خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرسی پارت پنجم:خیلی مقاومت کردم خیلی حتی به شوهرم زنگ زده بودنو گفته بودن مایبیبی بگیر و شوهرم بعدا تعریف میکرد ک چقدر استرس کشیدم و گفتم برای جنین۲۵هفته ای چه مایبیبی اخه .خلاصه مقاومت کردمو قبول نکردم گفتم هروقت ب دنیا اومد خودش میاد نمیخوام بکشمش دیدن ک کوتاه نمیام فرستادنم بخش و حتی وقتی فرستادنم گفتن ک برای بتا گرفتن نمیفرستیم میفرستیم ک شاید دردت شروع بشه و زایمان کنی😣من رفتم بخش و صبح شد و دکترا یکی یکی میومدن و خیلیاشون گفتن نیازی ب بتا نیس و بزارید هروقت زایمان کرد خودش میدونه .یه خانوم دکتری بود خداخیرش بده باهاش حرف ک زدم و گفتم تو بخش زایمان بهم میگفتن ختم بده بزار بچه رو دربیاریم عصبی شد و گفت به چه حقی همچین استرسی بهت وارد کردن کو اون خانوم دکتره گفت بتارو برام شروع کنن و بلاخره بعد این همه عذاب بتارو گرفتم و چون بتا حرکات بچه رو کم میکنه و قندو میبره بالا و چون قند من لب مرز بود دوباره بستریم کردنو من از شنبه تا چهارشنبه بستری بودم
ووقتی ک مرخص شدم دوباره برگشتم خونه ی مادرشوهر دخترخاله ام وادامه ی استراحتا و تکون نخوردنا ☹️خیلی سخت بود هرهقته باز میرفتم پیس دکترم و NSTمیگرفتو خونرسانی چک میکرو سرویکسمو ک فهمیدم خونرسانی یکم ضعیفه واسه همین بچه یکم وزنش کمه و امپول دور ناف شروع کردم و هفته ی بعد یعنی ۲۷هفته و ۶روز رفتم پیش دکترم و دوباره ان اس تی گرفت و یه درد یا همون انقباض افتاد رو کاغذ و گفت دوباره برو بیمارستانو بتا بگیر چون ک سرویکسمم اندازه گرفت و از ۱۰اومده بود روی ۷و با فشار دادن میشد۵😣و وااای ک دوباره بیمارستانو زایشگاه و دکترای بداخلاقش🫠

۹ پاسخ

خدا جواب این همه سختی کشیدنو بده و پاره تنت سالم بیاد بغلت

عزیزم تااینجا خوندم تجربتو حتما خیلی برات سخت گذشته امیدوارم به زودی پسرگلتو صحیحوسلامت بغل بگیری به حق این ایام عزیز واز این به بعد همه چی برات عالی وخوب پیش بره و سختی هایی که کشیدی رو بشوره ببره 🌸برا پسرکوچولو حمدمیخونم

ازدست این بیمارستان دولتیا اه
به هرکی میرسن میگن بچت نمیمونه به منم هربار میرفتم میگفتن دیگه سقط میشه

بعدش چیشد🥹

عزیزم بقیه خاطراتت هم بذار. منتظریم

منم بیمارستان دولتی یه شهر کوچیک رفتم... خداییش ازم اجازه گرفتن برا معاینه داخلی... و خیلی خوب رفتار کردن.

خب خب بقیش

عزیزم کجا بودی چ بیمارستانی بودی والا من بیمارستان دولتی رفتم ۳۶ هفته و پنج رو خیلی با اخلاق و با شعور بودن فقط بهم گفتن چون چند روزش کمه شاید بره دستگاه وگرنه مشکلی نداره توی اتاق عمل هم انقد گفتن و خندیدم و رقصیدن دورم اصلا خیلی خوب بود

