پارت۶ام خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرس:دوباره من ۲۷هفته و۶روز رفتم زایشگاه و اینبار بدون هیچ دردسری بتا و سولفات شروع کردن برام منم خوشحااااال که اخیش دردسر نکشیدم و چند روز میمونم و مرخص ولی هییی خبرنداشتم ک جلادم هنوز نیومده دوسه ساعت نشده بود ک یه دکتر بداخلاق تند خو اومد که پرپر ۳۵سالش بود اومدو پرونده رو نگا کرد و گفت امروز زایمان باید بکنی گفتم یعنی چی دارم بتا میگیرم گف لازم نیس و زایمانشو شروع کنید و من استرسام شروع شد گفتم ک نمیخوااام و دکترای دیگه گفتن بتا بگیرم گفت کارمارو سخت نکن و قبول کن زایمان کنی چیزی ب زایمانت نمونده گفتم بزار بتامو بگیرم دوروز دیگه باشه گفت نه همین الان گفت باید معایینه کنم گفتم پساری دارم گفت باید بدون پساری معایینه کنم ببینم بازه رحمت یا نه گفتم اگه درش بیارین زایمان میکنم تو رو خدا نه که قهر کردو صداشوبالابردو رفت به دکتر دیگه اومد و راضیم کرد با پساری معایینه رو قبول کنم و دکتر بداخلاقه اومد و با وحشیگری بزور پاهامو بازکرد و معاینیه کرد و چون من دردم میگرفت و ناخداگاه پاهامو سفت میکردم چنتا هم رو پاهام محکم زود و کارشو کرد😞و نمیدونم چجوری معاینیه کرد ک من دردام شروع شد😖و انقباضام نزدیک ب هم شدن و

۸ پاسخ

اوف اعصابم خرد شد چقدر بی شعور بودن منم طول سرویکسم کم شده بود ولی دکترم هرجوری بود نگه داشت بچرو تا اخر

خدا لعنتش کنه🥺

ای خدااااا🥺خدا ازشون نگذرع

وای خدا 🥺

خدا نبخشتش

الهی
کاش بیمارستان دولتی نمیرفتی
اونا واسشون اصلا مهم نیست

عزیزم🥺
چقدر اذیتت کردن
معاینه تحریکی انجام داده

زایمان کردی؟
حال بچت چطوره؟

سوال های مرتبط

مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
خاطرات مامان استراحت مطلقی با زایمان زودرس پارت چهارم:منه۲۵هفته که با سرویکس ۱۰ رفتم بیمارستان تا بتا بگیرم و فرستادن زایشگاه و دوباره معایینه ها شروع شد هرچی میگفتم من فقط اومدم بتا بگیرم و نمیخوام معایینه دستی بشم قبول نکردنو گفتن شاید رحمت بازه و ما باید معایینه کنیم هرچی گفتم پساری دارم و معلوم نمیکنه گفتن باید معایینه بشی خلاصه سه چهار بار شایدم بیشتر معایینه کردن و من با معایینه ها دردم میگرف منی ک هیچ دردی تاحالا نداشتم و خیلی میترسیدم😔
و چنتا از ماماها گفتن نمیخواد بتا بگیری چیزی نمونده زایمان کنی و تافردا دردت شروع نشه تا هفته دیگه زایمان میکنی احتمال زیاد و آمپول ریه میخوای بزنی و بمونه ک چی بشه بچه نارس کلی دردسر داره معلومم نیس زنده بمونه وزن بچه هم کمه و نمونه بهتره بیا ختم بارداری بدیم و از خیر این بچه بگذر حتی بهم گفتن تو جوونی و میتونی یکی سالمشو داشته باشی😑گفتن ذفعه دیگه ک باردارشدی میتونی همون اول سرکلاژ کنی و به موقع و سالم ب دنیا بیاری و منی ک کلی اشک میریختم و از استرس از دست دادن بچه ای ک کلی بدیختی و سختی کشیدم به خاطر داشتنش داشتم میمردم و چقدر راحت داشتن در مورد بچه ای که نفس میکشید قلبش میزد لگد میزد تصمیم میگرفتن 💔و من مقاومت میکردم ورفقط میگفتم آمپولمو بزنید میخوام برم
