۱۰ پاسخ

خیلییی حس خوبیه عزیزم
واقعا تبریک بهت میگم ب حال خوبت

خسته نباشی منم هنوز موفق نشدم به این درجه برسم😢

آفرین ب تو عزیزم .
منم واقعا بهم ریخته بودم حس میکردم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم کم کم ب خودم آمدم و زندگیم ب روال آوردم

آفرین به تو مامان رادمهر👏🥰
کار بسیار بزرگی کردی، اینکه هم بتونی به نقش مادریت برسی و هم کارای خونه واقعا ارزشمنده، این اصلا عادی و کوچیک نیست
من کاملا شما رو درک میکنم

من از ۳ ماهگی از وقتی کولیک پسرم کمتر شد تونستم به روتین برگردم.ولی قبلا میرفتم بیرون خیلی به خودم می‌رسیدم الان فقط ی لباس بپوشم برم بیرون همین

دورت بگردم درخواست میدی داشته باشمت من درخواستام پر نمیتونم ببخشید عزیزم🙏

آفرین عزیزم تو ی مادر قوی هستی

افرین👏👏👏👏

خدا قوت جانم

افرین بهت
من از یکماهگی با وجود دوقلویی به این روتین رسیدم

سوال های مرتبط

مامان مهراب مامان مهراب ۱۵ ماهگی
سلام من اومدم(ادامه مطالب قبلی)
چطور با بچه ها بازی کنیم که به همه خوش بگذره؟
از زبان میوه صحبت میکنیم براش》تکنیک جان بخشیدن به اشیا
و از سمت اشیا صحبت کنیم برای اینکه بازی رو جذاب کنیم
مثلا بچه دلش بستنی میخواد ولی الان وقت بستنی نیست و گشنش هم هست و نمیشه با بچه با منطق و استدلال صحبت کنیم پس میتونیم صدامون رو تغییر بدیم و از سمت بستنی باهاش صحبت کنیم بگیم وای بیرون خیلی گرمه من اینجا رو بیشتر دوست دارم دوست دارم تو فریزر باشم من رو بیرون نیارید(ازینجور حرفا)که حواسش پرت بشه بعد از سمت غذا باهاش حرف بزنیم
و نکته ی بعد فضا سازی کنیم براش
چطور فضا سازی کنیم؟
حموم رو تبدیل کنیم به کنار دریا و براش قصه بسازیم
چطوری بازی رو بامزه کنیم ؟
صدا رو تغییر بدیم شکلک در بیاریم و لباس های بانمک بپوشیم یه لگن مثلا رو سرمون بزاریم
صدامون رو ضعیف و کلفت بکنیم مثل بچه کوچولوها حرف بزنیم یا مثل ربات باهاش حرف بزنیم
و مثلا بگیم من ملکه غذا ها هستم و اومدم اجی مجی بکنم یا ملکه گردو ها هستم یه کفگیر هم بگیریم دستمون😂 با این ورد میخونیم و..
حالا چطور بازی رو با زندگی روزمره ادغام کنیم؟
یعنی این بازی مختص زمان خاص نیست حمام،دستشویی،غذا خوردن و..
توی همه ی این فرآیندها بازی رو هم داشته باشیم
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۵ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