خاطرات مامان استراحت مطلقی با زایمان زودرس پارت چهارم:منه۲۵هفته که با سرویکس ۱۰ رفتم بیمارستان تا بتا بگیرم و فرستادن زایشگاه و دوباره معایینه ها شروع شد هرچی میگفتم من فقط اومدم بتا بگیرم و نمیخوام معایینه دستی بشم قبول نکردنو گفتن شاید رحمت بازه و ما باید معایینه کنیم هرچی گفتم پساری دارم و معلوم نمیکنه گفتن باید معایینه بشی خلاصه سه چهار بار شایدم بیشتر معایینه کردن و من با معایینه ها دردم میگرف منی ک هیچ دردی تاحالا نداشتم و خیلی میترسیدم😔
و چنتا از ماماها گفتن نمیخواد بتا بگیری چیزی نمونده زایمان کنی و تافردا دردت شروع نشه تا هفته دیگه زایمان میکنی احتمال زیاد و آمپول ریه میخوای بزنی و بمونه ک چی بشه بچه نارس کلی دردسر داره معلومم نیس زنده بمونه وزن بچه هم کمه و نمونه بهتره بیا ختم بارداری بدیم و از خیر این بچه بگذر حتی بهم گفتن تو جوونی و میتونی یکی سالمشو داشته باشی😑گفتن ذفعه دیگه ک باردارشدی میتونی همون اول سرکلاژ کنی و به موقع و سالم ب دنیا بیاری و منی ک کلی اشک میریختم و از استرس از دست دادن بچه ای ک کلی بدیختی و سختی کشیدم به خاطر داشتنش داشتم میمردم و چقدر راحت داشتن در مورد بچه ای که نفس میکشید قلبش میزد لگد میزد تصمیم میگرفتن 💔و من مقاومت میکردم ورفقط میگفتم آمپولمو بزنید میخوام برم

۸ پاسخ

کاملاااا درکت میکنم
اصلا غصه نخور بچت بزرگ میشه خوشگل وناز میشع اصلا باورت نمیشه که این بچه نارس بوده

خدا ازشون نگذره همینجورین ادمو ب استرس میندازن و اصلا براشون مهم نیست ک ادم چی می‌کشه

بقیشو میخوام بزارم ولی ثبت نمیشه انگار نمیشه بیشتر از چهارتا گذاشت اگه نتونم بزارم بقیشو فردا میزارم این پستو سیو کنین ک خبر بدم هروقت گذاشتم بخونین

وای چقد قلبم شکست با حرفاشون واقعا به چه حقی اینجوری گفتن الان ببری عکس بچتو بکنی تو چشمشون بگی چرا حرف مفت میزدین عوضیا

واقعا درکت میکنم عذر میخوام بیمارستان دولتی سگ صاحبشو نمیشناسه یا کلا میری ییمارستان بعضی وقتا یه جوری رفتار میکنن انگار به همین راحتی ادم میتونه با یه موضوعی کنار بیاد...ما اولین بار ااست بندگی میکنیم ولی او بی زمانی است خدایی میکند، اعتماد کن به خدایی اش💚