😢😢😢قربون دات برم چقدر اذیت شدی
ایسالله زودتر فرسته کوچولوتو بغل بگیری و بری خونه

سوال های مرتبط

مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
خاطرات مامان استراحت مطلقی پارت سوم:من که رفتم بیمارستان بستری بشم فرستادنم زایشگاه و چون بیمارستان دولتی بود هرکی اومد یه بار معایینه کرد از دکتر بگیر تا آموزشی و آخرسرم چون ۲۴هفته شده بودم دکترا قبول نکردن سرکلاژم کنن و من موندو کلی استرس بهم پیشنهاد پساری دادن گفتن ک پساری هم بد نیس و کمک میکنه فرستادنم بخش تا تصمیممو بگیرم اما مگه حق انتخابم داشتم🫠صبح ک دکتر اومد گفتم قبول میکنم پساری بزارم و شوهرمو فرستادم پساری گرفت برام و اونجا برام گذاشتن و من یه هفته تحت کنترل بودم چون درد پریودی گرفته بودم بعد گذاشتنش و وقتی مینشستم فشار احساس میکردم داخل مقعدم وقتی دردام بهتر شد مرخص شدم وقتی مرخص شدم چون خونه خودم کلی پله داشت و من کسی رو کرج نداشتم مجبور شدم برم خونه ی مادرشوهر دخترخاله ام ک یه پیرزن تنها بود بمونم تا حداقل خودمو به۳۰هفته برسونم نگم براتون ک چقدر سخت بود خونه یه غریبه موندن هرچند اون غریبه شدهربود عین یه مادر برام انقدر ک در حقم خوبی کرد نمیتونم جبران کنم براش و باز من خیلی معذب بودمو هی تصمیم میگرفتم برگردم خونم و اجازه نمیداد میگفت تا زایمان کنی و اون بچه رو من نبینم نمیزارم بری جایی😆
چون دکترم گفته بود بعد ترخیص بیا پیشم شنبه ک ۲۵هفته میشدم رفتم پیشش و سنو کرد ببینه سرویکسم تغییر نکرده باشه ک دید با وجود پساری سرویکسم شده۱۰ و من دوباره باید برم بیمارستان بستری بشم اینبار به خاطر گرفتن بتا با همون آمپول ریه🫠🥲و نگم براتون ک چه چالش هایی شروع شد برام تو بیمارستان 😞
مامان مهراد💙💙 مامان مهراد💙💙 روزهای ابتدایی تولد
من یکشنبه بود ک حس کردم حرکات بچم کم شده خلاصه هرکاری بگین کردم ولی بازم کم بود شب رفتم بیمارستان قسمت زایشگاه nstگرفتن گفتن مشکلی نداره و میتونی بری خونه ..بعد ی دکتر اومد گفت ن چون مشکل فشار داری باید بستری بشی ب احتمال زیاد فردا سز میشی مایعات سبک بخور من کلا شوکه شده بودم نمی‌دونستم چکارکنم فردا شب همون دکتره اومد گفت تورو ب شیفت بعد میسپارم ختم بارداری دادن گفتن روند زایمان طبیعی و شروع کنن من بازم تعجب کردم گفتم مگ قرار نبود منو سز کنید گفت نه فعلا طبیعی... خلاصه منم قبول کردم و گفتم مشکلی نیس..ساعت ۸٫۵اومدن معاینه کردن گفتن یه سانتی درصورتی ک خودم از هفته ۳۴ ی سانت بودم...برام نمی‌دونم شیاف بود یا قرص گذاشتن تو واژنمو و دردم شروع شد ...تا شد دوباره ساعت۱۲دکتر اومد معاینه کرد ب حدی فشار داد و چرخوند ک من جیغم دردومد و گریه کردم ..بعد دستکش رو دیدم ..دیدم خونی شده ..گفت دوسانتی فهمیدم ک بزور رحممو باز کرد...خلاصه تا شب ساعت ۱۰شب من داشتم درد می‌کشیدم و هر ی ساعتی یبار میومدن معاینه..و همچنان با وجود درد زیاد همون دو سانت بودم
ادامه پارت بعدی
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
