کی میشه از شر دخالت های بقیه توی بچه داری خلاص بشم ،خودم هزار و یک درد دارم حالم اصلا خوب نیست، حرفای دیگران هم شده برام زهر، دیگه واقعا مغزم نمی‌کشه بچمم ختنه کردن الان یک هفته میشه اما بخیه هاش هنوز کار داره تا خوب بشه هی بچرو بغل میکنن اینور اونور میکنن، یا میخواد بخوابه بیدارش میکنن بچه بد اخلاق میشه تا صبح،شوهرم از همه بدتره نمیدونستم با بدنیا اومدن بچه دیگه هیج توجهی به من نمیکنه سر بچه وایسمیته با من دعوا میکنه، حال خودم بده این چیزا هم بدترم میکنه، امشب بهش گفتم اگر میدونستم آوردن بچه باعث گند زدن به زندگیم میشه هیچ وقت نمیاوردم، الان بخاطر این حرفم تو اتاق دارم گریه میکنم یواشکی و اونم خوابه، دلم برای بچم میسوزه، دلم برای خودم میسوزه که این همه بدبختی سر این بچه طفلک کشیدم و حالا هم درد شقاق و چیزای دیگه راحتم نمی‌ذارن و دارم عذاب می‌کشم صبح و شب اونوقت بقیه هم شدن برای من کاسه داغ تر از آش
واقعا خسته ام😭😢😭

۵ پاسخ

عزیزدلم کاملا درکت میکنم ، به همسرت نه یکبار و نه دوبار بلکه باید صدبار صحبت کنی و بهش بگی من به توجه نیاز دارم چون دارم خیلی اذیت میشم به محبت نیاز دارم دوست ندارم بخاطر بچه با من دعوا کنی اذیت میشم و ….. ببین هربار بهش یادآوری کن و با حالت دردو دل بهش بگو کم کم اوکی میشه 👌و یکم که بگذره وجود بچه واسه همسرت طبیعی تر میشه الان اولشه خیلی ذوق داره و حساسه

ببین ینی دقیقا یاد روزای اول میفتم....البته هنوزم داغونم ولی ببین هورمونها می‌ریزه بهم بقیه هم درک نمیکننمون هی دخالت میکن... فقط جون هرمی دوست داری به خودت سخت نگیر، درست میشه، درستم نشه خودت یه جوری میشی که توجه نمیکنی، من دیگه نمیارم کسی در مورد بچه حرفی بزنه تا حرف میزنن میگم دکترش گفته نه و اینطور حرفا، فقط غصه نخور دوران سختیه و همه همینطوریم

واقعاً درکت میکنم هیچکس بهمون نگفت خودمون و برای چه شرایط سختی باید آماده کنیم ،اما فقط امید به این داریم که می گذره

عزیزم دقیقا مثل من افسردگی بعد زایمان خوب میشی فقط سعی کن زیاد تو این حال نباشی
حرف مردمم به درک

کاملا درکت میکنم منم این اوضاع رو دارم با همسرم
واینکه بهت حق میدم خسته باشی اما طبیعیه این روزام میگذره
اطرافیانم هرچی گفتن بگو باشه بعدش خودت کاری که دوست داری انجام بده

سوال های مرتبط

مامان یکتا👼🏻 مامان یکتا👼🏻 ۲ ماهگی
سلام 👋
اومدم یکم باهم حرف بزنیم
کل دیروز اصلا نتونستم بخوابم چون مهمون داشتم دیشب هم از بی‌خوابی سرم داشت می‌میترکید از وقتی هم اون بی حسی رو بهم زدن مهره های گردن تا کردم میسوزه و درد میکنه تا یکم میشینم و دیشب آنقدر دخترم بی‌تابی میکرد یکسره نشسته بودم تا دوشب اصلا نخوابید آنقدر گردنم درد میکرد بچه پیش شوهرم آروم نمیشد شوهرمم بچه داری زیاد بلد نیست ،در همون حال به شوهرم غرغر میکردم و آخر گریه کردم آروم شدم، بهش میگم اصلا تو این یک ماه نتونستم برا خودم باشم نتونستم خوب بخوابم چشمام گود رفته و تیره شده از بی‌خواب ی سرم درد میکنه از یه هفته میشه اومدم خونه خودم مسئولیت هام بیشتر شده گردنم تا یکم میشینم بچه شیر بدم میسوزه و درد میکنه کمرم تا یکم کاری میخوام بکنم درد میگیره میخوام کارای خونمو بکنم بچه نمیزاره صبحانه م میشه ناهار،ناهار میشه شامم ، هیچوقت خود قبلیم نمیشم ،دلم واسه خود قبلیم تنگ شده،به مامانم میگم میگه من که گفتم یکم دیگه واستا خودت گفتی برم خونه خودم،چقدر مادر شدن سخته مادرامون چی کشیدن تا ما بزرگ بشیم
خدایا ناشکری نیست بازم برای وجود دخترم شکرت
مامان آقا پسر🩵 مامان آقا پسر🩵 ۲ ماهگی
درد دل #موقت

