این گل پسرو میبینین🥺
وقتی به دنیا اومد مامانش فکر می‌کرد از پس بزرگ کردنش بر نمیاد🥲
با خودش میگفت یعنی میشه ۱۰ روزش بشه ؟یعنی یک ماهگیشو میبینم؟یعنی بزرگ میشه ؟یعنی یه روزی میشینه؟یعنی یه روزی میبینم این بچه ۷ ،۸ ماهشه بشه ؟بعد با خودش میگفت نه و می‌نشست به گریه کردن که من نمیتونم میترسم بهش آسیب بزنم 😅🥲میگفتم زمان نمیگذره بزرگ نمیشه یه چیزیش میشه ،هر روز گریه میکردم ببریمیش دکتر میگفتم بریم بستریش کنیم بیمارستان تا زیر نظر دکترا بزرگ شه😂روزای اول دو بار شیر تو گلوش پرید و خفه شد یه دفعه اش نصف شب بود با پای برهنه تو کوچه میدویدم و میزدم تو در خونه همسایمون که کم‌کم کن بچه ام داره از دستم میره همه جمع شدن خودم که قبض روح شدم ملتم قبض روح کردم😂😂پیش چندتا و دکتر و بیمارستان بردمش که ببینم چرا خفه شد🤦‍♀️۲۴ ساعت یک پشت نخوابیدم و فقط گریه میکردم زنگ میزدم به همه میگفتم بیاین پیشم ،تمام جونم استرس بود فکر میکردم ممکنه دوباره خفه بشه و خدایی نکرده چیزیش بشه
آخ که چه روزایی رو گذروندم با افسردگی شدید چقد همه چیو به خودم سخت گرفتم البته دست خودم نبود
الان پسر من ۹ ماهه شده و ۳ ماه دیگه تولدشه 🥲😍و من باورم نمیشه که دیدم روزایی رو که فکر میکردم محاله ببینم بزرگ کردم بچه ای رو که امید نداشتم از پسش بر بیام
قوی شدم
دیگه هر وقت خفه بشه خودم نجاتش میدم ،دیگه دوست ندارم روزا زود بگذره و بزرگتر بشه دلم میخواد از هر لحظه اش لذت ببرم ،هی بزرگتر میشه هی من قوی تر میشم هی من عاشق تر میشم ،دیگه برعکس اوایل میترسم از اینکه زود بزرگ شه 🥲
مادر شدن سخت ترین و پر چالش ترین و زیبا ترین و لذت بخش ترین حسی بود که تجربه کردم 🥺

تصویر
۱۲ پاسخ

ماشالله بهش دیدی چ بزرگ شده مردی شده

عزیزممم دقیقا منم مث تو بودم دست خودمم نبود

الهی دامادیش ببینی♥️عزیزم لباسای گل پسر پیش کی میگیری ؟من پیش بیبی سان و کوچولو میگیرم ولی بازم پیشم چیزای خیلی خاص ندارن

ماشالله بهت خاله جون🥰❤️
بخدا ما مادرا تا بچه هامون بزرگ شن هزار بار میمیریم و زنده میشیم❤️‍🩹🫠

درخواست میدی گلی

منم مثل تو بودم ..خداروشکر که گذشت .بچه منم خفگی بهش دست می‌داد. فقط خداروشکر که تموم شد

خدا حفظش کنه .چقد پراسترس و تشنج بودی .کسی ارومت نمیکرد؟

ای جانم خدا حفظش کنه
این ترس رو همه داریم خودم هنوز ترس خیلی چیزا رو دارم. ک نکنه از پسش برنیام یا نتونم خوب تربیتش کنم....