پارت۶ام خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرس:دوباره من ۲۷هفته و۶روز رفتم زایشگاه و اینبار بدون هیچ دردسری بتا و سولفات شروع کردن برام منم خوشحااااال که اخیش دردسر نکشیدم و چند روز میمونم و مرخص ولی هییی خبرنداشتم ک جلادم هنوز نیومده دوسه ساعت نشده بود ک یه دکتر بداخلاق تند خو اومد که پرپر ۳۵سالش بود اومدو پرونده رو نگا کرد و گفت امروز زایمان باید بکنی گفتم یعنی چی دارم بتا میگیرم گف لازم نیس و زایمانشو شروع کنید و من استرسام شروع شد گفتم ک نمیخوااام و دکترای دیگه گفتن بتا بگیرم گفت کارمارو سخت نکن و قبول کن زایمان کنی چیزی ب زایمانت نمونده گفتم بزار بتامو بگیرم دوروز دیگه باشه گفت نه همین الان گفت باید معایینه کنم گفتم پساری دارم گفت باید بدون پساری معایینه کنم ببینم بازه رحمت یا نه گفتم اگه درش بیارین زایمان میکنم تو رو خدا نه که قهر کردو صداشوبالابردو رفت به دکتر دیگه اومد و راضیم کرد با پساری معایینه رو قبول کنم و دکتر بداخلاقه اومد و با وحشیگری بزور پاهامو بازکرد و معاینیه کرد و چون من دردم میگرفت و ناخداگاه پاهامو سفت میکردم چنتا هم رو پاهام محکم زود و کارشو کرد😞و نمیدونم چجوری معاینیه کرد ک من دردام شروع شد😖و انقباضام نزدیک ب هم شدن و
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
پارت هفت خاطرات مامان استراحت مطلقی و زایمان زودرس:و منی ک دردام شروع شده و خیلی زوده برای زایمان منی ک دارم فکر میکنم دوز دوم بتام مونده و اگه بچه ام ب دنیا بیاد چه بلایی سرش میاد با خودم میگم وزنش چند روزپیش۹۰۰گرم بود و بچه به این وزن به دنیا بیاد چی میشه؟یعنی چه سرنوشتی در انتظارمه😔
دکترمزخرف بد اخلاقی ک حتی با یکم ملایمت توضیح نداد بهم و منی ک فکر میکنم به خاطر استرسی ک کشیدم دردام شروع شده دکتر میتونست ارومم کنه ولی اذییت کردنو انتخاب کرد
و دکتری ک خوشحال از شروع دردام و منی ک فکرم مشغوله سلامت بچه ام
گفتن باید طبیعی بیاری گفتم تصمیم طبیعی بود ولی الان خیلی استرس دارمو بچم خیلی ضعیفه اگه خفه بشه چی گفتن حتما باید طبیعی باشه
قبلش فرستادنم سنو من با دردی ک داشتم میکشیدم رفتم سنو وزن بچم بالارفته بود سنو گفت یک کیلو دویست شده خوشحال شدم یکم دلم اروم گرفت
و سنو گفت بچه بریچه و اینجا من خوشحال شدم گفتم حتما سزارین میشم حداقل استرس خفگی بچه رو ندارم
رفتم بخش زایمان و تا فهمیدن باید سزارین بشم قیافشونو باید میدیدی😁چقدر سرمن عصبی شدن ک اح این وقت شب سزارین خسته ایم😂(یکمم بخندین نباید که همش ناراحت باشین خانوما)خیلی اونجا خدایی خودم بادیدن قیافه عصبی دکتز حال کردم
خلاصه با عصبانیت منو بردن اتاق عمل...
مامان ۳ قلوها مامان ۳ قلوها ۴ ماهگی
شنبه صبح رفتیم بیمارستان و رفتم سمت درمانگاه پرونده مو آوردن و رفتم پیش دکتر گفت درد اینا نداری گفتم نه گفت حرکت بچه ها چطوره ک گفتم از دیشب تا الان کاهش حرکت داشتن ک گفت همین الان سریع برو اورژانس اونجا مشکلتو بگو رفتم اورژانس سریع خوابوندن واسه ان اس تی
