۷ پاسخ

خب چه اشکالی داره حالا خدا تورو لایق دونسته یه نینی گل بهت داده تو هم توپ بخر برو مراسم

شما هدیه اتو گرفته هدیه که خواسته ناخواسته نیس☺️، پس توپ رو بخر و به حرف بقیه ام اهمیت نده

بخرببر

خوبه که نخواسته حاجت گرفتی.من بودم می‌بردم به شکرانه بچه ای که خدا داده

خدا خودش میدونسته کی وقتشه این فرشته وارد زندگیت بشه شکرش رو به جا بیار و توپ رو بگیر چیز حروم ک بالفرض از خدا نخواستی طلب بچه فوقش داشتی چی حرف می‌خوان پشتت بزنن

خوش به سعادتت اگه خدا به من بچه سالم میداد ۱۰۰۰تا توپ میخریدم:)

بخر عزیزم فکر بقیه نباش

سوال های مرتبط

مامان قلب های مامان مامان قلب های مامان ۱۳ ماهگی
مامانا واقعا نذر شیر برا بچه دار شدن تو روز علی اضعر روزهفتم محرم رد خورنداره 😭🥀دوستان من خیلی وقته دوست داشتم این موضوع رو اینجا بگم شاید کسی هم به واسطه حاجت روا شد

راستش من حدودا دوسال پیش که هنوز عضو نی نی سایت نبودم ی بار توی گوگل سرچ کردم ی خانمی نوشته بود من بچه دار نمی شدم و ی شب روحانی محلمون گفت هرکی هر حاجتی به یاد حضرت رباب ی بالشت روی پاش بذاره و یاد بی تابی حضرت علی اصغر گریه کنه اون خانم نوشته بود من این کار رو کردم وتو همون ماه حامله شدم البته اون خانم خیلی دلش شکسته بود و دوسال بود که دنبال دوا و درمان بود و نوشته بود تو همون ماه ی چند نفر امدن در خونشون وازش نذری خواستن واسه حضرت علی اصغر و همونجا اون به دلش افتاده بود که حامله است من این متن رو خوندم البت من مشکلباروری نداشتم ولی به خاطر ی موضوعی کمی بدنم و رحمم ضعیف شده بود و حاملگی پوچ داشتم و خیلی ناراحت بودم بعد از اون حاملگی پوچ بعد از چند ماه اقدام کردمم مجدد و همون ماه مثل اون خانم روی پام بالشت می ذاشتم و به یاد بی تابی حضرت علی اصغر اشک می ریختم گذشت و تو همون ماه ی روز شوهرم از بیرون امد دستش یک جانماز و مهر و تسبیح کربلا بود گفت امروز رفتم بانک تو بانک ی اقایی از کربلا امده بود از اینا پخش می کرد به منم داد من همون جا به دلم افتاد حامله ام و بچه سالمه و به لطف خدا دو سه روز بعد رفتم ازمایش دادم و حامله بودم والان دخترم نزدیک یک سالشه و نکته جالب دیگه اینکه بعدا ی روز نگاه کردم دیدم روز قبل از تولد حضرت علی اصغر به دنیا امده هشت رجب

خلاصه من همیشه تو مشکلاتم🖤
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۶ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