بقیشم بذار🥺

الهی چقدر سختی کشیدی 🥺بقیشم بزار

خعلی بی رحمن این روزا رو دیدم

سوال های مرتبط

مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
پارت۶ام خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرس:دوباره من ۲۷هفته و۶روز رفتم زایشگاه و اینبار بدون هیچ دردسری بتا و سولفات شروع کردن برام منم خوشحااااال که اخیش دردسر نکشیدم و چند روز میمونم و مرخص ولی هییی خبرنداشتم ک جلادم هنوز نیومده دوسه ساعت نشده بود ک یه دکتر بداخلاق تند خو اومد که پرپر ۳۵سالش بود اومدو پرونده رو نگا کرد و گفت امروز زایمان باید بکنی گفتم یعنی چی دارم بتا میگیرم گف لازم نیس و زایمانشو شروع کنید و من استرسام شروع شد گفتم ک نمیخوااام و دکترای دیگه گفتن بتا بگیرم گفت کارمارو سخت نکن و قبول کن زایمان کنی چیزی ب زایمانت نمونده گفتم بزار بتامو بگیرم دوروز دیگه باشه گفت نه همین الان گفت باید معایینه کنم گفتم پساری دارم گفت باید بدون پساری معایینه کنم ببینم بازه رحمت یا نه گفتم اگه درش بیارین زایمان میکنم تو رو خدا نه که قهر کردو صداشوبالابردو رفت به دکتر دیگه اومد و راضیم کرد با پساری معایینه رو قبول کنم و دکتر بداخلاقه اومد و با وحشیگری بزور پاهامو بازکرد و معاینیه کرد و چون من دردم میگرفت و ناخداگاه پاهامو سفت میکردم چنتا هم رو پاهام محکم زود و کارشو کرد😞و نمیدونم چجوری معاینیه کرد ک من دردام شروع شد😖و انقباضام نزدیک ب هم شدن و
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
خاطرات مامان استراحت مطلقی پارت سوم:من که رفتم بیمارستان بستری بشم فرستادنم زایشگاه و چون بیمارستان دولتی بود هرکی اومد یه بار معایینه کرد از دکتر بگیر تا آموزشی و آخرسرم چون ۲۴هفته شده بودم دکترا قبول نکردن سرکلاژم کنن و من موندو کلی استرس بهم پیشنهاد پساری دادن گفتن ک پساری هم بد نیس و کمک میکنه فرستادنم بخش تا تصمیممو بگیرم اما مگه حق انتخابم داشتم🫠صبح ک دکتر اومد گفتم قبول میکنم پساری بزارم و شوهرمو فرستادم پساری گرفت برام و اونجا برام گذاشتن و من یه هفته تحت کنترل بودم چون درد پریودی گرفته بودم بعد گذاشتنش و وقتی مینشستم فشار احساس میکردم داخل مقعدم وقتی دردام بهتر شد مرخص شدم وقتی مرخص شدم چون خونه خودم کلی پله داشت و من کسی رو کرج نداشتم مجبور شدم برم خونه ی مادرشوهر دخترخاله ام ک یه پیرزن تنها بود بمونم تا حداقل خودمو به۳۰هفته برسونم نگم براتون ک چقدر سخت بود خونه یه غریبه موندن هرچند اون غریبه شدهربود عین یه مادر برام انقدر ک در حقم خوبی کرد نمیتونم جبران کنم براش و باز من خیلی معذب بودمو هی تصمیم میگرفتم برگردم خونم و اجازه نمیداد میگفت تا زایمان کنی و اون بچه رو من نبینم نمیزارم بری جایی😆