ان اس تی گرفتن ک وسطاش یه هو ضربان قلب یکی شون افت کرد ولی سریع درست شد دو تا سرم آوردن زدن ک حرکات بچه ها بهتر شد بعدش گفتن برو زایشگاه و بستری شو ک بهش میگفتن بخش لیبر
دیگ کارای بستری رو شوهرم انجام داد و رفت خونه تازه کلی ام غر زد الکی فقط بستری میکنن پس کی بچه ها به دنیا میان😂من رفتم زایشگاه دوباره خوابوندن واسه ان اس تی دیگ اشکم در اومده بود از شدت کلافگی شد ظهر
دکترا اومدن بالا سرم هر کی یه چیزی میگف بعد همشون میگفتن هفته اش خوبه ختم بارداری بدید بعد گفتم من کی زایمان میکنم گفتن هر وقت ببینیم ان اس تی ها خوب نیستش منم با خیال راحت خوابیدم اونجا 😂فک میکردم دو سه روزی هستم اونجا
یه هو دیدم یه دکتره اومد یه انژیوکت کرد تو دستم سرم زد بعد گفت پاهاتون باز کن من فک کردم میخواد معاینه کنه با چه جذبه و جدیتی گفتم من اجازه ی معاینه نمیدم🤣🤣اونم گف معاینه نمیکنم میخوام سوند وصل کنم😂😂یه هو پنچر شدم گفتم سوند واسه چی گفت واسه اتاق عمل😐😐یا خدا یه لحظه دلم هری ریخت گفتم عمل گف اره داری میری واسه زایمان هم خوشحال شدم هم استرس
بعد اومد سوند و گذاشت ک اصلا درد نداره فقط اولش یه ذرههه میسوزه ادامه بعدی....
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
خاطرات مامان استراحت مطلقی با زایمان زودرس پارت چهارم:منه۲۵هفته که با سرویکس ۱۰ رفتم بیمارستان تا بتا بگیرم و فرستادن زایشگاه و دوباره معایینه ها شروع شد هرچی میگفتم من فقط اومدم بتا بگیرم و نمیخوام معایینه دستی بشم قبول نکردنو گفتن شاید رحمت بازه و ما باید معایینه کنیم هرچی گفتم پساری دارم و معلوم نمیکنه گفتن باید معایینه بشی خلاصه سه چهار بار شایدم بیشتر معایینه کردن و من با معایینه ها دردم میگرف منی ک هیچ دردی تاحالا نداشتم و خیلی میترسیدم😔
و چنتا از ماماها گفتن نمیخواد بتا بگیری چیزی نمونده زایمان کنی و تافردا دردت شروع نشه تا هفته دیگه زایمان میکنی احتمال زیاد و آمپول ریه میخوای بزنی و بمونه ک چی بشه بچه نارس کلی دردسر داره معلومم نیس زنده بمونه وزن بچه هم کمه و نمونه بهتره بیا ختم بارداری بدیم و از خیر این بچه بگذر حتی بهم گفتن تو جوونی و میتونی یکی سالمشو داشته باشی😑گفتن ذفعه دیگه ک باردارشدی میتونی همون اول سرکلاژ کنی و به موقع و سالم ب دنیا بیاری و منی ک کلی اشک میریختم و از استرس از دست دادن بچه ای ک کلی بدیختی و سختی کشیدم به خاطر داشتنش داشتم میمردم و چقدر راحت داشتن در مورد بچه ای که نفس میکشید قلبش میزد لگد میزد تصمیم میگرفتن 💔و من مقاومت میکردم ورفقط میگفتم آمپولمو بزنید میخوام برم
مامان آیکان👶🏻💙🌙 مامان آیکان👶🏻💙🌙 ۱ ماهگی
