با مامانم دعوام شد، آنقدر پسرم بهم وابستس پیش هیچکس نمیره حتی باباش دیشب بردمش یخوابونمش با هزار بدبختی خوابوندمش بعد که جا به حاش کردم بیدار شد یک سره دم مغز من داره بهم انتقاد می‌کنه منم دیگه کم آوردم گفتم کم دخالت کن و از این حرفا، حالا ناراحت شده بخدا خستم از دخالت اطرافیان، یه ذره به آدم حق نمی‌دن نمیگن اینم جر خورده دیگه

اذیت بچه آدمو آنقدر عصبی نمیکنه ک دخالت و تز دادن بقیه عصبی میکنه

منم وقتی میرم خونه مادرم فقط تز میده ...نمیتونم تحمل کنم و برمیگردم.

خدا لعنت کنه کسایی ک دخالت میکنند و آخه به شماها چه
فضول های عوضی

مادر منم دخالت زیاد میکنه چرا اینجوری این بهش بده این و نده ولی مادرم فقط انتقاد نمی‌کنه مثلا این جوری که میگه مرغ خوب نی یامیگو مغزیجات بهش بده همه رو خودش میگیره بهش میده یا سر هر چیزش پا به پام میاد مرسانا تب کنه پابه پای من بااون که جوان نی بیداره مادرمن به جای اینکه بگه چی کار کنم برای یا چی بدم چی ندم خودش دست به کار میشه

وای من دسشویی هم نمیتونم برم باورت نمیشه دزدکی میرم دسشویی تو حیاط یهو میبینم دوتاشون دارن درمیزمن ومامان مامان میکنن کاملا درکت میکنم بخدا فقط باید بگی خداقوت و صبر بده بهت دختر بزرگم مثل چسب بهم چسبیده بود حتی دسشویی میرفتم راضی نمیشد ی گوشه وایسه باید بغلم بود ومن دسشویی میکردم

نمیدونم کی متوجه میشن

وای مث خواهرزاده منه همش ب مامانش چسبیده مث چسب