سوال های مرتبط

مامان 👸🏼 آرتمیس 🤴 مامان 👸🏼 آرتمیس 🤴 ۳ سالگی
پارت دوم
دکتر ویدا مدرس نژاد تو یه بیمارستان خصوصی فقط کار میکنه یه دکتر قدیمی
اما پر از تجربه و مهارت
اومدم خونه سریع وسایل خودمو نی نی رو جمع کردم یه شب بارونی تو اوج گرما
شب بارون میبارید خیلی عجیب بود هوا خنک تر شده بود
پدرمم همرامون بود وسایلم رو جمع کردم هراسان نشستم تو ماشین
منو شوهرو پدرم راهی بیمارستان شدیم
بیمارستان خیلی خلوت بود استرس داشتم
عجلکایی رفته بودم بیمارستان هیچ کاریم نکرده بودم
حتی قبل از عمل شامم خورده بودم
پرستار صدام زد تا من رو آماده کنن برای اتاق عمل دستام می لرزید
لباسای اتاق عمل رو برام اووردن
از اتاق عمل مدام زنگ میزدن ک زود مریض رو بفرستین اتاق عمل
نشستم روی ویلچر دکترم همون موقع رسید
گفت وضعیت جنین اصلا خوب نیست
ممکنه تو شکم از بین بره کسایی ک تو اتاق عمل بودن یخورده باهام بدرفتاری کردن ک دیروقته چرا خودت رو الان رسوندی
وای لحظه گذاشتن سوند رسید چشمم بهش افتاد پامو جمع کردم اجازه ندادم برام بزاره از یه مرد تو اتاق عمل کمک خواستم ک بیا کمکم کن
من از سوند وصل کردن میترسم
اونم بیچاره دلش برام سوخت و اجازه نداد تا سوند بهم وصل کنن
گفت بزارید بعد از بی حسی
مامان فندوقی🧒🏻⚽️ مامان فندوقی🧒🏻⚽️ ۴ سالگی
وقتی یاد زمان حاملگیم میفتم حالم بد میشه انقدر شور و ذوق داشتیم یه دکتر مزخرف انتخاب کرده بودم به شدت اخلاق بدی داشت
وقتی فرستادن غربالگری ،بردم آزمایشمو نشون بدم بهش شنیده بودم پسره جنسیتش انقدر خوشحال بودم ک ،دکترم تا دید با یه لحن تند و خیلی سریع بدون مقدمه چینی برگشت گف آزمایشت که بَده جوابش سندرومش خیلی بالاس میفرستمت دکتر دیگ برو ببین جوابش چی میاد تا اونموقع هم جوابش دیر میاد نمیتونی سقط کنی خانمی که اونجا نشسته بود برگشت گف وااای خدا کمکش کنه بچه مریض میخاد چی کنه سنش کمه ۲۰ یا ۲۱ بودم اونموقع دیگ آب داغ ریختن سرم اصن ندونستم چطور از مطب زدم بیرون ، اون یکی دکتر انقدر مهربون بود تو عمرم یعنی همچین دکتری ندیده بودم با خنده و کلی حرف امیدوار کننده ازمایش گرف از شانسم جواب آزمایشم اونموقع خیلی دیر اومد وقتی زنگ زدم ازمایشگاه یه خانمه که صدامو شنید گف بچت سالمه دخترم نگران نباش دیگ و خداروشکر حرف اون دکتر مهربونه بود گف صب کن این بچه که الان اذیتت میکنه بیاد بیرون پدرتو درمیاره😅 دقیقن همون شد خدارو صدهزار مرتبه شکر که سالمه و پدرمو درمیاره😂وقتی زنگ زدم مامان بابام گفتم یه شبه از خوشحالیشون سیسمونیمو خریدن هر چی دستشون اومده بود خریده بود بعصیاشون حتی تکراری بود نفهمیده بودن😅 انقدری گریه کردم بارداریم همش تو شرایط بد بود بعدشم استرس و غیره بود برام ماه های اخرم که مامانم فوت کرد دیگ بدترین روزام بود