پارت۸ مامان زایمان زودرسی: خانوم خدماتی ک زایشگاه کار میکنه و منو چندباری ک بستری بودم برده بودم سنو واینا و میشناخت اون منو برد اتاق عمل وخیلی خانوم مهربونی بود کل مسیرو دستمو گرفته بودو ارومم میکرد خداخیرش بده. بردنم اتاق عمل و پرسنل اتاق عمل تا منو دیدن غرغراشروع شد ک این وقت شب سزارین ای خدا خسته ایم😄 خانوم دکتر بیشعور و بداخلاق قصه اخرین خشونتشم با در اوردن وحشیانه ی پساری در اتاق عمل انجام داد و منو سر زایمانم ب گریه انداخت🫠خلاصه زایمان من شروع شد و بچه رو در اوردن و یه دقیقه ای گریه نکرد اخه من تاجایی ک میدونم بچه ک به دنیا میاد زود گریه میکنه ترسیدم و هی میپرسیدم خوبه حالش و کسی هیچی نمیگف و هی پسرمو صدا میکردم ک آیکانم مامانی گریه کن پسرم تورو خدا گریه کن😖ک گریه کرد بلاخره😮‍💨و تا گریه کنه مردمو زنده شدم و بچه رو نشونم ندادنو زود بردنش ان آی سیو و منو فرستادن اتاق ریکاوری و آیکان کوچولو با وزن یک کیلو و صدوپنجاه گرم ساعت پنج دقیقه بامداد ب دنیا اومد و من تا ساعت۳شب ریکاوری بودم و اصلا حسی ب باسن و پاهام نمیومد و اخرش با اون حال فرستادنم بخش چه فرستادنی اونم ماجرا داره منو ک فرستادن بخش گفتن خودت باید بری از این تخت روی اونیکی تخت منم گفتم ک هیچ حسی ندارم و نمیتونم تکون بخورم ولی گفتن باید خودت بدون کمک بری یکی از همراه بیماری ک اونجا بود گفت بزار من کمکش کنم گفتن ن خودش باید بره من دستمو گرفتم ب میله و بزرو خودمو کشیدم روی اونیکی تخت ک بالاتنه رفت پایین تنه افتاد رو میله چون حس نداشتم درد نگرف ولی صداش خیلی اومد😣همراه بیمار بغلی نتونست تحمل کنه و دعواشون کرد و گفت این اصلا نمیتونه تکون بخوره و کمکم کرد و کشید منو رو تخت خداخیرش بده
مامان ساحل و سهیل 🤍 مامان ساحل و سهیل 🤍 ۳ ماهگی
من اومدم با تجربه زایمان بچه دومم
من روز ۱۲ صبح حالم خوب بود پاشدم خونه جمع کردم رفتم خونه مامانم از اونجا اومدم یکم درد داشتم فقط رفتم صدا قلب بچه گوش دادم گفت ۱ سانتی خوبه قلبش برو پیاده روی کن
من اومدم خونه یکم ورزش کردم و پیاده روی کردم و رفتم ی دوش گرفتم
اومدم آماده شدم تا برم ان اس تی
رفتم ان اس تی و همه چی خوب بود معاینه کردن گفتن دو سانتی بستری نکردن گفتن هنوز زیاد مونده تا زایمانت برو خونه هر چی گفتم بستری کنید بستری نکردن راهم دور بود
اومدم خونه خمین ک رسیدم خونه نیم ساعت بعدش ی چی انگار ت دلم افتاد پایین تق صدا داد کیسه آبم پاره شد
و راه افتادیم تا بیمارستان ۱ ساعت راهه دردام‌داش شروع میشد رسیدم بستری کردن معاینه گفتن ۳ سانتی
دردام اولش قابل تحمل بود رفته رفته با سرم بیشتر شد هر ۱ دقیقه ۱ بار بود دیدن دردام زیاده اومدن سرم قطع کردن
گفتن ببینم درد عادی خودت چقد خر ۵ دقیقه ی بار شد گفتن اگه حس مدفوع داشتی مارو صدا کن صدا زدم اومدن دیدن گفتن ۴ سانتی
کردم از درد انقد جیغ داد زدم
رفتم سرویس واسه ادراد ک وقتی اومدم دردم بیشتر شد جیغ زیاد شد گفتم ی چی داره میاد بیرون انگار ک اومدن نگا کردن گفتن ۷ سانتی بردن زایشگاه انقد روز زدم میگفتن نمیخوایم پاره بشی ولی انقد زور زدم خودم پاره شد پوستم بدون اینکه اونا تیغ بزنن
ساعت ۴و ۴۰ دقیقه پسرم ب دنیا اومد همه دردام ر راحت شدم اون لحظه بعد اینکه اومد بخیه بزنه بهم یکم درد داشتم فقط
