اینکه یه شب تا مرگ رفتم باورم نمیشد که تو چند ساعت اینهمه اتفاق افتاده مامانم برام یه ابمیوه باز کرد گفت بخور دلت حال بیاد دیگه انگار خیالم راحت شده بود در حین خوردن خابمو برای مامانم تعریف کردم گفتم مامان من این خابو دیدم تو چیزی گفتی یهو دیدم شروع کرد به بلند گریه کردن گفت یک لحظه ایست قلبی کردی و من مردم از ته دلم جیغ زدم حضرت فاطمه زهرا رو قسم دادم التماسشون کردم که خدایا بچمو بخشش الان با یاداوریش اشکام میریزه ذیگه در حال گریه بودیم خانوم دکتر اومد گفت حالت خوبه سری تکون دادم گفت ما خودمون هنوز باورمون نمیشه که چیشده اما به معجزع اعتقاد پیدا کردم دیگه تکون نخور از جات فقط دراز بکش تا زایمانت که دردت نگیره با این حرفش یهو مامانم گفتم مگه بچم تا الان راه میرفته میتونم بگم من سخترین حاملگی دنیارو داشتم دیگه گفت میتونید بریم اومدیم بیرون دیدیم بابامو شوهرم بیرونن به شدت بهم ریخته ژولیده شدن بابام تا منو دیدم اومد بغلم کردم دیدم سرشو رو شونه گذاشته گریه میکنه😭 دیگه اومدیم تو ماشین دیگه بهتر بودم اما بازم درد کمی داشتم تا ۳٠ هفته
ادامه پارت بعدی
مامان ماهان مامان ماهان ۱۶ ماهگی
#زایمان زود رس
پارت ۲
ادامه تاپیک قبل
داستان زندگی من


تموم شد حس کردم قلبم وایستاد قفسه سینم سنگینی میکرد دوست داشتم تموم بشه چشمامو ببندم برای همیشه اونشب رو تا صب جیغ زدم خودمو زدم نمیتونم بگم چی گذشت اون مدت از دلداری های بیهوده دیگران و درک نکردنشو گرفته تا زخم زبون های بقیه که میگفتن چون روسری کوتاه سرت میکردی شکمتو بیرون میدادی گذشت بعد هرشبم به گریه زاری میگذشت گفتم تا بچه نیاد حالم خوب نمیشه بعداز سه ماه دوباره حامله شدم اما اینبار سختر بود انگار راه سختی بود ترسیده شده بود بی بی چکم مثبت شد تختو گذاشتم کنار دستشویی اصلا دیگه بلند نمیشدم بازم لکه بینی داشتم و پراز ترس از دست دادن بودم مامانم پا به پای من استرس داشتم ۱۲هفته سرکلاژ کردم ۱۵هفته یه شب بارونی درد شدید گرفتم بیمارستان دوریم رفتیم بیمارستان کاری نکردن گفتن چیزی نیس برگشتیم.بازم ادامه داشت هر لحظه شدیدتر میشد یهو حس کردم خیس شدم کلی اب ازم اومد گفتم فاطمه تو دیگه مردی تموم شدم تمام بدنم از شدت ترس میلرزید شوهرم با حالم گریه میکرد گفتم کیسه پاره شد رفتیم بیمارستان گفتن باید بری سونو ما سونو نداریم تا صبح تو ماشین موندیم سه تایی گریه کردیم که بچم طوریش نشده باشه میتونم به جرعت بگم پیر شدم تا رفتم سونو گفت بچه کاملا سالمه چیزی نیس گذشت برگشتیم دیگه ترسم بیشتر شده بود مامانم ظرف میگرفت تا بلند هم نشم دیگه شدم ۲۴هفته دوباره دردم گرفت از صبحش پهلو درد کمر درد داشتم گفتم برم بیمارستان دستکاریم میکنن رفتیم سونو گفت۳سانت دهانه رحم باز شده😭و بازم من نمیتونم حالمو توصیف کنم بچه ای که هر لحظه تکون هاش بیشتر شده بود خسش میکردم
#تاپیک بعد ادامه رو میزارم