۲۰ پاسخ

زنگ زدم ب مامانم بگم دادش کوچکم برداشت فهمید

سوهر من ک اصلا ب تست اعتقادی نداشت 😐😐میکفت این تیکه پلاستیک مشخص میکنه 🥴
دیگه رفتم ازمایش زنگش زدم بعد رفتم کیک خریدم ی جشن کوچیک هودمون گرفتیم 🥰🥰
بعدم رفتم خونه مامانم اینا ب اونا گفتم

شوهرم

اولی شوهرم دومی هم باز شوهرم😅

من وقتی آزمایش دادم مثبت شد خواهرشوهرم پیشم بود باهم رفتیم اون فهمید بعدشم به شوهرم گفتم بعد خواهرشوهرم زنگ زد به مادرشوهرم گفت

دختر بزرگم کنارم بود بعد به شوهرم خبر دادیم🫠

صبح که شوهرم رفت سرکار بعدش تست زدم مثبت شد به شوهرم زنگ زدم گفتم بعدش با مامانم رفتم ازمایش

اول به مامانم گفتم
بعد برنامه چیدم شوهرمو سوپرایز کردم

با شوهرم تو ازمایشگاه بودیم همونجا نشستیم تا جواب اماده شه وقتی جوابو گرفتم دیدم مثبته گریه کردم گفتم خدایاشکرت شوهرم همونجا به پرسنل ازمایشگاه پول داد شیرینی

خواهر شوهرم چون باهم رفتیم تست خریدیم😂😊

سر اولی شوهرم بعد مامانم
سر دومی شوهرم دوستام تا سه ماهگی به هیچ کس دیگه نگفتم بعدش هم مامانم

من تست زدم مثبت شد باور نکردم گفتم اینا همش الکیه....
بعد با مادر شوهرم رفتیم دکتر ..دکتر سونو واژینال کرد گفت حامله ای ،
مادر شوهرم باور نمی‌کرد...

مامانم

من تو یه سوئیت کوچیکی حیاط مشترک زندگی میکردیم تست دادم مثبت بود بردم و پیرزن صاب خونمون و دخترش و عروسش دیدن خیلی خوشحال شدن بعد شوهرم از سرکار اومد نشون دادم و رفتم آزمایش دادم 😂😂😂

منم شوهرم پیشم بود به مامانم گفتم

یه جعبه شیرینی گرفتم بردم دم کارگاه شوهرم اومد دم ماشین گفت شیرینی خریدی گفتم منتظر چی بودیم جواب مثبت شد، جعبه شیرینی از دستش افتاد شانس آوردیم هنوز دستش رو از شیشه ماشین بیرون نبرده بود و افتاد روی صندلی، بعد هم شیرینی رو برد توی کارگاه تعارف کرده بود و کلی هم رقصیده بود

من از یکی دوهفته قبل پریودی تست میزدم مثبت میشد اولین نفر شوهرم بعد پسرم❤️

شوهرم چون پشت درسرویس منتظربود😁

اولین نفر به دوستم گفتم بعدش زنگ‌زدم شوهرم بیاد 😂

من شوهرم جواب آزمایشمو بهم گفت 😂 در واقع اون به من خبر داد ، من بعدش به مامانم گفتم

سوال های مرتبط

مامان ادریان مامان ادریان ۱۱ ماهگی
ادامه تاپیک قبل


گفت بخواب خونه مادر شوهرم پایین بود { 2طبقه } رفتم گفتم مامانی یه درد عجیبی دارم که رفته ولی می‌خوام برم بیمارستان گفت باشه برم نانوایی میام منم قبول کردم رفتم بالا قدم زدم تا 8 رفتم پایین گفتم شاید حاضر شده دیدم خوابه 🙄گفتم مامانی پاشو بریم گفت باشه و رفت نانوایی رفتم بالا تا هشت و نیم باز اومدم دیدم تازه اومده و سفره صبحونه پهن کرده پسرش و رفت بیدار کرد منم به زور خودم و نگه داشتم و واکنش نشون نمی‌دادم اومد و صبحونه خورد و منم طاقتم تموم شد اسنپ زد و قبول کرد بعد ده دقیقه حدود 25تا 35 دقیقه راه داریم تا بیمارستان رسیدیم اونجا ساعت شد 9.10 دقیقه ریکاوری شلوغ بود بلاخره نوبتم رسید ساعت شد 10.20 گفت برو معاینه شو رفتم معاینه انجام دادن اورژانسی فرستادن بالا ساعت 10.40دقیقع رفتم طبقه بالا {بخش زایمان} بعد یه دانش جو بار اولش بود اومد کیسه آب و پارع کرده و همون یه نفر قرار بود زایمان من و انجام بده و گفت میخوای آمپول بزنم دردت بره منم گفتم آره اپیدورال و زد و آروم شدم تا ساعت یازده بود که آمپول و زد و گفتن تا مدفوع نکردی صدام نزن 🙄