پسرم ساعت ۴ و ۴۰ دقیقه ب دنیا اومد دادن بغلم الانم فعلا بستریم تا فردا سر زایمانم برای همه مادرا دعا کردم انشالله همه بسلامتی راحتی زایمان کنن بچه اشون بغل کنن
من ک با اینکه بچه دومم بود سخت زایمان کردم
مامان آتلیه آنلاین مامان آتلیه آنلاین ۲ ماهگی
تجربه من از زایمان طبیعی😄
13 ام رفتم بهداشت و گفتم 40 هفته میشم امروز فردا تاریخ زایمانمه گفت میخوای برو زایشگاه رفتم اونجا معاینه کردن گفتن 3 سانتی بستری شدم ساعت 3 رفتم بخش زایمان با آمپول فشار دردام کم کم شروع شد معاینه کردن ک ی سانت بودم بخش ماما اشتباه کرده بودن تا ساعت 8 هیچ پیشرفتی نکردم همون ی سانت بود برام سوند گذاشتن ک دردام شدید شد ن خوابیدم فقط هی کمرمو فشار میدادم و گریه میکردم نفس های عمیق می‌کشیدم ساعت 7 صبح برداشتن معاینه کردن گفت 3.4 سانتی بعد برای اسپاینال گفتم گفتن الان ماما شیفت میاد معاینه میکنه اگ اوکی بودی برات میزنه ساعت نزدیکای 8 تقریباً اومد معاینه کرد 5 سانت بودم ک کیسه آبمو پاره کرد دیگ دردم غیر قابل تحمل بود همش حس فشار و کمر درد داشتم فقط محکم جیغ میزدم نمی‌تونستم تکون بخورم تا ول بده دردم متخصص اومد آمپول زد دیگ بی حس شدم دراز کشیدم برای ان اس تی و نیم ساعتی خواب رفتم یهو حس کردم مدفوع دارم ب خانمه گفتم نمیشه برم دستشویی گفت بزار معاینت کنم شاید سر بچست ک اره اومده بود پایین دیگ زور خودم زور زدم تا بیشتر بیاد بعد همه اومدن ن زور زدن هارو حس کردم ن موقع کشیدن ن برش و بخیه اینا هیچی نفهمیدم راحت بود اخراش ساعت 9:20 دقیقه هم پسرم به دنیا اومد با وزن 3500 🩵🤱
مامان 🤰(صَنَم)👶 مامان 🤰(صَنَم)👶 ۱ ماهگی
خوب تجربه من از زایمان.....
از اولش اگه بخوام بگم که سردرد بودم ک از خواب بیدار شدم بعد ی ساعت خوب شدم اما بهداشت ک زنگ زدم گفت حتما بری بیمارستان فشارت بگیری. منم تا رفتم دیدم فشارم 16 سریع بستری کردن منو و گفتن باید زایمان کنی.. دیگه خلاصه قرص زیرزبونی گذاشتن بعد 1 ساعت دردام شروع شد چند ساعتی درد داشتم باز آروم شد دوباره گذاشتن قرص.. ورزش با توپ انجام می‌دادم و میگفتن روی تخت ب صورت سجده بشین.... دوباره دردام شروع شد واقعا درداش سخت بود خوبیش این بود ک مامانم میتونست بیاد پیشم... میومد کمرم ماساژ میدادخیلی خوب بود...ساعت 11نیم بستری شده بودم... بعد امپول فشار زدن دردام دیگه شدید تر وشدید شد.... خیلی درداش واقعا سخت و بود برام تحملش خیلی خیلی سخت بود..... ولی سعی می‌کردم موقع دادم نفس عمیق بکشم ک خوب بهم کمک زیادی میکردم بتونم تحمل کنم یا تا شروع می‌شد دردام میشمردم از 1 تا 10 و نفس عمیق میکشیدم... ساعت 1 درد و زور های ک بچه دیگه قرار بدنیا بیاد شروع شد تا ساعت 1:53ک ب دنیا اومد شیرین تر و لذت بخش ترین قسمت واقعا هرکی ک زایمان سزارین انجام دادم این لحظه شیرین ب دنیا اومدن بچه رو از دست داده کل دردات فراموشت میشه وای هرچی بگم کم گفتم از اول لحظه بیاد ماندنی... با تموم دردای ک میکشی🥰🥰