انقدرررر اعصابم خورد شد صبح جمعه
قرار بود امروز پدرم و داداشم با شوهرم برن سر زمینمون کار کنن
بعد بابام اینا ساعت چهار و بیست دقیقه صبح رفتن اما بذشوهر من زنگ نزدن توقع داشتن این خودش بره
ی ربع ب هفت مامانم زنگ زد کلی غر زد ک چرا نرفته گفتم خب مامان باید زنگ بزنین من چمیدونم اینا ساعت چند میرن میگه من ک دیشب گفتم ساعت پنج میرن میگم هب همون زنگ میزدن تا بره دیگ
بعد سریع بیدارش کردم داشت می‌رفت ک بابامم زنگ زد کلی غر زد میگم هب همونجا دارین میرین زنگ بزنین من چمیدونم کی رفتین بعد میگن من دیشب بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی در صورتی ک زنگ نزده
یعنی بخدا منو دق مرگ میکنن تا این زمین ساخته بشه
نمی‌دونم الان تقصیر کنه یا نه
من بخدا اگر میدونستم زنگ نمیزنن خودم ساعت کوک میکردم
به هوای این بودم ک زنگ میزنن صبح ک برن
حالا شوهرم رفت ببینی بابامم کلی سرش غر میزنه باز اونم میاد ب جون من غر میزنم دعوامون میشه
ای خدا چ بد بختم من

۳ پاسخ

وااااای چقدر شبیه خواهر منی خدا صبرت بده خواهر من که پیر شد

اشکال ندارن تجربه شده
خب اگر ساعت گفته مامانت دیگه شما باید ساعت کوک میکردی

تو مث منی منم همین ماجراها رو دارم اون دامادمون هیچ وقت هیجکار نمیکنه انگاری شوهر من نوکرشونه اونوقت هنوز نق هم میزنن

سوال های مرتبط