امروز واقعا از ته دلم یک‌لحظه خواستم بمیرم 🫠 دیگههه کشش ندارم
صبح رفتیم واکسن سوشیانت رو زدیم اوومدیم خوونه همسرم رفت خوابید منم بچه توی بغلم یک ساعتی خوابید منم که هیچی
شوهرم یک ریع قبل کارش با بدبختی بیدار شد ناهار خورد بهش گفتم دو‌دقیقه بچه رو بگیر خوونه زو‌مرتب کنم گفت میخوام برم سیگار بکشم برم سر کار

و رفت
من مووندم و بی برقی و بی تابی های پسرم که اصلا هررررکاری میکردم آرووم نمیشد
چقدرررر عرق کردم توی این گرما
همسرم کل این مدت که نت قطع بوود نه اس ام اسی داد نه زنگی زد
آخر من زنگ زدم جواب نداد نیم ساعت بعد زنگ زد که دارم آمپول پنتو میزنمم معده درد دارم بعد گفت شب من بگم دوستم بیاد خوونه یا اینکه تورو بزارم خوونه مادرت برم پیش دوستم قرار دو پیک مشرووب گذاشتم حالا پسرم بیتاب داره میکشه خودشو
گفتم شما برو بعدش بیا خوونه من نمیتونم برم خوونه مادرم
بعد گفت نه نمیرم
حالم از این وضعیت بهم خورد یکی دلش میخواد پیش دوستش باشه خوش باشه بگرده حالا منو بچه بندش کردیم
من امروز توی این گرما‌و‌بی برقی استرس روانی شدم خداا

۱۱ پاسخ

آخه چرا با این نفهمی شوهر بچه دار شدی

عزیزم خدا کمکت کنه چیزی نمیشه گفت❤️

بخدا نمیدونم چی بگم!

معنی اسم پسرت چی هست عزیزم چه قشنگه

چقدر سخت واقعا ناراحت شدم😔

منی که شوهرم زنگ زده میگه لب دریا خیلی خوش میگذره من اینجا ازترس پدافند پهپاد خواب ندارم

واااا
ینی چی عزیزم؟
شوهرت کلا اینطور ک شما میگی امروز اصلا درکی از شرایط شما نداره بعد شما میگین ناراحتین نرفته مشروب بخوره؟هرچیزی خب بجاش قشنگم

هییییی شوهرمنم همینه

نمیدونم واقعا چی بگم

🤐🤐🤐🤐🤐
چرا واقعا گاهی مردا درک این چیزا رو ندارن

وظایفشو براش بگو و همیشه تکرار کن

درکت میکنم واقعا هممون اکثرا تو این شرایطا بودیم

سوال های مرتبط

مامان ستاره مامان ستاره ۸ ماهگی
مامان نیکان مامان نیکان ۸ ماهگی
سلام قشنگا🙋🏻‍♀️
امیدوارم خودتون خونوادتون خوب باشین همیشه😉💞
دیشب یه اتفاقی افتاد گفتم باهاتون درمیون بزارم🙃
ساعت ۱ شب بود که خونمون همسرو پسرم تو خواب عمیق و ناز خودشون بودن😴ک صدای نوزاد میومد قطع نمیشد و صداش ازینکه اذیته من رو هم اذیت میکرد🙁
خلاصه وقتی‌رفتم بالکن🚶🏻‍♀️
یه خانمی رو دیدم که نوزادی که شاید یک ماهش بود بغلش بود رو بشدت داشت تکون میداد که آروم شه اینجوری😦ولی اون طفل معصوم همچنان شدت میگرفت گریه اش🥺رفت داخل ماشین شیر بده بچه نخورد و من خیلی دلم میخواست برم پایین و بهش بگم که بچه شاید بدنش درد گرفته این بچه ماساژ میخواد انقدر محکم تکون ندین این بی زبون رو🥺
که شوهرش اومد اونم بچه رو بد بغل گرفته بود🤦🏻‍♀️ و اخر با همون گریه ای که بچه میکرد سوار ماشینشون شدن و رفتن🚗 و من هنوزم که هنوزه به فکر بچه ام😟
حتی دیشب به مامانم گفتم مامانم گفت اگه من تا الان خونت بودم میرفتم پایین میاوردمشون خونت
بچشو با روغن بچه قشنگ ماساژش میدادم گردنشم با اون دستمالی که گردن نیکان رو میبستیم میبستمش که از اون خستگی و تکون های زیادی که دادنش گردنش درد گرفته اروم شه قنداقش میکردم بعد مامانش میدید که چجوری بچه رو اروم و تو خواب بهش تحویل میدادم☺️
بعد به من گفت بگیر بخواب بعضیا اولین تجربشونه و نمیدونن🥲❤️