مامان ماهان 🩵 مامان ماهان 🩵 ۲ ماهگی
بعد رفتم زایشگاه تا تاریخ سونو رو نگا کردن دیدن ۳۵ هفته ۴روزم گفتند برگرد برو گفتم درد دارم دهانه رحمم بازه گفتند تا دوهفته دیگه میتونی نگه داری خلاصه خیلی اذیتم کردن تا بستری کردنم دکترم زنگ زد بهشون دعوا کرد گفت مریضم زایمان میکنه
بعد منو بردن او اتاق گفتند که باید باشی با دردای خودت پیش بری ساعت ۱۲ بود اومدن آمپول ریه زدن بعد خلاصه منم کم وبیش درد داشتم همینجوری ادامه داشت تا ساعت پنج ونیم دکترم اومد گفتم که من امروز زایمان میکنم یا نه گفت بعداز مطب میام کیسه آبتو پاره میکنم تا زایمان کنی
خلاصه دکترم ساعت ۱۰شب اومد کیسه آبم پاره کرد همچنان کم درد داشتم از ۱۱دردام وحشتناک شروع شد دکتر اومد معاینه کرد گفت ۵سانتی
البته هیچ آمپول فشاری بهم نزدن اینا دردای خودم بود
دکتر معاینه کرد رفت ساعت ۱۲ اومد واقعا دیگه نمیتونستم تحمل کنم دردارو دکترم با فوت کردن که بهم یاد داد عالی بود به محض اینکه دردام شروع می‌شد با فوت کنترل می‌کردم تا یه ربع به یک احساس مدفوع داشتم دکترم گفت سر بچه دیده میشه تا کاراشونو کردن بایه زور عالی
ساعت ۱شب به دنیا اومد پسرم
بعد دیگه دکتر شروع کرد به بخیه زدن ترمیم هم کردم
۳۵ هفته ۵روزم بود پسرمم با وزن ۲۸۰۰
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
خاطرات مامان استراحت مطلقی پارت سوم:من که رفتم بیمارستان بستری بشم فرستادنم زایشگاه و چون بیمارستان دولتی بود هرکی اومد یه بار معایینه کرد از دکتر بگیر تا آموزشی و آخرسرم چون ۲۴هفته شده بودم دکترا قبول نکردن سرکلاژم کنن و من موندو کلی استرس بهم پیشنهاد پساری دادن گفتن ک پساری هم بد نیس و کمک میکنه فرستادنم بخش تا تصمیممو بگیرم اما مگه حق انتخابم داشتم🫠صبح ک دکتر اومد گفتم قبول میکنم پساری بزارم و شوهرمو فرستادم پساری گرفت برام و اونجا برام گذاشتن و من یه هفته تحت کنترل بودم چون درد پریودی گرفته بودم بعد گذاشتنش و وقتی مینشستم فشار احساس میکردم داخل مقعدم وقتی دردام بهتر شد مرخص شدم وقتی مرخص شدم چون خونه خودم کلی پله داشت و من کسی رو کرج نداشتم مجبور شدم برم خونه ی مادرشوهر دخترخاله ام ک یه پیرزن تنها بود بمونم تا حداقل خودمو به۳۰هفته برسونم نگم براتون ک چقدر سخت بود خونه یه غریبه موندن هرچند اون غریبه شدهربود عین یه مادر برام انقدر ک در حقم خوبی کرد نمیتونم جبران کنم براش و باز من خیلی معذب بودمو هی تصمیم میگرفتم برگردم خونم و اجازه نمیداد میگفت تا زایمان کنی و اون بچه رو من نبینم نمیزارم بری جایی😆