چون دکترم گفته بود بعد ترخیص بیا پیشم شنبه ک ۲۵هفته میشدم رفتم پیشش و سنو کرد ببینه سرویکسم تغییر نکرده باشه ک دید با وجود پساری سرویکسم شده۱۰ و من دوباره باید برم بیمارستان بستری بشم اینبار به خاطر گرفتن بتا با همون آمپول ریه🫠🥲و نگم براتون ک چه چالش هایی شروع شد برام تو بیمارستان 😞
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرسی پارت پنجم:خیلی مقاومت کردم خیلی حتی به شوهرم زنگ زده بودنو گفته بودن مایبیبی بگیر و شوهرم بعدا تعریف میکرد ک چقدر استرس کشیدم و گفتم برای جنین۲۵هفته ای چه مایبیبی اخه .خلاصه مقاومت کردمو قبول نکردم گفتم هروقت ب دنیا اومد خودش میاد نمیخوام بکشمش دیدن ک کوتاه نمیام فرستادنم بخش و حتی وقتی فرستادنم گفتن ک برای بتا گرفتن نمیفرستیم میفرستیم ک شاید دردت شروع بشه و زایمان کنی😣من رفتم بخش و صبح شد و دکترا یکی یکی میومدن و خیلیاشون گفتن نیازی ب بتا نیس و بزارید هروقت زایمان کرد خودش میدونه .یه خانوم دکتری بود خداخیرش بده باهاش حرف ک زدم و گفتم تو بخش زایمان بهم میگفتن ختم بده بزار بچه رو دربیاریم عصبی شد و گفت به چه حقی همچین استرسی بهت وارد کردن کو اون خانوم دکتره گفت بتارو برام شروع کنن و بلاخره بعد این همه عذاب بتارو گرفتم و چون بتا حرکات بچه رو کم میکنه و قندو میبره بالا و چون قند من لب مرز بود دوباره بستریم کردنو من از شنبه تا چهارشنبه بستری بودم
ووقتی ک مرخص شدم دوباره برگشتم خونه ی مادرشوهر دخترخاله ام وادامه ی استراحتا و تکون نخوردنا ☹️خیلی سخت بود هرهقته باز میرفتم پیس دکترم و NSTمیگرفتو خونرسانی چک میکرو سرویکسمو ک فهمیدم خونرسانی یکم ضعیفه واسه همین بچه یکم وزنش کمه و امپول دور ناف شروع کردم و هفته ی بعد یعنی ۲۷هفته و ۶روز رفتم پیش دکترم و دوباره ان اس تی گرفت و یه درد یا همون انقباض افتاد رو کاغذ و گفت دوباره برو بیمارستانو بتا بگیر چون ک سرویکسمم اندازه گرفت و از ۱۰اومده بود روی ۷و با فشار دادن میشد۵😣و وااای ک دوباره بیمارستانو زایشگاه و دکترای بداخلاقش🫠
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
پارت هفت خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرس:و منی ک دردام شروع شده و خیلی زوده برای زایمان منی ک دارم فکر میکنم دوز دوم بتام مونده و اگه بچه ام ب دنیا بیاد چه بلایی سرش میاد با خودم میگم وزنش چند روزپیش۹۰۰گرم بود و بچه به این وزن به دنیا بیاد چی میشه؟یعنی چه سرنوشتی در انتظارمه😔
دکترمزخرف بد اخلاقی ک حتی با یکم ملایمت توضیح نداد بهم و منی ک فکر میکنم به خاطر استرسی ک کشیدم دردام شروع شده دکتر میتونست ارومم کنه ولی اذییت کردنو انتخاب کرد
و دکتری ک خوشحال از شروع دردام و منی ک فکرم مشغوله سلامت بچه ام
گفتن باید طبیعی بیاری گفتم تصمیم طبیعی بود ولی الان خیلی استرس دارمو بچم خیلی ضعیفه اگه خفه بشه چی گفتن حتما باید طبیعی باشه
قبلش فرستادنم سنو من با دردی ک داشتم میکشیدم رفتم سنو وزن بچم بالارفته بود سنو گفت یک کیلو دویست شده خوشحال شدم یکم دلم اروم گرفت