چه قشنگ 😍
منم هنوز فکر میکنم واقعا من میتونم از پس یه بچه بربیام و بزرگش کنم ؟
واقعا آدم دلش نمیخواد زود بزرگ بشن . ولی تند تند بزرگ میشن🥰

ماشالله خداحفظش کنه
ولی چقدر منفی بین بودی

ای جووننممم خدا برات نگهش داره😍😍❤

عزیزم کاش همون اوایل به مشاور مراجعه میکردی که انقد اذیت نمیشدی

سوال های مرتبط

مامان کوروش👼 مامان کوروش👼 ۹ ماهگی
مامانا من دیگه کم آوردم خیلی خسته ام هم روحی هم جسمی
کل بارداریم سخت بود و همش تنها بودم زایمانم درد دوتا زایمانم تا آخر کشیدم و ناااابود شدم ،۴ ۵ روز زایمانم طول کشید هزار بار مرگو به چشم دیرم تو اون زایمان وحشتناکم ،دوباره زایمان کردم هر روز بچه یه چیزیش بود شوهرمم یه شهر دیگه بود بخاطر کارش همش تنها بودم افسردگی وحشتناک شدیدی گرفتم همش از حال میرفتم
از بدو تولد بچمم درگیر شیر نخوردنش بودم همش بد شیر میخورد بستری شد برای شیر نخوردن همش چالش چالش چالش چالش بخدا دیگه بریدم الانم دوباره نه غذا میخوره نه شیر تبدیل شدم به یه آدم فوق‌العاده عصبی منی که صبور تر از خودم نبود دو روزه فقط دارم داد و فریاد میزنم و هی حالم بدتر میشه از اینکه بچه ام این صداهارو میشنوه
نمیدونم چرا تبدیل شدم به این آدم 😔منی که دوست نداشتم حتی خم به ابرو بیارم برای بچه ام ولی برعکس شد همه چی اصلا دیگه این ورژن خودمو نمیشناسم باورم نمیشه تبدیل شدم به یه این آدم 😔هیچ کسو ندارم درکم کنه هیچکس
مامان نی نی مامان نی نی ۱۰ ماهگی
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳! تلخ ترین روز زندگیم تا اینجای عمرم
روزی که تو هفته ۲۷ رفتم سونو انومالی تاخیری که دکترم نوشته بود و برای بچه ام تشخیص یه مشکل نادر رو دادن..اون روز حتی یک‌درصد هم فکر نمی‌کردم ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ تو این حال باشم
دنیا واسم سیاه شده بود شب و روزم گریه و‌زاری بود، توی یک ماه ۴ دفعه اکو قلب جنین و ۵ بار سونو پیش دوتا متخصص پریناتولوژی انجام دادم رفتم یه استان دیگه پیش چندتا دکتر حرف همه یکی بود و من ناامیدترین
دنبال آشنا واسه سقط بودم اونم جنین ۷ ماهه!! دنبال آمپول بودم اما انگار همه چی دست به دست هم داده بود من کاری نکنم انکار همه میگفتن بچه ات سالمه نکن
دوماه و نیم تا زایمانم مونده بود،دو ماه و نیمی که واسم ۲۰ سال گذشت ۲ ماه و نیمی که اشک چشمم خشک نشد دو‌ماه و نیمی که نون توی خون زدم و خوردم اما گذشت دو ماه و نیم به خدا التماس کردم دستامو گرفتم بالا و گفتم دستای من خیلی ناتوان و عاجزه تو واسم یه کاری کن تو دستمو بگیر تو به بچه ام رحم کن شب و روز گریه و دعا کردم به همه عزیزاش قسمش دادم و واسطه کردم و بلاخره منو دید منو شنید
خواستم فقط بگم هیچوقت از خدا ناامید نشین خدا خیلی بزرگ تر از باور های ماست و هیچ کاری براش نشد نداره
من پارسال این موقع سیاهی مطلق رو‌جلوم می‌دیدم و حتی یک لحظه ام فکرش رو‌نمیکردم اینومقع خوشحال با دخترم بریم پارک یعنی محال بود واسه ام اما شد
خدایاشکرت