چون دکترم گفته بود بعد ترخیص بیا پیشم شنبه ک ۲۵هفته میشدم رفتم پیشش و سنو کرد ببینه سرویکسم تغییر نکرده باشه ک دید با وجود پساری سرویکسم شده۱۰ و من دوباره باید برم بیمارستان بستری بشم اینبار به خاطر گرفتن بتا با همون آمپول ریه🫠🥲و نگم براتون ک چه چالش هایی شروع شد برام تو بیمارستان 😞
مامان هانا خانوم🩷 مامان هانا خانوم🩷 روزهای ابتدایی تولد
مامان نیلا مامان نیلا ۱ ماهگی
ساعت شیش سرممو باز کرد و نیم ساعت بعد دردام شروع شد و رفتم برا ان اس تی بعد گفتم معاینم کنین که ماما خیلی مهربون بود گفت باشه معاینه کرد گفت سه سانتی دیگ شدید شد دردام و صدام در اومد ان اس تی ک تموم شد رفتم رو تختم ماما اومد گفت دردات چطورن گفتم شدید میشه معاینم کنی گفت نیم ساعت پیش معاینت کردم ک ولی باشه معاینه کرد گفت هفت سانتی تعجب کرد گفتم خانم ماما من زود زایمانم کیسه آبمو بترکونین زایمان میکنم گفت هنوز زوده و فلان زیاد زور نزن که رحمت ورم میکنه و خدایی نکرده بچه خفه میشه نمیتونی زایمان کنی ده دیقه بعدش شیفت عوض شد و یه ماما دیگه اومد ساعت دقیقا هفت و ربع بود اومد کیسه آبمو پاره کرد دیگه داشتم زایمان میکردم که همشون رفتن فقط یه خدمه بود و مامانم که دستامو گرفته بود فشار میداد بعد خدمه داد زد گفت بیاین بچه سرش داره میاد گفتن از تخت بیا پایین ببریمت اتاق زایمان اومدم پایین گفتم بخدا بیام تو سالن نرسیده به اتاق بچم بدنیا میاد دوباره برگشتم رو تخت همونجا تو اتاق پیش مریضای دیگه زایمان کردم همه ماماها ریختن سرم و بچه که بدنیا اومد بند نافشو بریدن و شکممو یکم فشار دادن ک جفت بیاد بیرون و تخلیه بشه بعد نگا کردن گفتن نیاز به بخیه هم کلا نداری ینی اون لحظه ای که بچه بدنیا اومد انقد ترسیده بودم بچم بیوفته زمین ناقص بشه که اول با همون دردم نگاش کردم بعد از ته دلم از خدا خواستم تموم مامانا بچه هاشونو صحیح و بغل بگیرن و وضعیت مملکتمون بشه مث قبل بعد که بردن بچه رو تمیز کردن آوردن و همونجور لخت گذاشتنش رو سینم گفتن یه ساعت باید تماس پوستی داشته باشه بچه با مادر که دمای بدنش نرمال بشه دقیق هفت و 35بچم بدنیا اومد ینی کل دردای شدید و وحشتناکم یه ساعت کمتر بود
مامان حورا مامان حورا روزهای ابتدایی تولد
پارت سه و آخر
منم با مادرم رفتم با دردای شدید تر وقتی رفتم یه ماما منو دید گفت حالت خوبه گفتم نه گفت بخاب معاینه کنم هنگام معاینه هم گفتم ک ماماهمراه دارم اونم معاینه کرد گفت میدونم عزیزم ،معاینه که کرد گفت رحمت هنو ۲سانت و اینکه بچه هنوز بالاست و ۶یچ ابریزی نمیبینم
بعد باز یه ماما دیگ اومد و چک کرد گفت این درد داره با اینکه هنوز همه چی ب روال اوله و اینکه ابریزی هم داره کیسه آبش نشتی داره بستری کنید