و سنو گفت بچه بریچه و اینجا من خوشحال شدم گفتم حتما سزارین میشم حداقل استرس خفگی بچه رو ندارم
رفتم بخش زایمان و تا فهمیدن باید سزارین بشم قیافشونو باید میدیدی😁چقدر سرمن عصبی شدن ک اح این وقت شب سزارین خسته ایم😂(یکمم بخندین نباید که همش ناراحت باشین خانوما)خیلی اونجا خدایی خودم بادیدن قیافه عصبی دکتز حال کردم
خلاصه با عصبانیت منو بردن اتاق عمل...
مامان ماهانا🦋حسام مامان ماهانا🦋حسام ۲ ماهگی
#زایمان طبیعی پارت ۲😊
از پیش دکتر اومدم خونه و منتظر دردا و ادامه دادن به ورزش ها و پیاده روی ولی همچنان بی درد وارد ۳۹ هفته شدم و همچنان علائمی نداشتم فقط احساس سنگینی و خستگی داشتم و دلم میخواست فقط بخوابم ولی خب منم بیخیال نمی‌شدم و ورزش میکردم خلاصه بیستم اردیبهشت به اصرار خواهر شوهرم ک درد نداری و این خوب نیست باید بری بیمارستان کنترل کنی ببینی چطوری بچه در چه حاله ولی من همچنان بیخیال بودم ک حرکات بچه کلا کم شده بود و یجورایی خودم یکم ترسیدم و ساعتای ده شب رفتم بیمارستان تامین اجتماعی ولی خیلی شلوغ بود و جواب نمیدادن منم گفتم زنگ بزنم دکترم و برم مطبش ولی خواهر شوهرم گفت بریم بیمارستان نبی اکرم اونجا بهتره برا معاینه برو و ببین چه در چه حاله خلاصه رفتیم اونجا و ساعت دوازده شب معاینه شدم گفتم درد ندارم هیچ علائم خاصی از زایمان ندارم ک گفت چهار سانت رحم بازه و باید بستری بشی و بچه هم بالای رحم و اصلا وارد لگن نشده و باید با آمپول فشار زایمان کنی منم گفتم خب بزارین برم خونه دردام ک اومد میام گفتن ضربان قلب بچه خیلی بالاس و خطر داره هر چه زود تر زایمان کنی بهتره خلاصه بستری شدم ساعت یک و نیم وبا آمپول فشار و هیچ دردی یک ساعت بعد زایمان کردم اونم بدون هیچ دردی وماما همراه من ک کلی خوشحال بود از اینکه اصلا نفهمید چجوری زایمان کردم و منی ک ده سانت فول بودم و همچنان درد نداشتم و قر میدادم ک معاینه شدم بهم گفت بریم رو تخت زایمان خودمم باورم نمیشد دردام جوری بود که فقط شکمم سفت میشد حالتی ک بچه خودش سفت میکرد دوباره ول میکرد ساعت دو چهل و پنج دقیقه صبح زایمان کردم و پسر نازمو بغل گرفتم وزن پسرم ۳۹۰۰ بود ک واقعا یه چیز عجیبی بود زایمان بدون دردی ک داشتم اینم تجربه من از زایمانم 😊
مامان نیلا💓👶 مامان نیلا💓👶 ۲ ماهگی
گفتن برین وسایلشو بگیرین باید بستریش کنیم من با چشمایه گریون زنگ زدم شوهرم گفتن بیا ک قراره زایمان کنم.. و مامانمم اومد
معاینه کردن دوسانت بودم گفتن دهانه رحمت هنوز سفته
