از کجا دانلود کنم
چرا دیگه نمیزاری ادامشو
لطفا درخواست بده
قسمت چهار پارت پنج
میدونستم نمیتونم با اونها بجنگم. حداقل نه الان. باید یه راه دیگه پیدا میکردم.
یه راهروی باریک پیدا کردم که به سمت پایین میرفت. یه بوی نم و رطوبت ازش میاومد. ولی من چارهای نداشتم. باید ریسک میکردم.
راهرو به یه غار زیرزمینی ختم شد. یه غار تاریک و نمور با یه حوضچه آب وسطش. و توی حوضچه... یه الماس دیگه!
این یکی کوچیکتر بود، ولی بازم میدرخشید. فهمیدم که الماس اصلی یه جورایی تکثیر شده و تیکه تیکه شده.
بدون اینکه معطل کنم، پریدم توی آب و الماس رو برداشتم. همون لحظه یه صدایی شنیدم. یه صدای خنده شیطانی.
"فکر کردی زرنگی؟"
یه خونآشام دیگه از پشت یه ستون بیرون اومد. فهمیدم که اون منو تعقیب کرده.
"متاسفم پسر ولی این الماس مال منه."
دوباره جنگ شروع شد. ولی این بار من آماده بودم. من یه الماس داشتم. یه قدرت جدید.
با یه حرکت دست، یه مشت خاک به صورتش پرت کردم و از فرصت استفاده کردم تا فرار کنم.
از غار بیرون اومدم و به سمت خروجی دویدم. ناقوس دوم به صدا دراومد. نجات پیدا کردم!
ده نفر بودیم که با الماسهای کوچیک از هزارتو بیرون اومدیم. بقیه... بقیه یا هنوز داشتن میجنگیدن، یا نتونسته بودن الماس رو پیدا کنن.
مرحله اول تموم شد. ولی مسابقه تازه شروع شده بود. هنوز سه مرحله دیگه مونده بود. و من... من مصمم بودم که برنده بشم
قسمت سوم پارت پنج
تا اینکه رسیدم به یه اتاق بزرگ. یه اتاق سنگی با یه ستون بلند توی وسطش. و روی ستون... یه الماس! یه الماس درخشان که انگار نور رو از خودش ساطع میکرد.
"الماس جاودانگی!"
زیر لب زمزمه کردم. بقیه خونآشامها هم کمکم از راه رسیدن. یه نگاهی به همدیگه انداختیم. یه نبرد خاموش.
بدون اینکه منتظر بمونم، پریدم جلو. از ستون بالا رفتم و دستم رو دراز کردم تا الماس رو بردارم. ولی یهو یه صدایی شنیدم. یه صدای خشن و زمخت.
"این مال منه!"
یکی از خونآشامهای قدیمیتر به سمتم خیز برداشت. مجبور شدم بپرم پایین و از دستش فرار کنم. نبرد شروع شد.
اتاق پر شد از گرد و خاک و صدای ضربهها. خونآشامها مثل گرگهای گرسنه به جون هم افتاده بودن. هرکی میخواست زودتر به الماس برسه.
قسمت دوم پارت پنج
چندتا خونآشام دیگه رو هم دیدم که با چشمهای قرمز شده داشتن دنبال الماس میگشتن. بعضیها از قدرتهای ماوراییشون استفاده میکردن، بعضیها با حس ششمشون جلو میرفتن. من... من به غرورم تکیه کردم. به سرعتم، به چابکیم، به غریزهم.
و اما جادوم!اون رونمیتونستم استفاده کنم
یهو یه چیزی حس کردم. یه جور ارتعاش خفیف توی هوا. یه چیزی مثل... انرژی. نمیتونستم دقیقاً تشخیص بدم چیه، ولی میدونستم باید دنبالش برم.
راهروها پیچیدهتر شدن. یه سری اتاقهای تو در تو، یه سری راهروهای بنبست... ولی من دستبردار نبودم. هرچی بیشتر جلو میرفتم، ارتعاش قویتر میشد.
قسمت اول پارت پنج
مرحله اول "تعقیب در هزارتو"
«صدای ناقوس بلند شد و مثل یه تازیانه نامرئی توی ذهنم شلاق زد. لعنت به این مسابقه! ولی خب، "بخاطر انتقام پدرم"وثابت کردن خودم
هزارتو دهنش رو باز کرد و ما رو بلعید. تاریک، نمور، بوی خاک و سنگ... یه جورایی خونهی دومم بود. بیست تا خونآشام که تشنهی قدرت و جاودانگی بودن، مثل اسبهای مسابقه منتظر شروع بودیم.
"پیداش کنید!"
این دستور توی سرم اکو شد. نیازی به گفتن نبود. همه میدونستیم باید دنبال چی بگردیم: یه الماس، یه سنگ قیمتی که میگن قدرت جاودانگی داره.
بدون معطلی شیرجه زدم توی تاریکی. راهروها پیچ در پیچ بودن، مثل رگهای یه موجود عظیمالجثه. بعضی جاها باریک بودن، بعضی جاها پهن. بعضی جاها باید از موانع بالا میرفتم، بعضی جاها باید از روی چالهها میپریدم. بوی رطوبت و خزه همهجا پیچیده بود، ولی من به هیچکدوم اهمیت نمیدادم. باید الماس رو پیدا میکردم.
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.