منم ب ماما زنگ زدم گفت ب اسرع وقت میام اما ترس داشتم ک باز با آمپول فشار چند روزی بمونم چون رحمم هنو دوسانت و سراچه بالاست اما همینکه ماما اومد شروع کرد معاینه تحریکی و ماساژ ک تا ساعت ۱۲من ۶سانت رحمم باز شد و سر بچه اومد پایین ولی در کانال زایمان گیر کرده بود و ده سانت فول شده بودم دیگه ماما به دکتر زنگ میزنه و میگه ک بیمارم بچش بزرگه ودر کانال امکان داره گیر کنه ب کمک نیاز دارم و سریع دکتر خودشو رسوند و بازار بدبختی و پارگی بچه ب دنیا اومد اما ۴۰بخیه خوردم ولی با دختر صحیح و سالم و ساعت ۱ظهر شنبه ۱صفر دخترم ب دنیا اومد ب اسم حورا
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرسی پارت پنجم:خیلی مقاومت کردم خیلی حتی به شوهرم زنگ زده بودنو گفته بودن مایبیبی بگیر و شوهرم بعدا تعریف میکرد ک چقدر استرس کشیدم و گفتم برای جنین۲۵هفته ای چه مایبیبی اخه .خلاصه مقاومت کردمو قبول نکردم گفتم هروقت ب دنیا اومد خودش میاد نمیخوام بکشمش دیدن ک کوتاه نمیام فرستادنم بخش و حتی وقتی فرستادنم گفتن ک برای بتا گرفتن نمیفرستیم میفرستیم ک شاید دردت شروع بشه و زایمان کنی😣من رفتم بخش و صبح شد و دکترا یکی یکی میومدن و خیلیاشون گفتن نیازی ب بتا نیس و بزارید هروقت زایمان کرد خودش میدونه .یه خانوم دکتری بود خداخیرش بده باهاش حرف ک زدم و گفتم تو بخش زایمان بهم میگفتن ختم بده بزار بچه رو دربیاریم عصبی شد و گفت به چه حقی همچین استرسی بهت وارد کردن کو اون خانوم دکتره گفت بتارو برام شروع کنن و بلاخره بعد این همه عذاب بتارو گرفتم و چون بتا حرکات بچه رو کم میکنه و قندو میبره بالا و چون قند من لب مرز بود دوباره بستریم کردنو من از شنبه تا چهارشنبه بستری بودم
ووقتی ک مرخص شدم دوباره برگشتم خونه ی مادرشوهر دخترخاله ام وادامه ی استراحتا و تکون نخوردنا ☹️خیلی سخت بود هرهقته باز میرفتم پیس دکترم و NSTمیگرفتو خونرسانی چک میکرو سرویکسمو ک فهمیدم خونرسانی یکم ضعیفه واسه همین بچه یکم وزنش کمه و امپول دور ناف شروع کردم و هفته ی بعد یعنی ۲۷هفته و ۶روز رفتم پیش دکترم و دوباره ان اس تی گرفت و یه درد یا همون انقباض افتاد رو کاغذ و گفت دوباره برو بیمارستانو بتا بگیر چون ک سرویکسمم اندازه گرفت و از ۱۰اومده بود روی ۷و با فشار دادن میشد۵😣و وااای ک دوباره بیمارستانو زایشگاه و دکترای بداخلاقش🫠
مامان فسقلی مامان فسقلی ۳ ماهگی