بالاخره ساعت4ونیم بستری شدم و اول بهم سرم زدن ک سردردام خوب شه بعد اومدن امپول فشار بهم زدن ک دردام شروع شه اولش دردی نداشتم هی معاینم میکردن سه سانت بودم تا ساعتایه شیش شیش ونیم بعد شام اثردن گفتن بخور شوهرمم برام خوراکی اورده بود ابمیوه اناناس و کمدوت گفتن بخور ک بچت گرسنس خوردم.. تا ساعتایه هفت هفتو نیم هنوز دردام قابل تحمل بود و سه سانت بودم.. بعدش گفتم برم دستشویی رفتم بعد گفتن برو خونوادتو ببین دم در زایشگاه منتظرن رفتن پیش مامانم و شوهرم داشتم با شوهرم صحبت میکردم ک کیسه ابم همونجا ترکید ساعت هشت شب شده بود ب سرعت برگشتم زایشگاه و گفتم کیسه ابم ترکید گفتن برو رو تخت دیگ نمیتونی بیای پایین فقط دراز بکش بعد از اون خیلی دردا زیاد شد باز معاینه کردن گفتن جهارسانتی هنوز
احساس کردم میخوام بالا بیارم گفتم حالم بده بالا میارم بهم پلاستیک بدین چشتون روز بد نبینه فقط بالا میوردم بعد از اون یکم از حال رفتم از درد زیاد
مامان 🤰(صَنَم)👶 مامان 🤰(صَنَم)👶 ۱ ماهگی
خوب تجربه من از زایمان.....
از اولش اگه بخوام بگم که سردرد بودم ک از خواب بیدار شدم بعد ی ساعت خوب شدم اما بهداشت ک زنگ زدم گفت حتما بری بیمارستان فشارت بگیری. منم تا رفتم دیدم فشارم 16 سریع بستری کردن منو و گفتن باید زایمان کنی.. دیگه خلاصه قرص زیرزبونی گذاشتن بعد 1 ساعت دردام شروع شد چند ساعتی درد داشتم باز آروم شد دوباره گذاشتن قرص.. ورزش با توپ انجام می‌دادم و میگفتن روی تخت ب صورت سجده بشین.... دوباره دردام شروع شد واقعا درداش سخت بود خوبیش این بود ک مامانم میتونست بیاد پیشم... میومد کمرم ماساژ میدادخیلی خوب بود...ساعت 11نیم بستری شده بودم... بعد امپول فشار زدن دردام دیگه شدید تر وشدید شد.... خیلی درداش واقعا سخت و بود برام تحملش خیلی خیلی سخت بود..... ولی سعی می‌کردم موقع دادم نفس عمیق بکشم ک خوب بهم کمک زیادی میکردم بتونم تحمل کنم یا تا شروع می‌شد دردام میشمردم از 1 تا 10 و نفس عمیق میکشیدم... ساعت 1 درد و زور های ک بچه دیگه قرار بدنیا بیاد شروع شد تا ساعت 1:53ک ب دنیا اومد شیرین تر و لذت بخش ترین قسمت واقعا هرکی ک زایمان سزارین انجام دادم این لحظه شیرین ب دنیا اومدن بچه رو از دست داده کل دردات فراموشت میشه وای هرچی بگم کم گفتم از اول لحظه بیاد ماندنی... با تموم دردای ک میکشی🥰🥰
مامان پرنسس🩷 مامان پرنسس🩷 روزهای ابتدایی تولد
خب خب بلاخره بعد دو روز اومدم از تجربه زایمانم بگم براتون
من جمعه ۴۰ هفته تمام میشدم اومدم بیمارستان گفتم ۴۰ هفته تمامم گفتن هم میتونی بری هرموقع دردت گرفت بیای هم میتونی بستری بشی گفتم نه میخوام بستری بشم چون هیچ درد یا علائمی نداشتم ، بهم یه برگه داد گفت اثر انگشت بزن که با رضایت خودت داری بستری میشی . بعد معاینه ام کرد گفت دو سانتی ، فرم پر کرد برام سونو ها و ازمایشامو جدا کرد گفت اینارو ببر پذیرش پرونده باز کن پک کامل زایمان بگیر و بیا .
کارای پرونده رو کردم اومدم دوباره اورژانس بهم گفت لباساتو عوض کن و برو بلوک زایمان .
