برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

بعد از تقریبا یه ماه بابایی رو دیدم. انگار صد سال ندیده بودمش.
حالم زیاد خوب نبود، ولی حس های قشنگی رو تجربه میکردیم.
وقتی رفتیم سونوگرافی بهمون گفتن یه دختر کوچولو تو راه داریم. همه جای خونه تصورت میکردیم. با بابا راجع بهت حرف میزدیم و رویا میبافتیم.
-اسمشو بذاریم دیلا؟
+لیا هم قشنگه.
-به نظرت شبیه کی میشه؟
+شبیه تو باشه.
همه ی هوش و حواسمون پرت بود، پرتِ تو، پرتِ بودنِ تو.
وقت سونوی آنومالی شده بود. بزرگترین استرس اون روزای من بین اون همه حس شیرین.
ولی بازم لطف خدا شامل حالمون شد و همه چی خوب بود. سالم سالم بودی. خدایا شکرت.
همه منتظر خبرهای خوب بودن.
به همه زنگ زدیم: «نگران نباشید، همه چی خوبه، سونو عالی بود، بچه سالمه. فقط یه چیزی… باید دنبال اسم پسر باشیم…»
چه روزایی بود. خوشحالم که دارمت آبنبات من.
یه چیزی بگم بین خودمون بمونه، گاهی دلم برای لیا بودنت هم تنگ میشه مامان🫠

تصویر
۳ پاسخ

چه قشنگ ❤️❤️

الهیی 🥰 خدا برات حفظش کنه

اوخی

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۱۴ ماهگی
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳! تلخ ترین روز زندگیم تا اینجای عمرم
روزی که تو هفته ۲۷ رفتم سونو انومالی تاخیری که دکترم نوشته بود و برای بچه ام تشخیص یه مشکل نادر رو دادن..اون روز حتی یک‌درصد هم فکر نمی‌کردم ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ تو این حال باشم
دنیا واسم سیاه شده بود شب و روزم گریه و‌زاری بود، توی یک ماه ۴ دفعه اکو قلب جنین و ۵ بار سونو پیش دوتا متخصص پریناتولوژی انجام دادم رفتم یه استان دیگه پیش چندتا دکتر حرف همه یکی بود و من ناامیدترین
دنبال آشنا واسه سقط بودم اونم جنین ۷ ماهه!! دنبال آمپول بودم اما انگار همه چی دست به دست هم داده بود من کاری نکنم انکار همه میگفتن بچه ات سالمه نکن
دوماه و نیم تا زایمانم مونده بود،دو ماه و نیمی که واسم ۲۰ سال گذشت ۲ ماه و نیمی که اشک چشمم خشک نشد دو‌ماه و نیمی که نون توی خون زدم و خوردم اما گذشت دو ماه و نیم به خدا التماس کردم دستامو گرفتم بالا و گفتم دستای من خیلی ناتوان و عاجزه تو واسم یه کاری کن تو دستمو بگیر تو به بچه ام رحم کن شب و روز گریه و دعا کردم به همه عزیزاش قسمش دادم و واسطه کردم و بلاخره منو دید منو شنید
خواستم فقط بگم هیچوقت از خدا ناامید نشین خدا خیلی بزرگ تر از باور های ماست و هیچ کاری براش نشد نداره
من پارسال این موقع سیاهی مطلق رو‌جلوم می‌دیدم و حتی یک لحظه ام فکرش رو‌نمیکردم اینومقع خوشحال با دخترم بریم پارک یعنی محال بود واسه ام اما شد
خدایاشکرت
مامان 🩷نفس🩷 مامان 🩷نفس🩷 ۱۰ ماهگی
خدا خیلی باید آدمو دوست داشته باشه که یکیو بیاره تو زندگیش که هم اسم دخترامون هم قیافه‌هامون هم قیافه بچه هامون هم سلیقه‌هامون هم خاطرات زندگیمون و تقریباً سرنوشتمون شبیه هم باشه و به آدم نشون بده که دوستای خوبم میشه تو این زمونه پیدا کرد من از زمان بارداری از زمانی که ۲۰ هفتم بود با مامان نفس آشنا شدم چون اسم دختر اونم نفس بود و از اون موقع یه روزم نشده که با همدیگه حرف نزنیم شده رازدارم دوستم همدمم همیشه نظراتمون مثل هم بوده همیشه به هم کمک کردیم همیشه همو آروم کردیم حتی وقتی که آنلاین شاپ زدم اولین نفری که ازم خرید کرد و حمایت کرد هم مامان نفس بود خدا یه جوری همه چیو با هم جور کرد بالاخره برای اولین بار با همدیگه چندین ساعت بودیم بچه‌هامون با هم خیلی خوب بازی کردن با اینکه نفس اصلاً با بچه‌ها خوب کنار نمیاد و همیشه گریه می‌کنه
درسته خواهرم الکی چ بدون دلیل خواهرشو بلاک کرد و بیخیالش شد ولی در عوضش خدا یه فاطی بهم داد ک مثل خواهرمه و من برای اولین بار خاله شدم
۱۰ مهر