دیگه شروع کردم و تا ساعت یک ربع ب پنج ک. نیم ساعت یکسره ورزش کردم و دیدم درد داره میگیره ب ماما گفتم گفت ن هنوز کمه دیگه درد فقط سمت راست پایین تیر می‌کشید و من ب هر بدبختی تا ساعت ۵ ورزش کردم وحس میکردم رو مقعدم فشاره دوباره ماما گفت بیا بخواب برا ضربات قلب و معاینه و چون درد داشتم دوباره اپیدورال و شارژ میکردن برام و آروم تر شدم که ماما معاینه کرد و یکدفعه گفت فول شدی و سر بچه اومده پایین قشنگ یکم زور بزن که زور زدم گفت سر بچه دیده میشه منم اصلا درد نداشتم اومد کیسه آب و زد و سوند وصل کرد ک من اپیدورال داشتم اصلا حس نکردم مثانه رو خالی کرد و می‌گفت قشنگ زور بزن تا بچه بیاد پایین تر بریم رو تخت زایمان منم جوری ک میگفت همکاری‌میکردم و نیگفت خیلی عالیه با دکتر هماهنگ کردن و بعد چند تا زور گفت نزن بریم رو تخت زایمان

من و با ویلچر بردن چون پاهام بی حس بود تقریبا رو تخت زایمان هم تا دکتر بیاد با پرستارا و ماما حرف میزدیم انگار نه انگار ماشالله ماما هم گفت زور بزن بعد قیچی برداشت فکر کردم داره پاره میکنه گفتم چی‌کار میکنی الکی‌برش نزنی گفت ن یکم از‌موها بچه رو زد گداشت رو لباسم ک‌ببینم 😂 خیلی بانمک بود دیگه دکتر ۶ اومد و گفت همه چی عالیه و و شروع کن زور زدن منم چند تا زدم و پرستار چند بار محکم شکممو فشار داد منم زور. زدم سر بچه اومد بقیه بچه سر خورد اومد بیرون و گذاشتن رو سینم و دیدم یک زور دیگه زدم و جفت هم اومد و دکتر بخیه زد و بردن تو خود زایشگاه تا دوساعت د بعد بردن بخش
مامان مهراد💙💙 مامان مهراد💙💙 روزهای ابتدایی تولد
من یکشنبه بود ک حس کردم حرکات بچم کم شده خلاصه هرکاری بگین کردم ولی بازم کم بود شب رفتم بیمارستان قسمت زایشگاه nstگرفتن گفتن مشکلی نداره و میتونی بری خونه ..بعد ی دکتر اومد گفت ن چون مشکل فشار داری باید بستری بشی ب احتمال زیاد فردا سز میشی مایعات سبک بخور من کلا شوکه شده بودم نمی‌دونستم چکارکنم فردا شب همون دکتره اومد گفت تورو ب شیفت بعد میسپارم ختم بارداری دادن گفتن روند زایمان طبیعی و شروع کنن من بازم تعجب کردم گفتم مگ قرار نبود منو سز کنید گفت نه فعلا طبیعی... خلاصه منم قبول کردم و گفتم مشکلی نیس..ساعت ۸٫۵اومدن معاینه کردن گفتن یه سانتی درصورتی ک خودم از هفته ۳۴ ی سانت بودم...برام نمی‌دونم شیاف بود یا قرص گذاشتن تو واژنمو و دردم شروع شد ...تا شد دوباره ساعت۱۲دکتر اومد معاینه کرد ب حدی فشار داد و چرخوند ک من جیغم دردومد و گریه کردم ..بعد دستکش رو دیدم ..دیدم خونی شده ..گفت دوسانتی فهمیدم ک بزور رحممو باز کرد...خلاصه تا شب ساعت ۱۰شب من داشتم درد می‌کشیدم و هر ی ساعتی یبار میومدن معاینه..و همچنان با وجود درد زیاد همون دو سانت بودم
ادامه پارت بعدی
مامان دلوین خانوم مامان دلوین خانوم ۳ ماهگی
#پارت چهارم زایمان