امشب میخوام بچه بچه حرف بزنم، سر چیزای الکی دلم گرفته اشکم جاریه، لطفا قضاوتم نکنید
شاید مسخره باشه، ولی برای اولین بار حس میکنم محبتی به بچه ندارم دلم نمیخواد بغلش کنم،میخوام بزارم برای خودش گریه کنه ، وقتی بغلش میگیرم میخوام بهش شیر بدم اینقدر قیافشو تو هم میکنه و شدید گریه میکنه که از خودم بدم میاد اصلا شیرمو دوست نداره.. حس میکنم الان این بچه رو بدم همسایمون هم بخواد بزرگش کنه براش فرقی نمی‌کنه،چون نمیفهمه خب مامانش کیه باباش کیه،میفهمم بچه اس ولی بازم یجوری میشه آدم دلش
حتی یذره ام چهره اش شبیه من نشده که خوشحال باشم شبیهمه کلا شبیه باباش شده باباشم ازین موضوع خب خیلی خوشحاله باهمدیگه حال میکنن
حس یه زن زائو دارم که اومده فقط زاییده، الان بقیه با بچه اش حال میکنن، اما خودش داغونه
جسمش داغون شده بخاطر زایمان، عفونت و خونریزیای غیرمعمول که دکتر گفته باید سونو بدم ببینم چیه، شکم افتاده
از خودم بدم میاد دلم میخواد هی برم حموم خودمو بسابم چون شیر دارم ولی بچه نمیخوره بدش میاد، شوهرم بخاطر اینکه خب مثلا شیرده ام ، مثل قبل باهام نیست و الانم چون بخیه دارم نمیشه ام جور دیگه بود..عملا حکم یه زنی رو دارم که فقط راضی کننده اس،درحالیکه میفهمم فشار رومه ..
خونه خانوادم فعلا به دلایلی نمیتونم برم، خونه کسی دیگم دوست ندارم برم، دانشگاهمم رو هواست، همینطوری تو خونه انگار حبسم با این بچه دل و دماغ هیچکاریم ندارم
شاید شمایی که داری اینارو میخونی بنظرت مسخره بیاد و عادی باشه، ولی من دارم با اشک اینارو مینویسم..روحم خیلی آشفته شده ،دلم میخواد این بچه رو بدم دست یکی از اعضای خانوادم چند روز بزرگش کنن..قطعا اونا بیشتر با اون حال میکنن
مامان تیارا مامان تیارا ۲ ماهگی
تجربه ی دو هفته مادر بودن:
در خصوص دخترم بگم که ۱۲ روزشه هنوز نافش نیفتاده، زردی نداشت، وزن گرفته، فقط شیر خودمو بهش میدم، پستونک بهش نمیدم، بیشتر تایم خوابه، خوابش هنوز نظم نداره، دو ساعت یکبار بهش شیر میدم هر بار تقریبا ۲۰ دقیقه گاهی هم سه ساعت میشه و گاهی هم کمتر از ۲۰ دقیقه، شیردهی خیلی سخته سینه هام زخمه و خیلی درد میکنه وقتی تازه میخواد شیر بخوره دردش خیلی شدیده
در خصوص این که زردی نداشت من کار خاصی نکردم دکتر بهم گفت مادرایی که گروه خونی O دارند بیشتر بچه هاشون زردی میگیرن گروه خونی من A در طول بارداری من به خاطر ویار شدیدم نمیتونستم زیاد غذا بخورم

در مورد خودم بگم بخیه هامو دو روز پیش کشیدم، جای بخیه هام میسوزه و تیر میکشه از داخل احساس میکنم بخیه هامو کمردرد دارم همچنان ولی خیلی شدید نیست و اونقدر همه جام درد میکنه مثل سینه کمر گردن جای بخیه و… که نمیدونم به کدوم اهمیت بدم😂

در مورد حال روحیم بگم که من درگیر افسردگی بعد از زایمان شدم و حالم خیلی بده، افکاری که دارم ایناست: هیکلم خیلی زشت شده و دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشه، از این که اینقدر زود در سن ۲۲ سالگی مادر شدم پشیمونم و احساس میکنم عمرم دیگه تموم شد و دیگه فقط کارم بچه داریه و وقتی این افکارو دارم بعدش عذاب وجدان میگیرم و حالم بدتر میشه و گریه میکنم
از این که همسرم راحت تر از منه و من اینقدر در عذابم از همسرم بدم اومده و دوباره عذاب وجدان میگیرم

شب بیداری، شیردهی های طولانی و پشت سر هم، حرفای اطرافیان، وقتی اطرافیان بد موقع میان دیدن ادم و…. هم باعث میشه اعصابم بیشتر بهم بریزه

با وجود همه ی این ها دخترمو خیلی دوست دارم و دارم سعی میکنم حال روحیمو خوب کنم و در کنار دخترم و همسرم زندگی خوبی داشته باشم
مامان احمد مامان احمد ۳ ماهگی