لباسامو عوض کردم رفتم بلوک زایمان ساعت ۱۰ و نیم صبح بود اومدن فشارمو گرفتن معاینه ام کردن ان اس تی گرفتن . ساعت ۱۲ و ۴۰ دقیقه اوردن سرم وصل کردن بهم توش امپول تزریق کردن پرسیدم این چه سرمیه گفتن که سرم و امپول فشاره ، اولش هیچ دردی نداشتم ساعت ۲ اومدن دوزشو بیشتر کردن یکم دردم بیشتر شد . نهار اورده بودن برام چون سرم وصل بود بهم نمیتونستم بخورم گفتم میشه مامانم بیاد کمکم گفتن اره صدا کردن مامانم اومد پیشم دیگه تا لحظه اومدن بچه موند پیشم گفتن بمونه ماساژم بده.
مامان آرتیا💙 مامان آرتیا💙 ۱ ماهگی
منم اومدم تجربه زایمان طبیعی رو بگم بهتون
از اون جایی ک بچه من خودش با پای خودش نیومد با نامه دکتر بستری شدم کلا از اول ۱ سانت بودم تا ی روز بعد هرچی قرص و آمپول فشار فایده نداشت
بالاخره با کلی سختی ی سرم قوی دیگه بهم زدن انقباضات من هز شب شروع شد و هر چه رفته رفته بیشتر شد صبح دیگه واقعا زیادی درد داشتم خیلیی زیاد ک گفتن تازه ۲ سانت شده بعد چند ساعت ۳ سانت من دیگه اصلا طاقت نداشتم از درد زیاد ک گفتم اپیدوال بزنن
اونو ک زدن یعنی واقعا همه ی دردام رف ک میگن اپیدورال ۷۰ الی ۸۰ درصد خوب میکنه مال من کلا منو آروم کرد و گیج شدم بعد ۱ ساعتی ۶ سانت اینا شدم بعد چند ساعتم ۱۰ سانت شدم ک واقعا دردم خیلیی داشت اونم فشار ب مثانه و مقعدم فقط شدید بود ک فقط می‌ریخت ازم
و اصلا نمیذاشتن برم دستشویی و واقعا اذیت شدم ولی بعدش رفتم فهمیدم ک سربچه تو مثانمه و فشار میاد به همه جام بالاخره دکترم اومد و معاینه کرد و سر بچه جلو جلو بود بالاخره با هر زوری و ببخشید مدفوع و ادرار خجالت رو گذاشتم کنار و فقط ب بیرون اومدن بچه فکر میکردم ک بالاخره پسرم اومد و اون لحظه دنیارو بهم دادن بعدش دیگه هیچ درد نداشتم انگار ن انگار ک زایمان کردم و راحت بودم
ولی خوب درد داره باید ببینی آستانه دردتو ببینی چقدره
مامان مرسانا مامان مرسانا ۳ ماهگی
سلام می‌خوام تجربه زایمان طبیعی رو بگم براتون
من ۶ اردیبهشت بعد از پیاده روی اومدم خونه احساس کردم تکونای بچه زیادی زیاد شده تا ۱۱ شب که دیگه واقعا نگران شدیم رفتیم بیمارستان نوار قلب گرفتن گفتن خوبه معاینه هم کردن گفتن فعلا باز نشده بچه هم اصلا داخل لگن نیومده در حالی که دکترم تا ۳ روز بعدش بهم ختم بارداری داده بود برام سونو هم نوشتن تا خیالم راحت بشه انجام دادم همچین خوب بود اومدیم خونه به بیمارستان گفتم دکترم ختم بارداری داده گفتن در صورتی که شرایطت خوب باشه باید تا ۴۱ هفته صبر کنی بیمارستان قبول نمیکنه زایمان کنی حالا بماند اومدیم خونه فرداش دوباره رفتم پیاده روی اومدم غروب احساس کردم ازم قطره قطره آب می‌ره زیاد حساس نشدم چون کم بود رفتیم بیرون اومدیم دیدم وقتی سرپام بیشتر می‌ریزه دیگه شام خوردم نشستم که نریزه به دکترم پیام دادم گفت برو بیمارستان ولی من چون شبش تا ساعت ۳ بیمارستان بودم خیلی خسته بودم گفتم بخوابم صبح برم پاشدم برم سرویس یه دفعه ازم کلی آب ریخت فهمیدم کیسه آب ترکیده به نظر خودم بچه زیاد تکون خورده بود باعث ترکیدگی شده بود