دیگه مادر شوهرم رفت و من رفتم روی تخت که مامام گفت اسحاقی مامانتو دیدی که شروع کردم گریه کردن گفتم نه مادرشوهرم اومدددد، بعد از 10 دقیقه مامام گفت اسحاقی مامانت توی راه روی برو یه دقیقه بیای دختر،گفتم باشه و سریع رفتم پیش مامانم،مثل یه کبوتری بودم که انگار ازاد شده بود،تا مامانم رو دیدم پریدم بغلش رو گریه کردم گفتم مامان تخت های کنار منو امپول و قرص میزنن دردشون میگیره ولی من هنوز 2 سانت بیشتر باز نیستم ، همش از بچه نوار قلب میگیرن،مامانم که چشماش پر از اشک شده بود ولی خودشو رو کنترل کرد و با لبخند گفت مامان جون ،مامان شدن که اسون نیست انشالله تا یه ساعت دیگه زایمان میکنی،که توی دلم گفتم مگه میشه تا یه ساعت دیگه زایمان کنم ،خلاصه مامانم رو که دیدم یکم قلبم اروم گرفت تا رفتم روی تخت دیدم بین پاهام خون روشن هست به مامام گفتم و اومد معاینه کرد تا انگشت رو وارد کرد با یه فشار کوچیک کیسه ابم پارع شده و من خداروشکر کردم که مثل تخت کناریم درد نکشیدم و خودش پاره شده تا اینکه دیدم ماما با یه ماما دیگه اومد و اون هم منو معاینه کرد گفت اره حق با توعه،تخت شماره 6 رو اماده کنید میره اتاق عمل سزارین اورژانسی داریم بچه توی کیسه اب ادرار کرده و مو خوشحال که به سمت اتاق عمل میرم....
مامان آقا حسین مامان آقا حسین ۱ ماهگی
پارت ۴ ساعت ۶ دوباره معاینه ام کرد گفت ۵ ۶ سانت شدی گفتم تروخدا تحمل ندارم یا من رو ببر سز یا آمپول بی دردی بزن یکم آروم بشه دردام گفت نه آمپول نمیشه بزنم بچه ضربان قلبش منظم نیست بزنیم ممکنه ضعیف بشه از ساعت ۶ هر نیم ساعت از اون معاینه وحشتناک ها می‌کرد میگفت میخوام کمک کنم زودتر باز بشی دردام همینجور بیشتر و بیشتر میشد که یه آمپول میزد وسط دردام از حال میرفتم دوباره که دردام شروع میشد پا میشدم میخواستم جیغ بزنم ماما همراهم میگفت نفس عمیق بکش سه تا بده تو بده بیرون با بدبختی نفس میکشیدم تهش یه جیغ میزدم😅 ساعت ۷ و نیم معاینه شدم شده بودم ۸ سانت یه ماما دیگه هم معاینه کرد گفت آره ۸ سانته زنگ زدن به دکتر گفتن بیا دکتر ۸ بود اومد اونم معاینه کرد گفت ۸ سانته بهم گاز دادن استنشاق کنم چون دیگه دردا داشت من رو میکشت حالا به جای نفس و جیغ وقتی دردام شروع میشد تند تند تو اون نفس می‌کشیدم که اشتباهم این بود زیاد توش نفس کشیدم که رفتم تو حالت اغما ماما صدام می‌کرد صداش رو می‌شنیدم نمیتونستم جواب بدم دیگه نمیدونم ساعت چند بود که ماما دکتر اومدن بالاسرم با فاصله نگاه میکردن میگفتن بچه اومده یعنی دیگه بدون که معاینه کنن معلوم بود گفتن بلند شو برو اتاق زایمان با اون دردم از جام بلند شدم با سرعت رفتم که یکم دردم آروم بشه رفتم رو تخت زایمان خوابیدم ماما همراهم اومد گفت پاهات رو بگیر تو دستات زور بده منم همون کار رو کردم اونم همزمان با من محکم رو شکمم دودستی اومد از اون طرف هم دکتر با قیچی برش داد یهو سبک شدم دیدم شکمم داغ شد نگاه کردم دیدم یه موجود سیاه رو شکممه قربونش برم بهترین حس دنیا بود یعنی تمام دردام رو شست برد🤩
مامان خوشگل خانوم مامان خوشگل خانوم ۴ ماهگی
پارت 2
از اینورم ماما همراهم قرار بود از چهار سانت بیاد روی سرم اما چون شیفتش بود بنده خدا همش میومد ازم خبر می‌گرفت و چند باری هم معاینه کرد و گفت دهانه رحمت خیلی سفته و اصلا نرم و شل نشدی دیگه همش شروع کردن به گذاشتن شیاف و قرص های نرم کننده دهانه رحم تا ساعت 12شب بازم اون نتیجه دلخواه رو نداد من فقط 3سانت شدم وقتی سه سانت بودم اون سوند رو ازم کشیدن ک اندازه توپ کوچولو شده بود. دیگه ماما همراهم اومد پیشم و دوباره معاینه کرد و گفت اینجوری نمیشه و باید بندازمت رو دور خلاصه دوز آمپول قرص هارو بیشتر کرد و انقباض های منم هعی بیشتر شد بی نهایت دردم می‌گرفت موقع انقباض طوری فشار روم بود که گفتم الانه که من دیگه زایمان کنم خیلی درد داشتم و فکر میکردم الان 7یا8سانتی شدم حداقل.ماما همراهم دوباره معاینه کرد و گفت هنوز 4سانتی دیگه دردهای بدی داشتم و استرس بدی هم گرفته بودم که چرا اینهمه طول کشیده و اینهمه من درد دارم اما دهانه رحمم باز نمیشه
مامان نی نی کوچولو مامان نی نی کوچولو ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ۱.
یکشنبه آخرین فرصتم بود ک دردام شروع بشه. من قبلش دوهفته هرچی پیاده روی کردم دردام شروع نمیشد ورزشم نمی‌کردم چون سنگین شده بودم نمی‌تونستم حسشو نداشتم. همه منت میذاشتن سرم ک خودت نمیخایی زایمان کنی. خلاصه دیگ دهم صبحش بیدار شدم رفتیم هممون خونه ابجیم اونجا رفتیم همش میگفتم چیکار کنم ک دردام شروع بشه من میترسم با آمپول فشار میمیرم..دیگع هیچی شب شد ساعت یازده شب بود من نمازمو خوندم و همین ک داشتم دعا میکردم دوباره گفتم من چیکار کنم من دردام شروع بشه من میمیرم با آمپول فشار. ابجیم گفت برو بهداشت زایشگاه ی معاینه بکنن بلکه دردات شروع بشه. خلاصه منم مامانم رفتیم بهداشت زایشگاه. تا همونجا ک می‌رفتیم من داشتم از استرس میمردم.چون اولین بارم بود توی عمرم. ک معاینه میخواستم بشم.رفتم داخل پنجاه هزار ازم گرفتن و خانمه.معاینه کرد. و ضربان قلب بچه رو نگاه کرد بعدش پرسید ک تکوناش چطوره. سونو هم نگاه کرد گفت ۳۹هفته و ۶روزی. من گفتم تکوناش کمه چند روزه اصلا حس نمیکنم ک زیاد تکون خورده باشه.بعدش مامانمو صدا کرد گفت اینو از همینجا ببر بیمارستان. منم گفتم مگه چند سانت بودم گفت تازه رحمت نرم شده. برو بیمارستان بگو ک بچم تکون نمیخوره تا ضربان قلبشو نگاه کنن.من ک نگاه کردم ضربان قلبش خوب نمیرد. بعدش دیگ من اومدم بیرون زنگ زدم ابجیم گفتم اینجوری گفته گفت برو بیمارستان. ماشین گرفتیم رفتیم بیمارستان امام علی. اونجا رسیدیم ساعت دوازده شد. بعدش یک ساعت بعد جواب دادن و ماما معاینه کرد گفت دو سانتی ضربان قلبشم خوبه.من گفتم ک تکون نمیخوره درجا گفت بستری باید بشی. منم داشتم از ترس میمردم. خلاصه پرونده درست کردیم اینا شد ساعت یک شب. من درد داشتم مثلا کم خیلی کم می‌گرفت ول میکرد.